eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠خانه مان کوچک بود؛ گاهي صدايمان مي‌رفت طبقه پايين. يک روز پاييني به من گفت: به خدا اين قدر دلم مي‌خواد يه روز که آقا مهدي مياد خونه لاي در خونه‌تون باز باشه، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چي مي‌گيد، که اين قدر مي‌خنديد؟ 📙يادگاران، كتاب مهدي باكري 🍃❤️ @SALAMbarEbrahimm
دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهر . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. » بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم. ❤️چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد. 🌷 @SALAMbarEbrahimm
شهید ، شهید ❤️خداوند از مؤمن ادای تکلیف را می خواهد، نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را. فقط ، و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن. درس_اخلاق شادی روحش صلوات🌹
💠حساسیت به بیت المال وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم»، انگار روی سرم خراب شده بود. پرسیدم: «واسه چی؟» گفت: «چرا مواظب نیستی؟ میدونی اینا رو کی فرستاده؟ میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟ همه‌ش امانته!» گفتم: «حاجی میگی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تا حبّه خاکی توی دستش بود! دم در تدارکات پیدا کرده بود! فرمانده لشکر 🌷 📚منبع: کتاب باکری
✍ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ، ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺍﺭﻭﻣﻴﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻳﻚ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻳﺪے⛈ ﺑﺎﺭﻳﺪ... ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺳﻴﻞﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎےﺍﻣﺪﺍﺩ 🚑ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﻴﻞﺯﺩﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮔﺮﻭﻩ ﻋﺎﺯﻡﻣﻨﻄﻘﻪﺷﺪ.... ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎے ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﻞﻭﻻﻱ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺯﻳﺮ ﺯﺍﻧﻮ مے ﺭﺳﻴﺪ ، ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﻴﻞﺯﺩﻩ ﺷﺘﺎﻓﺖ...🏃 ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ، ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭘﻴﺮزنے ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻴﻮﻥ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ😭 ، ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﻚ مے خوﺍﺳﺖ. ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﻭ ﺍﺛﺎثیه ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻳﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ... ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ، ﺑﻲ ﺩﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﺪ.... ﻛﻢ ﻛﻢ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﺪ.... ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﻬﺪے ﻛﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﻋﻮﺿﺖ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ ! ﺧﻴﺮ ﺑﺒﻴﻨﻲ...☺️ 😐ﻧمے ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻛﺠﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻛﻢ ﺍﺯ ﻏﻴﺮﺕ ﻭ ﺷﺮﻑ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ..! ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ😂 ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺖ مے ﮔﻮیے ﻣﺎﺩﺭ ! ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ.... ❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | شهید «آقا مهدی» 🔹 بیانات رهبرانقلاب ، شهید کاظمی و سردار سلیمانی درباره شهید 🌷سالگرد شهادت 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
آب باران رفته بود زیر گونی‌های برنج وقتی به آقا مهدی باکری خبر دادیم نشست و شروع کرد به گریه می‌گفت: اگه من نیروی خوبی برای نگهبانی انبار انتخاب کرده بودم این اتفاق برای بیت‌المال نمیافتاد. الآن من مسئول این خسارت هستم و احساس گناه می‌کنم 🌹 #شهید_مهدی_باکری
زندگینامه🌷 🌷(1333 - 1363) مهدی باکری در سال 1333 در شهرستان میاندوآب در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. وی در دوران کودکی، مادرش را از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رساند و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک) وارد جریانات سیاسی شد. •عملیات بدر پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد. مهدی باکری در طول فعالیت‌های سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود. مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی (رحمت الله علیه) - در حالی که در تهران افسر وظیفه بود - از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیت‌های گوناگونی را در جهت پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد. پس از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد درآمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزنده‌ای را از خود به یادگار گذاشت. ازدواج مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد.
❤️شهید مهدی باکری 🌸قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت. تیر خودره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا کردم و بردم برایش. همان را پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون. توی راه سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم « اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان. » گفت« راهت رو برو. شاید به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم. »🌸 📚 یادگاران #شهید_مهدی_باکری
🌷شهید مهدی باکری🌷 اولین روز عملیات خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم بر می گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی. جلوی ماشین راگرفتم. راننده آقا مهدی بود. بهش گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها. » گفت « می خوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. می خوام یه کاری کنم او نا فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده. » 📚یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری
💠مهدی باکری از شناسایی اومد. سه چهار روزی میشد تو خاک دشمن بود. اومد افتاد تو سنگر... لب ها خشک،ضعیف،پر از گرد و خاک یه کمپوت براش وا کردم گذاشتم جلوش... گفت: امروز سهمیه بچه ها کمپوت بوده یا نه؟ صدامو براش بردم بالا،مگه اونا ۳ ۴ روز تو خاک دشمن بودن؟ گفت رحیم شلوغش نکن امروز سهمیه بچه ها کمپوت بوده یا نه گفتم نه نبوده گفت : اینو بردار یه پارچ آب بیار
می‌گفت: یعنی کسی که کار کنه ، خسته نشه! کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره! یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می‌داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود! دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد گفت: سه چهار روز هست که نخوابیده‌ام!
﷽ 🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 🌷راوی_دوست_شهید 🍃 بیت المال 💜 داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود. 👌 رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا. عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. 😳 با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت. 💜 گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ 😠 میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم. 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
دست برد یک قاچ خربزه برداره،اما دستش را کشید؛ انگار یاد چیزی افتاده بود. گفتم: «واسه ی شما قاچ کردم، بفرمایید!» نخورد. هر چه اصرار کردم نخورد. قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده ام و الآن فقط برای شما قاچ کرده ام. باز قبول نکرد و گفت: «بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.» 🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق از پا فتادنی که به منزل برابر ست! 🕊🌷
ای عاشقان اباعبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکر گزاری بجا آورده باشیم. 🕊🌷
برای عروسی هیچ هدیه ای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگی مون بشه؟! تمام وسایل زندگی مون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروری مون رو بخریم، نه بیشتر... 📚 شام عروسی 🕊🌹
سلام بر او که می گفت: خدایا، نمیرم در حالیکه از ما راضی نباشی 🕊🌹
و سلام بر او که می گفت: ای عزیزان بدانید ماندنمان در گرو رفتنمان است 🕊🌹
با هم رفتیم ارومیه. شب توی راه بودیم. از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، نماز صبح بخوانیم. می خواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود و بیابان. تا می رسیدیم به خوی، نماز قضا می شد. 🔹مهدی جوش می زد. آخر بلند شد و به راننده گفت همان جا نگه دارد. کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواند. 🕊🌹
وقتی بهم گفت: ازت راضی نیستم... انگار دنیا روی سرم خراب شده بود پرسیدم: واسه چی؟! گـفت:چرا مواظب نیستی می دونی اینا رو کی فرستاده می دونی اینا بیت المال مسلموناس؟! همه‌ش امانته! گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟ دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند خاکی توی دستش بود دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود! 🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رفتگر محله چهره‌اش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است! قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمی‌دادند. می‌گفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار شهر یعنی همون آقا مهدی باکری. خلاصه دیدند آقا مهدی خودش جای رفتگر آمده سر کار 🕊🌹
وقتی سرلشکر مهدی باکری فرمانده نام‌آور لشکر ۳۱عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند برداشت . و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام گفت : خاک بر سرت مهدی آدم شده‌ای که بیت‌المال را به زیر پایت انداخته‌اند؟! 🕊🌹
توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، با چند تا بسیجی دیگه ز عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟! به علی گفتم: کی بود این؟! گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت... 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از ساعات قبل از شهادت شهید باکری و مکالمه بی‌سیم او با شهید کاظمی، به همراه انتشار صوت آخرین مکالمه بیسیم شهید باکری و شهید کاظمی 🕊🌹