نمیخوام قضاوتت کنم...
ولی یه جوری سعی کن ب خدا نزدیک شی
تا آروم شی!
حالا نمیدونم
با نمازه...
با دعاست
با روزه است
با ترک گناهه
با قرآن خوندنه
خلاصه با هرچی که بلدی...
سعی کن به خدا نزدیک شی!
آخه وقتی بهش نزدیک میشی
قشنگ و راحت اعتماد میکنی
و دیگه نگران چیزی نیستی...
خیلی از مشکلات ماها...
بخاطر دورشدن مون از خداست!
بهش نزدیک شو...
و خودت معجزه رو با چشمات ببین ...
هر وقت دیدی گناه کردی
عین خیالت نبود بدون از چشم
خدا افتادی...
ولی اگه گناه کردی غصه خوردی
بدون هنوز میخوادت...
#مواظب_دلتون_باشید
خدا دستشو گذاشته روی شونه ات...!
نمیخوای برگردی نگاهش کنی...؟!
شبتون مهدوی
یا علی
💠 دست های مهربان
🌷قسمت 1
🌹 شهید منصور ستاری
یک روز صبح زود ، همانند روزهای دیگر صبحانه ی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم . سلام کردم . ایشان به چهره ی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند :
_ «جلالیان ! گرفته به نظر می رسی ، اتفاقی افتاده ؟»
جواب دادم:
_ «نه تیمسار ! مشکل خاصی نیست .»
خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند :
_ « جلالیان بیا این جا ببینم !»
نزدیک تر رفتم ، دستم را با مهربانی گرفتند و روی صندلی کنار خودشان نشاندند و گفتند :
_ « هیچ وقت تو را این قدر گرفته و ناراحت ندیده بودم ، چرا به من نمی گویی ، چه شده است ؟»
با صحبت تیمسار دیگر گریه مجالم نداد، بغضم ترکید و سیل اشکم جاری شد . گفتم :
_ قربان پسر بزرگم دارد کور می شود .»
تیمسار با شنیدن حرف من صبحانه را رها کردند و پرسیدند :
_ چرا؟
گفتم : « چند سال پیش پسر بزرگم ، حسین در جبهه از ناحیه ی چشم مجروح شد ، او را به آلمان فرستادند . آنجا یک چشمش را تخلیه کردند و گفتند از چشم دیگرش نباید زیاد استفاده کند . پس از مدتی که چشمش بهبود یافته بود ، عملیات مرصاد شروع شد . او با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفت ، پس از چند روز در شرایط سخت جبهه ، همان یک چشم سالمش چرک کرد و دیدش را به کلی از دست داد . گویا چند ترکش بسیار ریز ، داخل چشم او باقی مانده بود و پزشکان متوجه آن ها نشده اند . دیروز که او را به بیمارستان بردم . پزشکان گفتند : « کار از کار گذشته است و اعزام او به خارج هم دیگر فایده ای ندارد .»
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و مانع از صحبت کردنم می شد ، ادامه دادم :
_ تیمسار ! بچه ی من فقط نوزده سال سن دارد و من نگران این هستم که اگر کور شود ، چه بلایی سرش خواهد آمد .»
با شنیدن حرف های من ، تیمسار که به شدت متاثر شده بودند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود ، سرم فریاد کشیدند و با عصبانیت گفتند :
#ادامه_دارد...
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💠 ذکر خدا عامل پیروزی
✨ همیشه دوست داشتم در عملیات ها با ابراهیم همراه باشم. در یک عملیات داخل شیاری بودیم که ناگهان به ما حمله شد.
دشمن شلیک می کرد و همه روی زمین دراز کشیده بودیم، اما ابراهیم در حالی که ذکر می گفت بلند شد و با آرپی جی شلیک کرد.
بقیه نیروها روحیه گرفتند و از جا بلند شدند. عملیات با پیروزی ادامه یافت.
ابراهیم با ذکر و یاد خدا حرکت کرد و بقیه را هم به حرکت انداخت.
