#ایثار_یک_نوجوان_١٢_ساله
🌷یکی از خاطره هایی که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی همواره با خود مرور می کنم به حضور پنهانی نوجوانی ١٢ ساله در جبهه بازمی گردد. به دلیل سن کم، اجازه نداده بودند به جبهه برود، اما چون اندامش کوچک بود، خود را داخل اتوبوس رزمندگان پنهان کرده بود تا به جبهه برود.
🌷او به خواست خودش سلاح های سنگین را جابجا می کرد. در یکی از درگیری ها از ناحیه گردن و کتف مورد اصابت گلوله قرا گرفت و وقتی که او را پیش ما آورند، تقاضا کرد که «من را به عقب منتقل نکنید. بگذارید دوره بهبودی را در همین بیمارستان بگذرانم.» و حدود ٣٠ روز طول کشید تا خوب شود.
🌷اواخر حضورش در بیمارستان دیگر خودش یک امدادگر شده بود. بر سر تخت مجروحان دیگر می رفت و به آنها رسیدگی می کرد. برخی از مجروحان از این که یک پرستار زن جراحت آنها را پانسمان کند ناراحت می شدند بنابراین از ما می خواستند که آن نوجوان زخم هایشان را ضدعفونی و پانسمان کند. علاوه بر این، حضور او باعث تقویت روحیه دیگر مجروحان نیز شده بود.
🌷....پس از این که آن نوجوان مرخص شد دیگر از او خبر نداشتم تا اینکه در پایان جنگ خبر دادند که شهید شده است.
راوى: دکتر صدیقه حنانی از بانوان ایثارگر و رزمنده ای که در سه عملیات دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر و گروه مراقبت های ویژه پزشکی حضور داشته است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
۳۱ شهریور ماه ۱۳۹۷ طبق روال سالهای بعد از انقلاب همه چیز برای یک رژه باشکوه آماده شده بود و یگانهای رزمی در بولوار قدس اهواز در جاهای خود قرار گرفته تا به انجام رژه بپردازند.
مسئولان سیاسی و لشکری از جمله نماینده ولی فقیه در خوزستان، استاندار و فرماندهان نظامی و انتظامی در جایگاه مستقر شده که به نا گاه صدای شلیک گلوله فضای رژه را تحت تاثیر قرار داد. هنوز مردم و افراد حاضر در محل رژه فکر می کردند این صداها بخشی از رژه نیروهای مسلح است ولی بلافاصله مشخص شد که تروریستها به رژه نیروهای مسلح حمله کرده اند. یگان سربازان اولیه رژه خود را انجام و در پشت جایگاه مشغول استراحت بودند که آماج تیرهای تروریستها قرار گرفتند و در این حادثه خونین ۲۴ نفر از جمله یک کودک به شهادت رسیدند و تعدادی نیز مجروح شدند.
⬇️#من_شاهد_بودم! ⬇️
@salambarebrahimm
💠 شهادت دادن از اون کارای سخته. مثلاً یه مشکلی پیش اومده یا یه اتفاقی افتاده و چند نفر شاهد باید بیان بگن که در جریان موضوع هستن. اما نمی شه همین طوری به خاطر دوست و آشنا رفت و شهادت داد.
خدای نکرده شهادت دروغ نباید داد. یه عده هم هستن که به خاطر دردسرش از شهادت دادن فرار میکنن. میگن آدم گرفتار میشه و هی باید بره این اداره و اون اداره! ولی اگر پای حق در میون باشه باید شهادت داد، حتی اگه خیلی هم دردسر داشته باشه.
🔻فَاکْتُبْنا مَعَ الشَّاهِدین
َ🔻پس ما را جزو شاهدها بنویس
📔بخشی از آیه ۸۳ مائده
#خودمونی_های_قرآنی
#اسیر_عراقی_که_آزاد_شدهی_امام_رضا_ع_بود!
