eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
#آرامشی داشتند از جنسِ #خُـدا و یقین دارم این آرامش را از #مناجات_های_شبانه به غنیمت برده بودند
کانال کمیل
#پیام_ارسالی_شما🌷 سلام تشکر میکنم از کانال خوبتون من در تمام دوران نامزدی هیچ گونه اختلافی با خانو
🌷 سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما و تشکر میکنم بابت کانال بسیار خوبتون زمانی من دختر بسیار معتقدی بودم ولی به خاطر یه سری مسائل و مشکلات کلا اعتقاداتمو از دست دادم جوری که حتی به بودن خدا هم شک کرده بودم روزای بسیار سختی رو میگذروندم روحیم داغون بود از زندگی ناامید بودم جوری که فقط به فکر بودم ... از خدا کمک میخواستم از ائمه از شهدا کمک میخواستم ولی هیچ اتفاقی تو زندگیم نمیوفتاد به همین خاطر کلا اعتقاداتمو از دست دادم ... سالی که اعلام کردند شهید حججی رو به شهادت رسوندن عکس و فیلمشو تو رسانه ها پخش میکردن ولی من هیچ حسی بهش نداشتم و توجهی بهش نمیکردم و واسم مهم نبود چون اعتقادی دیگه نداشتم ...چند ماه بعد یه شب خواب دیدم با دوستام دور هم هستیم یه جوان بسیار زیبا اومد به طرفمون یه چفیه ی مشکی نشونمون داد گفت این چفیه ی حضرت زینبه یه نگاه به هممون انداخت بعد چفیه رو به طرف من گرفت ولی من تو ذهنم همش میگفتم من دیگه به هیشکی اعتقاد ندارم و نمیخوامش و اونم رفت بعد از چند لحظه پشیمون شدم دنبالش رفتم وزمانی بهش رسیدم رو بهم کرد گفت میدونستم بر میگردی و چفیه رو به هم داد.من نمیدونستم اون جوان کیه و به خوابم هم اهمیت نمیدادم و واسم مهم نبود...چند ماه بعدش محرم بود که شهید حججی رو آوردن و زمانی که شهید رو دیدم با او چفیه ی مشکی که گردنش بود. موهای بدنم سیخ شد..شکه شده بودم چون اونی که اومده بود به خوابم خود شهید حججی بود ... حالا خدا شاهده بعد اون خواب اتفاقاتی تو زندگی برام افتادکه روز به روز ایمانم و باورم بیشتر شد حتی میتونم بگم بیشتر از قبل ... زندگیم بهتر شد ... بدست آوردم که حاضر نیستم با هیچی عوضش کنم، آرامشی که اگه هزار و یک مشکل هم داشته باشم دیگه ناامید نمیشم و توکلم به خداست...و من زندگی الانم رو اول مدیون لطف خداوند، بعد بی بی زینب کبری و شهید حججی هستم🙂. .... خدایا شکرت♥️😘
کانال کمیل
بدتـرين چـيز اینه که ..🌱 جواب مادر و پدر رو با "هان" و "چیه ؟"😠 بدی💔 ولی زنـگ یه غریبه یا رفیق رو ب
تا زنده هستن ، تا سالم و سرپا هستن باهاشون باش 😊❤️ 💔اینکه وایسی دم مرگشون زانوی غم بغل بگیری و جانم و چشم بگی چ فایده ای داره!؟ 😒 ✨اگه یاد گرفتی الان بهشون احترام بذاری و شرمنده کم کاری خودت با توجه به تمام کارهات نسبت به اونها باشی ، اگه مخلصانه بهشون توجه کردی ✨ مطمئن باش دنیا و آخرتت زیر و رو میشه🌱 و اون ک دنبالشی نصیبت میشه 😉
✍️ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: