🍃اگر نفس خود را خدایی کنیم، خدا کاری می کند، که به جای تیربار و رگبار، فقط صدایت، صدای اذانت، نفس را در گلوی دشمن حبس کند و آنان را تسلیم کند..
🌹درست مثل ابراهیم...!
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
به نام خدایی که داره ما رو میبینه ...
یه کم حرف درگوشی بزنیم الان ؟!
یه کم درد و دل خودمونی سعی میکنم زیاد نشه
معتقدم خیلی ها هستن که میتونن سرباز امام زمان عجل الله بشن ولی نیاز به تربیت دارن...
باید کار فرهنگی بکنی اول رو خودت کار کن و بعد به بقیه کمک کن...
بخوایی میتونی....
خیلی هارو که میبینی آدم بدی هستن در واقع بد نیستن بلکه فطرتشون دستکاری شده....
باید کمک کنی آدما به فطرت پاکشون برگردن...
آدما نیاز به علم و آگاهی ناب دارن یکی باید خودتو به خودت نشون بده تا خودتو به یاد بیاری...
محیط اینترنت خیلی فضای خوبیه...
یه سرباز امام زمان حداقل باید یه وبلاگ داشته باشه کانال بزن گروه بزن پیج بزن کلیپ درست کن...هر کاری بلدی بکن فقط بی خیال نباش
من به آینده خیلی امیدوارم خیلی...
بعد شهادت حاج قاسم دیدیم همبستگی ملت رو حقیقت کشور ما اینه
اینایی که تو سایت ها و پیج ها و بعضی کانال ها و گروه ها چرند میگن تعدادشون خیلی کمه...
حتی من معتقدم مذهبی تو کشور ما خیلی زیاده... محجبه خیلی زیاده... ولی تو خونه هستن و نیازی نمیبینن الکی بیرون پلاس باشن
میخوام بگم فکر نکنید پشت رهبری خالیه نه...
اتفاقا خیلی هم پشتش قویه
به وقتش میان بیرون و دشمنامون میفهمن که رهبری تنها نیست...
به آینده امیدوار باشید ظهور نزدیکه
پشت رهبری وایستید سعی کنید آدمارو قبل ظهور برگردونید...
بعد ظهور ثواب و اجر و پاداش خیلی کم میشه چون همه چی شفاف میشه
تو عصر غیبت پا امام زمانت بمون...
امام زمان عجل الله سرباز هاشو جمع کرده....
تو هم سعی کن در حد توانت تلاش بکنی تا کسایی که ذاتشون سالمه رو برگردونی
باور کن خیلی ها با چند تا آگاهی خوب به خودشون میان
آگاهی رو باید بری دنبالش...
علم و آگاهی نافع به دوستات بده آدمارو به فطرت خودشون سوق بده بیدارشون کن
قبلش خودتو بیدار کن تا نفست گرم بشه و تاثیر گذار بشی وگرنه اگه خودت عامل نباشی نفوذ کلام نداری...
اگه تو گود اومدی که خوش به حالت هدایت شدی...
ولی حالا که هدایت شدی یه فکری هم برای بقیه بکن که تو جهل دارن دست و پا میزنن و زندگیشون نا آرومه و نمیدونن از کجا دارن میخورن ...
من محیط اینترنت رو خیلی بستر خوبی برای کار فرهنگی میدونم...
اول آدما رو با خودشون و استعداد هاشون اشنا کن...
بعد درمورد چرایی زندگی کردن بگو...
بعد اون شخص رو با خدا اشنا کن...
بعد کمکشون کن کارای بد نکنن..
بعد تشویقشون کن به کار خوب...
بعدش بگو که خدا پیامبر و قران فرستاده...
درمورد امام علی علیهالسلام و حضرت زهرا سلام الله علیها بگو...
در مورد غصب خلافت اهل بیت بگو...
بعد با تک تک معصومین اشناشون کن...
بعد بگو امام زمان عجل الله چرا در غیبت هستش...
بعد که همه اینا رو پذیرفت بعدش درمورد ولایت فقیه بگو...
میبینی...
باید مرحله به مرحله بیای جلو...
یهو نمیشه بگی بیا پشت ولایت فقیه وایستا...
چون طرف اصلا زیر بار نمیره چون هوای نفس داره
باید کمک کنی قبلش طرف اعتقاداتش درست بشه و تو خودسازی موفق بشه بعدش کم کم ولایت پذیر میشه
معتقدم همه آدما خیلی خوبن و منم که خیلی عقبم... دیدگاهم این نیست که من یه چیزی رو یاد گرفتم و بقیه نمیدونن و الان من باید برم بقیه رو آگاه کنم، نه اصلا ...
اتفاقا معتقدم همه میدونن و این منم که دیر آگاه شدم و هیچی نمیدونستم پس باید بیشتر روی خودم کار کنم تا خودمو به بقیه آدم خوبا برسونم
امام زمان عجل الله سربازهاشو جمع کرده آخراشه...
من باید خودمو برسونم چون عقبم باید تمرکز اصلیم رو خودم باشه
من زندگیم رو وقف امام زمان کردم میدونی یعنی چی؟!
یعنی اصلا نمیخوام خودمو در نظر بگیرم میخوام یه سربازی بشم که جز ظهور به هیچ چیز شخصی دیگه اش فکر نمیکنه هر چی هم که میخواد سمتش بره باید یه ربطی به ظهور داشته باشه...
در غیر اینصورت نه !
فقط به عشق ظهور زندگی میکنم و نفس میکشم...!!
