کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠عملیات زین العابدین (ع) ...ما از داخل یک شیار باریک با شیب
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 روزهای آخر
آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران . در عین خستگی خیلی خوشحال بود .
می گفت : هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود ، هرچه بود آوردیم .
بعد گفت : امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم ، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود ، ثوابش برای ما هم هست .
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم : آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی !؟
منتظر این سوال نبود . لحظه ای سکوت کرد و گفت : من مادرم رو آماده کردم ، گفتم منتظر من نباشه ، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم ! ولی باز جوابی را که می خواستم نگفت .
چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم . بعد از عملیات و مریضی ابراهیم ، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند . هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی و رزمنده است .
❇️❇️❇️
دی ماه بود . حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده . دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد !
اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند .
ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده . اما با این حال ، نورانیت چهره اش مثل قبل است . آرزوی شهادت که آرزوی همه بچه ها بود ، برای ابراهیم حالت دیگری داشت .
در تاریکی شب با هم قدم می زدیم . پرسیدم : آرزوی شما شهادته ، درسته ؟!
خندید . بعد از چند لحظه سکوت گفت : شهادت ذره ای از آرزوی من است ٬ من می خواهم چیزی از من نماند . مثل ارباب بی کفن حسین (ع) قطعه قطعه شوم . اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد . دلم می خواهد گمنام بمانم .
دلیل این حرفش را قبلا شنیده بودم . می گفت : چون مادر سادات قبر ندارد ، نمی خواهم مزار داشته باشم .
بعد رفتیم زورخانه ، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت کرد . فردا ظهر رفتیم منزلشان . قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد . ابراهیم را فرستادیم جلو ، در نماز حالت عجیبی داشت . انگار که در این دنیا نبود ! تمام وجودش در ملکوت سیر می کرد !
بعد از نماز با صدای زیبا دعای فرج را زمزمه کرد . یکی از رفقا برگشت به من گفت : ابراهیم خیلی عجیب شده ٬ تا حالا ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزه !
در هیئت ، توسل ابراهیم به حضرت صدیق (س) بود . در ادامه می گفت : به یاد همه شهدای گمنام که مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند ، همیشه در هیئت از جبهه ها و رزمنده ها یاد می کرد .
❇️❇️❇️
اواسط بهمن بود . ساعت نه شب ، یکی تو کوچه داد زد : حاج علی خونه ای !؟
آمدم لب پنجره . ابراهیم و علی نصر الله با موتور داخل کوچه بودند ، خوشحال شدم و آمدم دم در .
ابراهیم و بعد هم علی را بغل کردم و بوسیدم . داخل خانه آمدیم .
هوا خیلی سرد بود . من تنها بودم . گفتم : شام خوردید ؟ ابراهیم گفت : نه ، زحمت نکش .
گفتم : تعارف نکن ، تخم مرغ درست می کنم . بعد هم شام مختصری را آماده کردم . گفتم : امشب بچه هام نیستند ، اگر کاری ندارید همین جا بمانید ٬ کرسی هم به راهه .
ابراهیم هم قبول کرد . بعد با خنده گفتم : داش ابرام توی این سرما با شلوار کردی راه میری !؟ سردت نمیشه !؟
او هم خندید و گفت : نه ، آخه چهار تا شلوار پام کردم !
بعد سه تا از شلوار ها را در آورد و رفت زیر کرسی ! من هم با علی شروع به صحبت کردم .
نفهمیدم ابراهیم خوابش برد یا نه ، اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت : حاج علی ٬ جان من راست بگو ! تو چهره من شهادت می بینی ؟!
توقع این سوال را نداشتم . چند لحظه ای به صورت ابراهیم نگاه کردم و با آرامش گفتم : بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجیبی دارند ، اما ابرام جون ، تو همیشه این حالت رو داری !
سکوت فضای اتاق را گرفت . ابراهیم بلند شد و به علی گفت : پاشو ، باید سریع حرکت کنیم . با تعجب گفتم ، آقا ابرام کجا !؟
گفت : باید سریع بریم مسجد . بعد شلوارهایش را پوشید و با علی راه افتادند .
