eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
1_36269735.mp3
4.36M
❤️ مدافع حرم 🎤 خواننده مهرداد شفیعی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
…هوای آلوده ی شهر دل ها را به نفس انداخته طبیب دلت که شهدا باشند هوای دلت هم آسمانی می شود
می گفت : جبهه یعنی خانه ی خدا یعنی اونجایی که میشه خدا رو دید. یعنی اونجایی که می شه به همه مسائل مادی پشت ما زد و به خدا رسید در پشت جبهه همه مشغول مادیات هستند ... مردم مشغول اند و گرفتار ❗️ ✅ اینجاست که همه ، در دل شب ها عبادت می کنند و راز و نیاز می کنند. 🌷
یکی می پرسد اندوه تو از چیست⁉️ سبب ساز سکوت مبهمت کیست⁉️ برایش صادقانه می نویسم⬇️ برای آنکه باید باشد و نیست‼️ 🔹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید محمود رضا بیضائی🌷 شیعه به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم...
کانال کمیل
🌷شهید محمود رضا بیضائی🌷 شیعه به دنیا آمده ایم که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم...
به نقل از برادر شهید بیضایی (احمد رضا بیضایی) یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های تکفیری‌ها گرفته بود توی لپ تاپش نشانم میداد. توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان می‌داد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: «این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی می‌خندی؟ گفت: «تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت می‌ترسند!» بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف می‌دوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد. با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش یکی از تکفیری‌های مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علوی‌ها و سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند. همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
اگر دلت را داده ای به  پَسَش مگیر  بگذار در این  روزگار دل بماند ... 🌷شهید محمودرضا بیضایی🌷 شادی ارواح طیبه ی شهدا
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن سال برایم ننگ است. آخرین بار که از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهد. بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیه مادر چرا می خندی؟؟؟ گفت مادر، امضای رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به آسمون کرد و گفت مادر هست...
خوب نگاه کنید! آهای بچه شیعه ها سربازهای سید علی پست نگهبانی شان تمام شده❗️ حالانوبت ماست❗️ سلاحش را برداریم
" و اَنَّ الراحِلَ الیكَ قریبُ المَسافَة " و كوچ كنندہ . . . به سمت تو ، مسیرش نزدیک خواهد بود نزدیكتر از خودم تا رگ گردنم
ای نگاه هایت گاهی نگران است گاهی ناراحت شاید هم دلگیر اما هر چه هست هیچگاه سایه ی چشمهایت را از سرم برندار نگاهم کن... 🌷 🌹یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm
4_6046476631713776843(1).mp3
12.48M
@salambarebrahimm در آسمونا باز شد... الهی العفو... قشنگه گوش کنید
! 🌷روز تولد امام علی (ع) بود که همراه محمدرضا و خانواده اش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغه ى عقد ما را آنجا جاری کنند. پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم. 🌷....اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع مى كردند. روی جعبه ى پیچیده در پرچم سه رنگ که بر دست مشایعت كنندگان پیش مى رفت، یک شکلات افتاده بود. محمدرضا از لابلای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات را برداشت و طرف من بازگشت. 🌷شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت؛ گفت: «این اولین شیرینی ازدواجمان است.» طعم شیرین شکلات در دهانم دوید. هنوز که هنوز است، گویی که شیرین تر از آن شکلات را نخورده ام....! 🌹 شهيد محمدرضا مهدی زاده طوسی راوى: کلثوم درودگری، همسر شهید 📚سايت خبرگزارى دفاع مقدس
💠 افتخار 🌹 شهید عباسعلی خمری شبی با تعدادی از برادران متاهل همکار ٬ شام را دعوت شهید خمری بودیم . از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار ایشان در خانه دیدیم که با توجه به عرف مردم منطقه ٬ برایمان تازگی داشت . آن شب ٬ شهید شخصا سفره را پهن کرد ٬ ظروف محتوی غذا را از آشپزخانه آورد و داخل سفره گذاشت و پس از صرف شام ضمن تمیز کردن سفره ٬ ظروف را جمع کرده و به آشپزخانه برگرداند . ایشان به گونه ای در امور جاری خانه و پذیرایی از مهمانان با همسرش همکاری می کرد که تعجب همگان را برانگیخت .❤️ ما که از این همه احترام و تواضع شهید در برابر همسرش متعجب شده بودیم ٬ هنگام خداحافظی به ایشان گفتم :« این چه کاری بود که کردید ؟ این گونه کارها ٬ کار مرد نیست .» شهید خیلی جدی گفت :« چه اشکالی دارد که انسان در محیط خانه به تاسی از بزرگان دین به همسرش کمک کند .» 😍 🌸آری‌یکی از افتخارات شهید این بود که سعادت آن را دارد تا در امور منزل به همسرش کمک کند .🌸 📚 لحظه های سرخ ٬ ص ۱۰۵ 🌷 یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
یاد مرگ.mp3
2.47M
🎙 خاصیت دنیا و غفلت از #مرگ!! 🎤 حجت الاسلام #دارستانی 🔋 حجم: ۲.۳۵ mb ⏱ زمان: ۱۳ دقیقه 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
تفسیر نرر{{سوره فلق((.pdf
189.2K
فایل pdf تفسیر نور سوره فلق
هدایت شده از کانال کمیل
جزء سوم(@Iran_Iran).mp3
4.16M
@salambarebrahimm 💠جز سوم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
می گفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛ قیمتش را هم با خون مان می دهیم... حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده ایم که اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را بسازیم؛ تا نفس را از نَفَس در بیاوریم...