🌷من خیلی به امام رضا (ع) ارادت دارم. زیارت هر امامی که بروم زیارت نامه امام رضا را هم مى خوانم. در صحن حضرت ابالفضل (ع) نشسته بودم، دلم یاد امام رضا کرد، شروع به خواندن این زیارت کردم. چند دقیقه بعد دیدم یکی از خدام حرم آمد کنارم، شنید زیارت امام رضا مى خوانم. نشست پشت سرم و شروع کرد با من زیارت را تکرار کردن و اشك مى ريخت.
🌷بعد از اتمام زیارت رو کرد به من و گفت: زیارت امام رضا را در کنار ضریح حضرت عباس مى خوانى؟ گفتم: اشکالی داره؟ گفت: نه، من خودم آزاد شده امام رضا هستم. پرسیدم: چطور؟ گفت: زمان جنگ من اعتقاد داشتم امام رضا در دست ایرانی ها اسیر شده و باید حرمش را آزاد کنیم. لذا به مادرم که عاشق امام رضا بود قول دادم که بروم به جنگ ایرانی ها برای آزاد سازی حرم امام رضا.
🌷....به همین خاطر داوطلبانه به جیش الشعبی پیوستم و مرتب برای مادرم نامه مى نوشتم که مثلاً من الان در شلمچه هستم، جایی که امام (ع) از آنجا وارد ایران شد.... تا اینکه یک روز بلندگوی گردان مرا صدا زد و گفتند تلفن با تو کار داره. رفتم. مادرم بود پای تلفن گریه مى كرد، گفت: تو مطمئنی راه درستی انتخاب کرده اى؟ گفتم: چطور؟ گفت: دیشب خواب دیدم....
🌷....گفت: ديشب خواب ديدم در یک صحرای بزرگ، امام رضا (ع) دستهایش را باز كرده و زائرانش را به آغوش مى گيرد، هم اینکه تو نزدیکش شدی دستهایش را بست و به تو گفت: تو با ما نیستی. تو گفتی: من برای آزاد کردن شما و حرمتان آمدم. امام فرمود: تو سپاه را اشتباه آمده ای جبهه من این طرف [است.] تو طرف دشمنان منی.
🌷مادر که این رو گفت چند روز فکر مى كردم. دیدم رفتار نیروهای ما شبیه یاران امام رضا نیست. تصمیم گرفتم به طرف ایرانی ها بیام. حرکت کردم به سمت خاکریز ایرانی ها و فریاد مى زدم: آمدم تسلیم بشم. آمدم بیام پیش امام رضا. از خاکریز ایرانی ها تیراندازی کردند دو تا تیر به پاهام خورد ولی یکی از سربازهای ایرانی که عرب خوزستان بود فهمید چی مى گم به کمکم آمد و من را نجات داد. تو آمبولانس گذاشتنم چیزی نفهمیدم....
🌷چشمام رو که باز کردم تو یک بیمارستان بودم. گفتم: من کجام؟ گفتند: اینجا بیمارستانی در مشهد امام رضا است. از پنجره به بیرون نگاه کردم، گنبد امام رضا را دیدم، گفتم: آقا، آزاد شده توام. این زخم گلوله ها نشان محبت و عشق منه. بعد از اون به لشگر بدر ملحق شدم و در جبهه بر علیه حزب بعث و صدام جنگیدم. استخبارات صدام، پدر و مادر و دو برادرم را اعدام و شهید کرد، به همین خاطر وقتی زیارت امام رضا (ع) را خواندى کنارت نشستم و با تو همراه شدم، من آزاد شده امام رضایم.
راوى: سيد جواد هاشمى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹شهید محمد بروجردی🌹
بی محافظ می آمد بیرون. می گفت: خیالتون راحت باشه. اگه اجلم رسیده باشه، صدتا محافظ هم که باشه، کاری از دستشون برنمی آد.
محافظ هاش دل خونی داشتند ازش، یک وقت می دیدند غیبش زده. کجارفته ؟ معلوم نبود.