@salambarebrahimm
ادامه دارد...
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ص ۱۹۶ ٬ ۱۹۷ ٬ ۱۹۸
✨﷽✨
#سلام_برابراهیم
●⋆با ابراهیم در دوره مجروحیت در تهران بودم. من شاهد بودم که بیشتر اهل محل با او دوست بودند. افرادی با ویژگیهای متفاوت! ابراهیم از در که بیرون می آمد به همه سلام میکرد. چقدر از بچه های کم سن و سال به خاطر همین سلام کردن با او دوست شده بودند.
●⋆ ️یکروز با هم از کوچه بیرون میرفتیم. چند روحانی با ظاهری زیبا و آراسته به سمت ما آمدند. با شناختی که از ابراهیم داشتم گفتم: حتما حسابی آنها را تحویل میگیرد اما برعکس به آنها سلام هم نکرد!
●⋆ ️باتعجب نگاهش کردم. خودش فهمید و گفت: اینها آخوندهای ولایی هستند. کاری با این جماعت نداریم.
گفتم: ولایی!
گفت: یعنی به جز ولایت اهل بیت چیز دیگری را قبول ندارند. نه #ولایت_فقیه. نه حضور در جبهه و...
فقط #دم_ازولایت_مولا میزنند. چند سری هم با اینها صحبت کردم ولی بی فایده بود. فقط کار خودشان را قبول دارند.
●⋆ بعد ادامه داد: خطر اینها برای اسلام و انقلاب کم نیست. مثل #خوارج که در بدنه حکومت مولا بودند و...
●⋆ من آن روز نفهمیدم که ابراهیم چه گفت. اما سالها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسی، تازه فهمیدم که ابراهیم چه بصیرتی داشت.
📚بربرگرفته از کتاب سلام برابراهیم2
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
هرگز خـدا را به خاطر بهشـت ، پرستـش نڪردنـد ! آنها رضایت خدا را میخواستند ، نه بهشـت را ... #شه
آن روزها #سلفے نبود!
ڪه اگر هم بود، فرق داشت؛
#صفا و #خلوص را ثبت مےڪرد..
همانها ڪه اینروزها نداریمشان!
ڪه غریبه شدند دیگر...
#یاد_باد_آن_روزگاران_یاد_باد
شهدارایادڪنیدباذڪر #صلوات
@salambarebrahimm
🔴 #خدای_متعال_در_قرآن_میفرماید:
⚠️ فویل للمصلین.
یعنی وای بر نمازگزاران
چرا نمازگزاران؟ چطور شد
نه عجله نکن
همه نمازخونا که نه
در ادامه میفرماید:
⚠️ الذین هم عن صلاتهم ساهون
یعنی اونای که تو نماز خوندن
سهل انگاری میکنن
میگه حالا وقت هست ولش کن
ان شاءالله که جز اینا نباشیم
@salambarebrahimm
[سوره ماعون آیات ۴و۵]
💠 #ازدواج_به_سبک_شهدا
🔰 #شهیدمحمدناصر ناصری
نوه دایی ام بود، کم و بیش رفت و آمد داشتیم. خواستگاری ام که آمد، پدر و مادرم بی چون و چرا #قبول کردند!!
ولی خودم تردید داشتم؛
دو سه بار آمدند و رفتند، جواب مثبت ندادم! همان ایام مریض شدم و افتادم توی بستر...
نزدیک ظهر آمد خانه مان، از پشت در احوالم را پرسید و بعد آماده شد برای نماز...
آنقدر قشنگ #اذان و اقامه گفت و نماز خواند، که یادم رفت مریضم...
همان نماز کار خودش را کرد!
شدم #عروس خانه محمدناصر ناصری...
به روایت #همسر شهید
@salambarebrahimm
🌹امام رضا علیه السلام:
هنگامی که مردی از شما #خواستگاری کرد که از #دین و #اخلاق او راضی بودید به ازدواج با او رضایت دهید...
مبادا فقر او تو را از این رضایت باز دارد!
میزان الحکمه، ج۴، ص۲۸۰