هدایت شده از همسفرتاخدا
مداحی آنلاین - خسته از نگاه مردم - جواد مقدم.mp3
5.15M
خسته از نگاه مردم
خسته ام از همه کس..😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
#عاشق نباشی، حس باران رانمیفهمی
فرق قفس با یک خیابان رانمیفهمی
عاشق نباشی، میروی در جاده ها..اما
معنای فصل برگ ریزان را نمیفهمی
در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است
عاشق نباشی، درد پنهان را نمیفهمی
#شهید_احمد_مشلب🌷
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مرد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
باز هم انگشترش را بخشیده بود
ازش پرسید: این یکی رو به کی دادی؟!
گفت: انگشتر طلا دستش بود نمی دونست حرومه از دستش در آوردم انگشتر خودم را
دستش کردم...!
#شهید_عبدالله_میثمی🌷
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
🍃 نمازی قشنگه که وقتی میخوای نیت کنی،
قبلش دست بذاری روی سینه بگی:
صلی الله علیک یا اباعبدالله..❤️
🌱اونوقت چه بخوای چه نخوای حضور قلب داری!
نمازی که با حسین( علیه السلام) شروع بشه، عشق بازیه..💕
✍بدو تا ۳۰ تا تنبیه نشدی...☺️
#نماز_اولِوقت🌱
4_6030352693124408445.mp3
4.7M
گفتند با وفاییم اما دروغه آقا...
بازار تیغ و نیزه اش شلوغه آقا...
کوفه نعل تازه شده برات بمیرم...!!
مسلم دلش رو تو مشت امام حسین علیه السلام گذاشت و رفت کوفه!
دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه...!!
اگر مسلمی چرا تسلیم نیستی؟! اگر دل دادی چرا بی دل نیستی؟!
#اشتباه_بزرگ
اشتباه بزرگ شیعیان در سال ۶۰ و ۶۱ هجری ، این نبود که در مقابل سپاه امام حسین علیه السلام ایستادند و اینکه در سپاه ابن زیاد و پسر سعد بن ابی وقاص حضور داشتند ...
در تاریخ نیامده است که از شیعیان واقعی و مشهور اهل بصیرت ،کسی در جنگ علیه امام حسین علیه السلام شرکت کرده باشد.
اما اما اما ... اشتباه بزرگ و غیرقابل جبران شیعیان این بود که #نماینده امامشان را #نفهمیدند و #درک نکردند و #تنها گذاشتند
با این عنوان که👈 مگر مسلم ابن عقیل معصوم است که به همه دستوراتش عمل کنیم؟!
با این عنوان که👈 تو دستور مستقیم جهاد و ایستادن در مقابل دشمن را نداری!!
با این عنوان که👈 او جوان است و تجربه ندارد!!
با این عنوان که👈 ما منتظر میمانیم تا امام معصوم بیاید و آن گاه برای او جان خواهیم داد!!
راست هم میگفتند ، جان میدادند
اما قتلگاه "عین الورده" و توابین کجا ! و کربلای سیدالشهدا کجا..؟!
با نبودِ مختارها و هانی ها .. ، و با ایجاد شک و شبهه ها و تحلیلات نادرست و القاء ترس از جنگ و تبعاتش در جامعه ی آنروز ، نماینده ی امام را تنها گذاشتند و شد آنچه که میدانید ...
و قرنهاست عبرت نگرفتهایم ! هنوز میشنویم
مگر ولی فقیه معصوم است؟!
هنوز میشنویم که، می مانیم تا امام زمان عجل الله بیاید و برایش جان خواهیم داد ...
اهل کوفه نبودن یعنی : تا وقتی حسین علیه السلام نیامده ، مسلم ولی امر است
تا بصیرت ...قرن ها باید رفت ؛ تا بصیرت ... حسین بن علی ها به مسلخ میروند.
«توابین» وقتی باید میآمدند، نیامدند... وقتی آمدند که کار از کار گذشته بود. آنها برای امام حسین علیه السلام جان فدا کردند ، اما جانفشانی شان به موقع نبود ؛ لذا اثر کارشان یک هزارم ِکار شهدای کربلا نبود .
اگر آنها همان جان فشانی را در زمان ورود حضرت مسلم انجام میدادند چه بسا "مسیر_تاریخ" عوض میشد .
این یعنی هر حرکتی در #زمان_خودش چقدر اساسی و مهم است .
بیایید مانند توابین نباشیم؛ اماممان به ما احتیاج دارد ..
این قسمت از وصیت نامه حاج قاسم را که فراموش نکردهایم 👇👇
حضرت آیتالله خامنهای را مظلوم و تنها میبینم.
او نیازمند همراهی شماست....
پس شاخص ما فقط #ولایت_فقیه است که ،
نه جلوتر برویم و نه عقب تر.
«وَ اللَّازِم لَکُم لاحق»
و ان شاء الله همه مان جزو لازمین این مسیر باشیم و وظیفه مان را #به_موقع انجام بدهیم.
#بصیرت_نیاز_جامعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای یک مرخصی خاص به رزمندگان بخاطر تماس همسر یکی از پاسدارها
عاشقانه ای برگرفته از خاطره همسر شهید محمد اصغری خواه
در فرازی از دعای #عرفه امام حسین علیه السلام میخوانیم:
خدایا! چنانم کن که از تو بترسم، گویا که تو را میبینم، و با پرهیزگاری، مرا خوشبخت گردان، و به نافرمانی ات مرا بدبخت مگردان ...
خدایا قرارده بی نیازی را در ذاتم، و یقین را در دلم، و اخلاص را در عملم و نور را در دیده ام ... خدایا گرفتاری ام را برطرف کن، و زشتی ام را بپوشان و خطایم را...
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
یا علی پاشو رفیق خواب نمونی 🌸
التماس دعا