📚 یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی
#شهید_محمد_بروجردی
🔸رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: "جوون دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟"
حاج حسین خندید. اون یکی دستش رو آورد بالا. گفت: "این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
🔹پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: "پدر جان! تازه اومدی لشکر؟"
حواسش نبود! گفت: "این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟"
گفتم: "حاج حسین خرازی!"
راست نشست. گفت: "حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟!"
#شهید_حسین_خرازی
🌷شهید مهدی باکری🌷
اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین راگرفتم.
راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها. » گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده. »
📚یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری
#شهید_مهدی_باکری
#كشتى_دو_رزمنده_و_فرار_تانکهای_عراقی!
🌷از وقتی در خط مقدم شلمچه مستقر شده بودیم، درگیری جدی با عراقی ها نداشتیم. بعضی وقت ها حوصله مان سر می رفت و یک بازی، چیزی اختراع می کردیم. من هم ١٦ سال بیشتر نداشتم و سرشار از انرژی بودم. در گردانمان پسر تپلی بود به نام «بیت اله» که بدن ورزیده ای داشت و اهل روستا بود؛ چندبار درون صف غذا و بازی به من تنه زده بود و من هم دنبال فرصت مناسبی بودم که تلافی کنم!!
🌷بیکار داخل کانال نشسته بودیم که دیدم، با چند نفر از بچه ها سر و کله اش پیدا شد. بلند گفتم: «آهای پُتا!»(آهاى تپل) چند لحظه با تعجب نگاهم کرد و نزدیکتر آمد. دستش را جلو آورد تا یقه ام را بگیرد. دستش را پس زدم. جا خورد و گفت: «به به! می بینم که دل و جرأت پیدا کردی. اگه راس میگی بیا وسط کشتی بگیریم.»
🌷لاغر بودم و در مقابل او زوری نداشتم. با اینکه می دانستم بازنده ام اما کم نیاوردم و پیشنهادش را پذیرفتم. با هم گلاویز شدیم. بچه ها دوره مان کردند و به تماشا ایستادند. چند بار چنگ انداختم و بیت اله جای خالی داد. جلوتر آمد و با یک حرکت، دستم را پیچاند و محکم هُلم داد. زورش آنقدر زیاد بود که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم، تلوتلو خوران عقب رفتم. همان لحظه....
🌷....همان لحظه چشمم به نقطه های سیاهی افتاد که از دور پیدا بود. حواس نگهبان ها به کشتی گرفتن ما بود. خوابیدم پشت خاکریز و دقیق تر نگاه کردم. سیلی از تانک ها و ماشین های عراقی به طرفمان می آمدند. بلند شدم و به طرف سنگر فرماندهی دویدم. بچه ها خندیدند و فکر کردند که جا زده ام.
🌷قضیه را به فرماندهی گزارش دادم. سریع دست به کار شدند و دستور تیراندازی دادند. عراقی ها عقب نشینی کردند. اگر کمی دیرتر مطلع شده بودیم. ماجرا یک جور دیگر رقم می خورد.
راوى: رزمنده دلاور عنايت اله رفیعی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نماهنگی زیبا از شهید لطفی نیاسر با صدای حجت اشرفزاده
مادر شهید محمدمهدی لطفی نیاسر میگوید:
«همیشه برای مهدی دعای شهادت میکردم و میگفتم که انشاءالله شهید شوی، اما آنقدر خدمت کنی تا خدا و امام زمان (عج) از تو راضی باشند و بعد شهادت نصیبت شود»
و پدر بر بالین فرزند، خطاب به او میگوید: «خوش بحالت، بابا.. انشاءالله برادرانت هم به تو ملحق شوند..»
💠 براستی که سید شهیدان اهل قلم، در وصف این اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) چه زیبا گفت:
خداوند، مقربترین بندگان خویش را از میانِ عُشاق برمیگزیند؛ و هم آنانند که گره کورِ دنیا را به معجزه عشق میگُشایند..