💠وقتی بیاید ... 🌹 شهید مجید مختاری 🌹 🌼 -- " باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند. " 🌸 پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت: " فعلاً صبر کنید. " 🌼 تیر ماه که به خانه آمد، وقتی پدر و مادر همان سخن را تکرار کردند، این بار مخالفت نکرد. فقط تبسمی بر لبانش نشست و به این ترتیب رضایت خود را برای ازدواج اعلام کرده بود. 🌸 در تدارک خواستگاری بودیم که باز هم به جبهه رفت و مسئوول گردان والعصر در منطقه ی مهران شد. پدرم گفته بود وقتی بیاید، دامادش می کنیم. 🌼 مرداد ماه آمد، ولی دیگر به لقاءالله پیوسته بود. لباس خون رنگش رخت دامادی اش بود. بر سینه و سر و رویش گل زخمهای سرخ نشسته بود. 😔 📚 ترمه نور، صص ۲۹۴--۲۹۳ 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
1_19137301.mp3
3.48M
@salambarebrahimm امام رضا قربون کبوترات یه نگاهی ام بکن به زیر پات ... #بسیارزیبا
خیلی امام_رضایی بود. تقریبا همه کسانی که او را می شناختند، این را می دانستند.هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می کرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد. انقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد که هنوز عرق سفرش خشک نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت "امام رضا خیلی به من عنایت داشته و کم لطفی است اگر به دیدارش نروم." همیشه را برای ورود انتخاب می کرد. گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت حرف می زد. می گفت اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت کرده. مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد. سفر کربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یکی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه ان را امضا می کرد... 🌷 : مسمومیت با آب زهرآلود.درشمال سوریه
#سیره_شهدا وقتی میخواست به فقیری کمک کند، پول را به ما می‌داد تا به آن شخص بدهیم. اینطوری هم ما را به کمک کردن تشویق میکرد و هم خودش گرفتار ریا نمیشد. #شهید_ابراهیم_هادی 🌹
3 خاطره متفاوت  سنم كم بود، گذاشتندم بی سيم‌چی؛ بی سيم‌‌چی ناصر كاظمی كه فرمانده‌ی تيپ بود. چند روزی از عمليات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابيده بودم. رسيديم به تپه‌ای كه بچه‌های خودمان آنجا بودند. كاظمی داشت با آنها احوال‌پرسی می كرد كه من همان‌جا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد. وقتی بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيده‌ام، ولی آنجا كلي تغيير كرده بود. يكی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حالی ام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيده‌ام. توی تمام اين مدت خودش بی سيم را برداشته بود و حرف می زد. 🍃 وسايل نيروهايم را چك مي‌كردم. ديدم يكي از بچه‌ها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، مي‌خوام از درس عقب نيفتم.» كلی خنديدم. 🍃 عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های يك روستا بودند. فرمانده‌شان كه يك سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهيد شد. همه‌شان پكر بودند. می گفتند شرمشان می شود بدون حسن برگردند روستايشان. همان شب بچه‌ها را براي مأموريت ديگری فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده‌ ی اهالی روستايشان نمی شدند.