eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ✨ ...شهریور ماه سال ۹۸ بود که مستاجرمون گفت میخوام خونه رو خالی کنم که اردیبهشت ۹۹ باید میرفت،، قرار شد مستاجر جدید که آمد پولی که امانت به ما داده بود رو بهش پس بدیم،، رفتن و خونه خالی شد .. که همسرم گفتن طبقه پایین رو حسینیه کنیم من به شدت مخالف بودم .، چون پول نداشتیم که بدیم به مستاجرمون .. میگفتم , بدیم کرایه کمک خرج ه و از این حرفا ، خلاصه چند ماهی این حرفا بود ، کتاب سلام بر ابراهیم رو دخترم گرفته بود امانت و میخوندش ، منم فقط عکس روی کتاب رو چندباری نگاه کرده بودم راهی مشهد شدیم و من از امام رضا خواستم اگه به صلاح ماست درست کردن حسینیه یه نشون بده که دلم قرار بگیره از مشهد برگشتیم، ،، که یه شب توی خواب دیدم که سیل آمده وهمه جا خراب شده و مردم توی چادر وسط گل وشل و وضع داغونن ، من توی چادر نشسته بودم که یه آقایی آمد داخل چادر یه ظرف غذا آورد برام گفت این سهم توست ، ولی بزار ببرم برای محتاج تر از تو ، اگه اجازه بدی بهترین غذاها رو برات میارم من گفتم نمیشاسم شما رو توی صورتم نگاه کردو با لبخند گفت ابراهیمم اون موقع متوجه شدم شهید هادی عزیزه گفتم. باشه ببر ولی قول دادی دستمو بگیری و رفت از خواب بیدار شدم عجیب دگرگون شده بودم مهرش به دلم افتاد ... ...
🌷 ✨ بنام خدا قبل از اینکه بگویم چه شده است ، این را بگویم که من ارادت خاصی به شهید والا مقام ابراهیم هادی دارم. چند ماه پیش بود که خواهرم بیمار شد و حال روز خوبی نداشت؛ یک روز صبح زود تلفن منزلمان به صدا در آمد، گوشی را برداشتم که خواهرم با صدای بی حال و نالان گفت: به دادم برس دارم می میرم. باورتان نمی شود با این که فاصله زیاد بود، با چه عجله و سرعتی خودم را به او رساندم. باهمسرش هم تماس گرفته بود که بیاید؛ هم زمان با شوهرش رسیدیم، در که باز شد خواهرم را دیدم بی حال گوشه ای افتاده؛ سریع با همسرش او را به بیمارستان رساندیم، بستری شد، ولی در اتاقی جدا و بدون همراه؛ پشت در با نگرانی و دلهره و دست به دعا منتظر مانده بودیم؛ ساعت ها گذشت، پرستارها در حال رسیدگی به خواهرم بودند، به شوهر خواهرم گفتم: شما برو به کارت برس من هستم، کاری بود خبرت می کنم. کمی گذشت که درب اتاق بازشد، پرستار گفت: بیا داخل. رفتم و خواهرم را روی تخت دیدم، کمی بهتر شده بود؛ دکترش گفت: سرم و دارو بهش دادیم، می تونید ببریدش منزل. خدا روشکر کردم و کمکش کردم لباس هایش را پوشید و کمی قدم برداشت و نزدیک در که شدیم، دوباره بی حال شد به زمین افتاد و از هوش رفت. فریاد زدم: به دادم برسید! خواهرم! به دادم برسید! دکتر و پرستار آمدند؛ سیلی هایی که پرستار به گوش خواهرم می زد و هم زمان اسمش را صدا می زد و فریاد می زد را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هر سیلی که می زد، قلبم به درد می آمد. به خودم که آمدم، دیدم بازپشت در اتاق هستم. زیر لب زمزمه می کردم: خدایا به فریادم برس! به بچه اش رحم کن! یا فاطمه زهرا! ساعتی گذشت که پرستار صدام زد و گفت: شوهرش هست؟ گفتم: نه. گفت: خودت این برگه عمل رو امضا کن، باید سریع عمل بشه تا شوهرش برسه دیره. یا فاطمه زهرا! گفتم: عمل؟! عمل چرا؟ با این حالش به خدا از دست می ره. گفت: چاره ای نیست؛ عمل نشه نهایتا یکی دو ساعت دیگه بتونه دووم بیاره.... با دستی لرزان و قلبی که از درد و شوک، مچاله شده بود، برگه را امضا زدم و سپردمش به خدا. چند ساعتی گذشت و من دست به دعا پشت در اتاق عمل همچنان ذکر و دعا می خواندم که دیدم چندین دکتر با سرعت به طرف اتاق عمل می روند و با هم چیزهایی می گفتند. یا فاطمه زهرا! خواهرم! خواهرم را از تو میخواهم! (می دانستم برای احیای خواهرم وارد اتاق عمل شده اند) التماس هایم بیشتر و بیشتر میشد. خدایا به مادرم رحم کن! خدایا جواب پدرم را چه بدهم؟ خدایا جواب طفل معصوم منتظرش را... ای وای! ای وای! چشمانم را بستم که چهره شهید ابراهیم هادی را دیدم، متوسل به مادرش بودم و خودش را قسم می دادم به جان مادرش. ابراهیم جان تو را قسم به جان مادرت برو بالای سر خواهرم، ابراهیم جان برو بیارش، نذار بره) نذرش کردم، هرکاری فکر می کردم که توسلی هست، انجام می دادم. سرم را چرخاندم، شوهرش را دیدم که نگران و با بغض گفت: چی شده؟ نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: خاک بر سرم شده، بردنش اتاق عمل. گفت: عمل؟ با حالی زار به روی صندلی نشست و دست به دعا شد. ساعت ها گذشت، همه ی بیماران که در اتاق عمل بودند خدا را شکر به سلامت بیرون آمدند، به جز خواهرم. چشمم به در خشکیده بود و پاهای بی رمق و بی جانم آزارم میداد. صدای خسته و گرفته ام مانع می شد از جواب دادن به تلفن هایی که زده می شد. پیامکی دادم که حالش خوب است و نگران نباشید، خواب است به همین خاطر نمی توانم جواب بدهم. دیگر طاقتم تمام شد؛ به درب اتاق ضربه می زدم و می گفتم کسی هست جواب بدهد؟ بعد کلی التماس پرستاری در را بازکرد و گفت: هنوز به هوش نیامده. پاهای سستم توانایی تحمل وزنم را نداشتند و بر زمین افتادم. یا فاطمه زهرا به دادش برس، ابراهیم جان کاری کن. چند ساعت بعد صدا زدند همراه فلانی، با سر دویدم سمت اتاق عمل. گفتم حالش چطور است ، گفت خدا بهش رحم کرد نزدیک بود به کما برود .... خواهرم را دیدم با حالی بد و کیسه خونی وصل شده به دستان بی رمقش روی تخت خوابیده است. خدا را هزاران بار شکر کردم که بار دیگر خواهرم را می دیدم؛ ممنونم یا زهرا! چند ماهی گذشت. حس می کردم خواهرم می خواهد چیزی بگوید، ولی دل دل میکند؛ تا یک روز گفتم: حس میکنم مدتی چیزی می خواهی بگویی. ...