آخرین باری که روحالله رو دیدیم نشد خوب از هم خداحافظی کنیم. وقتی خبر شهادتش رو شنیدم حسرت خداحافظی درست و حسابی به دلم موند.
خیلی ناراحت این موضوع بودم تا اینکه خوابش رو دیدم...
خواب دیدم روحالله اومده، بهش گفتم روحالله تو مُرده بودی ما تشییع پیکرت شرکت کردیم‼️. گفت نه، من زندهام، ببین.
همدیگرو بغل کردیم. محکم بغلش کرده بودم و از اینکه برگشته بود خوشحال بودم یکدفعه گفت: خب دیگه من باید برم! گفتم: روحالله من تازه پیدات کردم کجا میخوای بری؟
گفت: کلی مهمون دارم، همه منتظر من هستن باید برم.
از خواب که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود. گرمای آغوشش رو حس میکردم اما همش فکرم مشغول بود که کجا میخواست بره...
گوشیم رو که نگاه کردم دیدم برام پیام اومده هیئت یادبودی برای شهید قربانی با سخنرانی حاج آقا #پناهیان و مداحی برادر #هلالی برگزار میشود...
شوکه شدم... حالا منظورش از مهمونایی که منتظرش بودند رو فهمیدم...
به راستی که شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند..
به نقل از: یکی از دوستان
شهید مدافع حرم
روح الله قربانی 🌷
#پیادهروی_اربعین
در سال 91به پیاده روی اربعین رفتند.در حالی که با کاروان رفته بود می گفت سعی می کردم جدا از گروه حرکت کنم و مداحی گوش می دادم و می گفت آنجایی که پایم درد می گرفت به یاد بچه های امام حسین گریه می کردم
هر لحظه خود را در صحنه حرکت کاروان از کربلا به شام می گذاشتم و به یاد امام حسین و اهلش با گریه حرکت می کردم.
سال بعد می خواست دو مرتبه عازم #کربلا شود، اما هزینه سفرش را به خانواده ای که نیازمند بودند تقدیم نمود و همان شب خواب دیده بود در کربلا مشغول زیارت می باشد.
شهید مدافع حرم حسین امیدواری
🌷پیام شهید ابراهیم هادی و همه ی شهدا🌷
لطفا در میان #نگاه های مختلفی که به خود #جلب میکنید ،
مراقب #چشمان_گریان
امام زمان عج الله و شهدا باشید!!!!
#چه_خانوم_هستید_چه_آقا....
💢پا روی هوای نفستان بگذارید تنها برای #رضای_خدا کار کنید نه برای جلب توجه و معروفیت یا هر چیز دیگری که بشه ازش نام برد.
💢 دقت کنید رفتارها و کردارهای شما زیر ذره بین #امام_زمان و #شهدا قرار دارد. ان شاءالله خطا و اشتباهی ازتون سر نزند که شرمنده ی امام زمان و شهدا شوید.
#شهید_ابراهیم_هادی
#شب_آخر....
🌷در آخرین شب اسارت حال و هوای خاصی بر اردوگاه حاکم بود. دیگر کسی نیاز به پتوهای کهنه و وصله خورده نداشت و بدین لحاظ پتوها را کف حیاط اردوگاه پهن کرده بودیم. برای اولین بار از آمار خبری نبود، برای اولین بار قفلی به در آسایشگاه زده نشد و از نگهبانان قاطع هم خبری نبود. شور و شوق آزادی، گرسنگی و تشنگی مفرطی را که در طول مدت اسارت همیشه با ما بود، از یادمان برده بود.
🌷صبح ساعت هفت کاروان حرکت کرد. از دور به ساختمان هایی که از هر سو در محاصره ی انواع سیمهای خاردار، برجهای نگهبانی و دیوارهای عریض قرار داشت، نگاه می کردیم. هنوز باور نمی کردیم که در شرف آزاد شدن هستیم. در مسیر بازگشت به وطن، ناگهان کودکی به بدنه ی اتوبوس برخورد کرد. اتوبوس ترمز کرد و محافظان و راننده خارج شدند. مادر بچه بسرعت او را در بغل گرفت و به سوی ده شروع به دویدن کرد.
