رفقا سعی کنید امروز به همسایه هاتون یه هدیه بدید. حالا یه غذایی یا شیرینی یا....
ببینم شما کمیلی های گلم چیکار میکنید😊
کانال کمیل
جوونا خوب ببینید شهدا بیشتر جوونن ...
تا جوانی دویدن توانی!
در راهِ خدا دویدند!
باید در راه خدا بدویم!
کانال کمیل
تا جوانی دویدن توانی! در راهِ خدا دویدند! باید در راه خدا بدویم!
روی دنیا دیده بستن
قفس تن رو شکستن...
عقلمبهدلمگفتبیااولهرراه✨
دیوانهیحیدرشوتَوکَّلتعَلَیاللّٰه... 💚
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است🍃
همیشه در کار خیر پیشقدم بود و در واسطهگری #ازدواج پیشقدمتر. هرکس قصد ازدواج میکرد اول به سراغ سیدجواد میرفت آنقدر که در مدت یک سال نامزدیاش، بیش از پنجاه مراسم نامزدی بهواسطه او به انجام رسیده بود. بعد از شهادتش هم این رسم دیرینهاش ادامه دارد و خیلیها از حاجترواییشان به واسطه شهید گفتهاند.
همیشه میگفت : «خدایا من به غیر از تو کسی رو ندارم.» همسرش ناراحت میشد و میگفت : «پس من و فاطمه چی❗️؟» در جواب میگفت :
"آره، ولی اول و آخر خداست. از اول که میای این دنیا تا آخر که میخوای بری باید بدونی که باید باب طبع اون باشی؛ با خدات دوست باشی."🍃
همینطور هم شد. آنقدر غرق دوستی خود و خدایش بود و باب طبع او میزیست که از همسر باردارش، فاطمه چهارسالهاش و زهرایی که هنوز طعم در آغوش گرفتنش را هم حس نکرده بود، گذشت. سیوهفت ساله بود که در تاریخ ۹۵.۰۷.۲۶ و در منطقه حلب، پیوندش با خدایش آسمانی شد.
#مدافع_حرم
#شهید_سیدجواد_حسن_زاده
راستی..
رفقایی که امروز روزه بودن...قبول باشه ازتون🌸
شرمنده بابت این همه تاخیر😅
از دوست داشتنی هایت...
هر چه بیشتر #قربانی کنی
حسین تر میشوی!
بعد از #شهادتت زنده تر میشوی...
#شهیدمدافع_حرم_محسن_حججی
کانال کمیل
#متن_را_همراه_با_موسیقی_بخوانید
نور آبی و قرمز لایتر خودرو فضای تاریک خیابان را روشن میکند، ماشین های عبوری را که پشت بیسیم اعلام میکنند با تابلوی ایست توی تور نگه میداریم و بعد از بازرسی به خارج از تور به سمت خیابان هدایت میکنیم، تقریبا ساعت های آخر ماموریت هست.چهرهْ زن پشت شبکه اعلام میکند:
ماشین پژو به شماره شهربانی ۶۴الف۴۶۶ ایران ۱۱
دو نفر از نیرو ها ماشین رو به کناری هدایت میکنند، احمد که از بچه های کادر سازمان هست برای چک کردن مدارک سمت راننده میرود و نفر دوم هم با کمی فاصله از ماشین برای کنترل وضعیت می ایستد، چند دقیقه ای میگذرد که ناگهان ماشین با سرعت دنده عقب میگیرد، و از کنار بچه ها میگذرد، و با تمام سرعت به سمت جلو فرار میکند.
احمد که برای چک کردن مدارک کنار شیشه ی سمت راننده ایستاده بود ،یاحسین بلندی میکشد و روی زمین می افتد، اولین نفر خودم را میرسانم بالای سرش ، ضربات متعدد چاقو تمام شکمش را دریده،
- احمد احمد
بیسیم را از کمرم در می آورم و فریاد میزنم:
- ماشین پژو رو تعقیب کنید ، وضعیت ۱۰-۱۳ تکرار میکنم ۱۰-۱۳
صدای آژیر ماشینِ تعقیب، بلند میشود و پشت سرش همراه دو موتور پژو را تعقیب میکنند
- مجید دو- ستاد ، سریع آمبولانس اعزام کنید
بعد از ده دقیقه آمبولانس آژیرکشان نمایان میشود،احمد را با احتیاط روی تخت داخل اتاقک آمبولانس می گذاریم .
- اگه من مُردم مدیونید بیاید بالای سرم الکی فیس فیس کنید
سرفه میکند و لخته های خون روی لباس نظامی اش میریزد،
مامور اورژانس با دستمال دهانش را تمیز میکند و با دست اشاره میکند که حرف نزند
- آره خدا وکیلی بیاید فاتحه بخونید
با تشر میگویم: میشه دهنت رو ببندی احمد؟ نزار قبل از شهادتت خودم بکشمت!
چشم هایم را میبندم، صدای آژیر آمبولانس به صورت ممتد توی گوشم میپیچد، توی خط ویژه خیابان انقلاب هستیم و با نهایت سرعتی که میشود به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکنیم.