او مصداق کلام خداوند بود که می فرماید:
🌹 یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اِذَا لَقِیتُمُ فِئَهً فَاثبُتُوا وَ اذکُرُوا اللَّهُ کَثِیرًا لَّعَلَّکُم تُفلِحُونَ🌹
🌸 ای کسانی که ایمان آورده اید، هنگامی که (در میدان نبرد) با گروهی(از دشمن) رو به رو می شوید، ثابت قدم باشید و خدا را زیاد کنید تا رستگار شوید.( انفال/۴۵) 🌸
📚 خدای خوب ابراهیم، ص ۳۳
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شهدا همیشه توی قلبتن
کافیه قلب و روحت رو بروزرسانی کنی...
بعد خیلی زیباتر از قبل حسشون میکنی
بعد شهادت عبدالحسین برای زیارت
رفته بودیم سوریه موقع برگشت دیدم
دخترم داره پشت شیشه هواپیما دست
تکون میده
گفتم: چی شده؟
گفت: مگه بابا رو نمیبینی؟
داره بهمون نگاه میکنه...
#شهید_عبدالحسین_یوسفیان
به روایت همسر شهید
✍وصیٺـــ_نامہ
خدایا این بنده عاشقت را از خانهات دور مکن. حال که من از وجود خود گذشتم و عاشق درگاهت شدم ، حال که از گمراهی و ضلالت بیرون آمدم ، حال که دیگر وجود خویش را ناچیز و بی ارزش میدانم در این ورطه گرداب مقصود زمین است مرا به ساحل نجات که مرگ در راه خودت هست برسان.
همانطور که من عاشقت شدم و از خود گذشتم تو هم به وعدهات و به عهدت وفا کن شهادت را نصیب من کن معبودم براستی که نمازم، روزهام و مرگم برای تو است.
#شهید_حمیدرضا_رحمانی🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۷/۳/۲۵ شمیران ، تهران
شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۱ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
مدافع وطنی که لبخند زنان آسمانی شد🕊️
شهید یوسف فدایی نژاد🌹
تاریخ تولد: ۲۹ / ۱۰ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۶ / ۱۳۹۰
محل تولد: رشت
محل شهادت: سردشت
قاری قرآن بود و قرآن را به خوبی تلاوت میکرد. اهل نماز شب و دیگر مستحبات بود غسل جمعه اش تقریبا ترک نمیشد دوست شب ها بیدارم نمیکرد و خودش نگهبانی میداد ساعت ۹ صبح که بلند میشدم میدیدم جلوی پاهایمان یوسف خوابیده با یک پتوی کهنه خاکی، از سرما روی خودش کشیده بود شب قبل از شهادت فرمانده برایش غذا برد اما چیزی نخورد صبحش برایش صبحانه آوردند باز هم نخورد فرمانده گفت: یوسف چرا چیزی نمیخوری؟ گفت : حاجی خیلی غصه شکم من را نخور، میترسم موقع غذا خوردن، دشمن متوجه شود و بچه هارا از بین ببرد چون یوسف تک تیر انداز بود و با دوربین مخصوص دشمن را رصد میکرد لحظه پرکشیدن فرا رسید صدای انفجاری آمد و بچه ها آمدند و دیدند که یوسف در سنگرش مجروح شده است هیچ داد و بیدادی، هیچ ضجه ای از یوسف بلند نمیشد. خیلی آرام گردنش را به سمت چپ خم کرده بود و به شدت خونریزی داشت پودر انعقاد خون هم خونش را بند نیاورد در نهایت به دست گروهگ تروریستی پژاک یوسف لبخند زنان با ذکر یا زهرا (س) با اصابت ترکش به ناحیه سر، صورت و بازو آسمانی شد🕊️
🌷مدافع وطن
شهید یوسف فدایی نژاد🌷
شادی روحش #صلوات
یاد شهدای #تفحص بخیر که
وجب به وجب خاک جبهه را می گشتند و هم ناله با قلب محزون زینب(س) میخواندند:
گلی گم کردهام میجویم او را
به هرگل میرسم میبویم او را
#جستجوگر_نور🌷