🌷اهالی ده با صدای «سیّدی، عفواً عفواً» از راننده و سربازها عذرخواهی می کردند. از طرفی راننده نیز با آنها مشاجره می کرد و ما نظاره گر این ماجرا بودیم. در همین اثنا یکی از زنان كُرد از فرصت استفاده کرد و دستمالی را از پنجره ی اتوبوس به داخل انداخت. دستمال را که باز کردیم دیدیم در آن نوشته شده بود. «مردم ایران در قلب ما جا دارند.»
راوی: آزاده سرافراز قاسم بامدادنیا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠قبل از علمیات مطلع الفجر بود.مسولین سپاه و ارتش جمع شدند من و ابراهیم هم در جلسه بودیم، و تعدادی از بچه ها هم در بیرون چادر مشغول آموزش بودند.همه مشغول صحبت کردند بودند که ناگهان از پنچره نارنجکی پرت شد وسط چادر!
همه ی ما به یک طرف فرار کردیم و ترسیده بودیم و چشمانمان را بسته بودیم، بعد از چند ثانیه دیدم خبری نشد و دیدیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! همه ی افراد ترسیده بودند اما ابراهیم...!
مسئول آموزش امد و گفت نارنجک مشقی بود شرمنده اشتباه شد که افتاد در چادر شما!!!
گویی این نارنجک آمد تا شجاعت داش ابرام را به ما نشان دهد...
#شهید_ابراهیم_هادی
#براى_اولين_و_آخرين_بار....!
🌷ماشینم بنزین تمام کرده بود، چشمم افتاد به ماشین سپاه که دست بابا بود. سریع رفتم یک بطری آوردم، سه لیتر بنزین کشیدم، پول سه لیتر بنزین را هم حساب کردم گذاشتم روی داشبورد. بنزین را ریختم توی باک ماشینم و روشنش کردم. بابا آمد، گفت: بنزین از کجا آوردى؟ گفتم: از ماشین شما کشیدم، پولشم گذاشتم.
🌷برای اولین و آخرين بار محکم کشید توی گوشم!!! گفتم: بابا پولش را که گذاشتم. با ناراحتی گفت: فکر کردی پولشو گذاشتی تموم شد؟!!! مگه این بنزین مال یک نفره؟! شاید از ۳۶ میلیون نفری که صاحب این بیت المال هستند، یک نفر راضی نباشه که جای بنزین پول گذاشته بشه!
🌹خاطره اى به ياد شهيد حاج موسى رضازاده
❌❌ به ياد حافظين بيت المال و آنان كه فرزندانشان رانتخوار بزرگ نشدند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
⬇️#رحمت_واجب ⬇️
@salambarebrahimm
💠رحمت و لطف خدا برای همه ثابت شده ولی نمی دونم چرا بعضیها دوست دارن یه تصویر خشن و سختگیر از خدا نشون بدن.
هر گوشه دنیا رو که نگاه کنی نعمتهای خدا رو میبینی، از آب و غذا و آفتاب گرفته تا دین و قرآن و پیامبری که فرستاده تا مارو هدایت کنن.
از طرفی خدا همش دنبال اینه که گناهای بنده هاشو ببخشه و اونا رو عذاب نکنه. حتی تو قرآن هم بیشتر از رحمتش گفته تا عذابش. و گفته به خودش واجب کرده که رحم کنه و ببخشه.
گرچه رحمت الهى گسترده و لازم است، لكن گروهى خود را محروم مى كنند
🔻کَتَبَ عَلی نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ
🔻 رحمت را بر خود واجب کرده است
📔 بخشی از آیه ۱۲ انعام
#خودمونی_های_قرآنی
#نجف تا #کربلا...
پای پیاده ، عین #معراج است ...
خیالش،
مست
کرده
تا ابد ، روحالامین ها را ...
#خداقسمت_هممون_کنه