- مجید یک، مجید دو
صدای بیسیم باعث میشه ناخودآگاه دست به کمر ببرم، بیسیم رو جلوی صورتم قرار میدم ،شاسی رو نگه میدارم :مجید دو 10-1
- برادر اعلام موقعیت
- توی خط ویژه به سمت بیمارستان مثبت میشیم
- وضعیت مجروح ؟
- هنوز زنده است متاسفانه
این را که میگویم گوشه ی لب های خونی احمد لبخند می نشیند
+ وضعیت رو لحظه به لحظه به ستاد گزارش کنید ، تمام
- یاعلی
چشم به احمد میدوزم ، چشمانش را بسته و زیر لب ذکر میگوید
- این دم آخری فرشته ها رو مشغول نکن قربونت
+ حرف نزن بابا دارم میگم حوری ها رو آماده کنن که دارم میام
- تو کی میخوای آدم بشی بچه ؟
+ وقتی خاک بشم
بعد از یک ربع ماشین وارد محوطه بیمارستان میشود، مامور اورژانس و دو پرستار برای انتقال مجروح کمک میکنند، من هم کنارش می ایستم و دستانش را محکم میگیرم
نگاهم را از نگاهش میدزدم، نمیخواهم چیزی بگویم، نمیخواهم چیزی هم بگوید، گرمای دستانش را که روی صورتم حس میکنم سر برمیگردانم به سمتش
- نگاهت رو ازم نگیر
نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم
+ نگاه کن ...مثل بچه ها ...داره گریه... میکنه، خانوم پرستار
با گوشه ی آستین لباس اشک هایم را پاک میکنم
- چیکار داری پرستار رو
+ میخوام... بگم ... بیاد ببرتت... بخش اطفال
- از دست تو
میخندم، لبخند روی لبهایش مینشیند
صورتم را به صورتش میچسبانم، قطرات اشک و خون باهم ترکیب میشود.صدایم را می آورم پایین: احمد اگه تو شهید بشی من با کی برم خادمی شهدا، من با کی برم دوکوهه؟ آخ که چقدر دلم تنگ شده برای جنوب، احمد اگه تو نباشی من با کی شب های ماه رمضون برم حاج منصور ؟ با کی برم آماده باشِ ارتحال ؟ با کی سر به سر بچه های ناجا بزاریم ؟ میشنوی احمد جان؟ احمد؟
جواب نمیدهد، با فریاد پرستار را صدا میزنم؛
- احمد پاشو ! جانِ امام پاشو! پاشو بگو اینا همه خوابه ! مثل اون خواب تو دوکوهه ، پاشو رفیق ...
پرستار بخش از تخت دورم میکند، می افتم کف سالن، به دیوار تکیه میدهم و به تلاش پرستارها نگاه میکنم
صدای بیسیم بلند میشود:
- مجید یک مجید دو ، اعلام وضعیت
شاسی بیسیم را میگیرم:
- وضعیت سفیدِ سفیده !
من اینجا ؛ احمد بهشت
تمام...
کانال کمیل
#دنیا_محل_گذر_است چقدر این چهار تا کلمه به آدم ارامش میده...
✨تا دیر نشده به درک این جمله برسیم و فکری به حالِ توشه آخرت کنیم
که #زود_میگذره
🍃اونور فقط خودتی و اعمالت...
✨تاچشم بهم بزنی نوبت توهم میرسه..
🍃از همین الان خوب بودن رو شروع کن ، حتی اگه تموم مردم دنیا بد شدن تو خوب باش 😉
_یادت نره هرلحظه ممکنه نوبت تویی که داری این متن رو میخونی برسه...
پ به حساب خودت برس قبل اینکه اونا برسن😊
🍃راستی...
به #آرامش میرسی چون یاد مرگ یا بهتره بگم بازگشت و گذر از دنیا به خدا وصلت میکنه ، اونوقت نه به آسونی میرنجی و نه به راحتی میرنجونی😉
زندگیت که رنگ و بوی خدا بگیره آرامش و موفقیت های بزرگ رو درک میکنی❤️
چقدر خوبه وقتی میخوای با خدا
حرف بزنی نیاز نیست بهش توضیح
بدی چی به چیه، یا نگران نیستی که
یه وقت بد برداشت کنه یا بهش بربخوره ...
تا شروع عملیات چیزی نمانده بود، توی محوطه ی بیمارستان صحرایی، برای خودم می پلکیدم
که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد، چشم هایش سرخ سرخ بود، به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود، رفتم دنبالش، گفتم:
دکتر! شما چرا؟ کارهای مهم تر هست که شما انجام بدهید، این وظیفه ی کس دیگری است
لبخندی زد و گفت:
چه فرقی می کند هر کاری که کمک کند کار بیمارستان راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد چرا خودت رو گیر عنوان ها می کنی بچه ها تشنه اند.
#شهید_دکتر_محمدعلی_رهنمون
#براے_ڪوثر🌿🦋
🌿🌛احمدࢪضا بیضائے|بࢪادࢪ شہید|
شهید محمود رضا بیضائی🌷
وقتی کوثرش از خواب بیدار میشد و بی قراری میکرد، بغلش میکرد و بلند میشد می ایستاد. بعد دور اتاق راه میرفت و آروم همینطور که تکونش میداد تکرار میکرد: علی، علی، علی...
گاهی چند دقیقه پشت سر هم ذکر علی (ع) رو تکرار میکرد و کوثر دوباره خواب می رفت....
رفتم خونه #پدر سه تا #شهید
یه خرده احوالپرسی کردم
گفتم کجا #وضو بگیرم ؟
گفتش که دو سه تا پله باید بری پایین . رفتم وضو گرفتم . دیدم #پیرمرد حوله آورده .
گفت : حوله آوردم دست و صورتت رو خشک کنی.
گفتم : #حدیث داریم اگر وضو گرفتید و [جای وضو رو] خشک نکنید ، ثوابش چند برابره.
پدر سه تا شهید جواب داد : حدیث نداریم که اگر یه پیرمرد با #درد_پا، برات حوله آورد خیطش نکنی؟!
گفتم :من #علم_دین دارم ،#فهم_دین ندارم ...