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه! گفتم :بگو عزیز خواهر. لب گشود و با چشم های پر از اشک و صدایی لرزان گفت: اون موقع که منو بردن اتاق عمل و خیلی حالم بد بود(بخاطر اینکه فشارش پایین بود بی هوشش نکرده بودند و با بی حسی عملش میکردند) نیم ساعتی که گذشت، خیلی حالم بد شد و متوجه شدم که دارم می میرم و نفس های آخرمه؛ صداها هی کم و کم تر می شد، همه جا دور سرم میچرخید، داد زدم: حالم بده. صدای فریاد پرستاری را شنیدم که گفت: کد ۹۹ یعنی (ایست قلبی بیمار ) و می دیدم که دکترا دارن بالای سرم برای احیای من تلاش می کنن و بیهوش شدم.(و چند لحظه از بالا پرستار ها را دیدم.. ) آبجی می ترسم بگم و باورنکنی! راستش را بخواهید، فهمیدم می خواهد چه بگوید. گقتم: بگو جان خواهر، بگو. اشک هاش بیشتر شد و گفت: آبجی قبل این که کامل بیهوش بشم، شهید ابراهیم هادی را بالای سرم دیدم؛ متوجه حضورش شدم و دیدم از سمت پایین تخت یک چادر مشکی که حس کردم خانم فاطمه زهرا هست رد می شه. حال خیلی خوبی داشتم که تا الان تجربه نکردم . با این که می دانستم که خواهرم را خانم به شفاعت شهید هادی شفا داده، با شنیدن این حرف ها حالی عجیب پیدا کردم؛ با اشک و بغض خواهرم را در آغوش کشیدم و خدا را هزار بار شکر کردم بابت بودنش. عزیزانم این هم یک معجزه و کرامت دیگر از داداش ابراهیم که برایتان به قلم کشاندم دست توسل به خاندان کرم بزنید، ان شاءالله حاجت روا می شوید.❤️ 🌷 ✨
🌷 ✨ روزهای اولی که طبقه پایین خونه به لطف خدا و داداش ابراهیم حسینیه شده بود، تو یکی از مراسم ها که مربوط به ایام فاطمیه بود، خانمی رو دیدم که همسایمون بود، ولی اولین باری بود که میدیدمش.! دل دل میکرد و مدام از شهید هادی سوال میکرد و من حس کردم جذب داداش ابراهیم شده. سر صحبت ها باز شد و گفت:«قبل اینکه به حسینیه بیاد، خواب دیده که اومده داخل حسینیه» میگفت:«وقتی اومدم انگار در و دیوار این خونه رو تو خواب دیده بودم!» ایشون کتاب های سلام بر ابراهیم رو خوند و دیگه خدا خواست اونم با شهید والامقام آشنا شد؛ گهگاهی تنهایی میومد توی حسینیه ای که به نام شهید مزین شده بود، دعا میخوند... عجیب دل داده بود به شهید... و اما اتفاقی افتاد که میخوام به صورت داستان برای شما بگم، دم دمای غروب بود که زنگ در به صدا در اومد، رفتم درو باز کردم و چهره ناراحت و بهم ریخته‌ی اون خانم رو دیدم! دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:«چی شده عزیز دلم؟» بغضش ترکید و گفت:«دعا کنید برامون؛ پسر خواهرم از طبقه پنجم تو آسانسور در حال کار بوده که افتاده پایین و رفته تو کما» گریه میکرد و عکس خواهر زاده اش رو نشونم میداد،نتونستم جلوی ریزش اشک چشمم رو بگیرم و گریه کنان گفتم:«خدا بزرگه،ان شاءالله شفاش میده»و دلداریش میدادم... خلاصه ایشون با دلی شکسته و ناراحت رفت.💔 شدید بهم ریخته بودم، حمد شفا خوندم، کلی دعا کردم و چند روز فکرم درگیر بود؛ هرعزیزی رو میدیدم التماس دعا داشتم برای این جوون.🌷  یک روز یکهو به ذهنم رسید که بهش بگم بیاد تو حسینیه هزارتا صلوات بفرسته و هدیه کنه به روح پاک داداش ابراهیم، بلکه ان شاءالله به حرمت این شهید مریضشون شفا پیدا کنه🌱 گوشی رو برداشتم وزنگ زدم و بهش گفتم و اونم قبول کردو اومد... روز ها میگذشت و جویای حال مریضشون بودم؛ تا اینکه یه روز همون خانم زنگ زد و گریه کنان گفت:« دکترا جوابش کردن💔،گفتن میخوان دستگاه رو ازش جدا کنن،😔 گفتن دستگاه کرایه کنید ببریدش خونه و دیگه ازنظر ما خوب نمیشه» حالم دگرگون شد ، دلم سوخت برای مادرش و بچه هاش... بازم گفتم:« خدا بزرگه، به مادرش رحم میکنه ان شاءالله.» دستگاه کرایه میکنن و میبرنش خونه یک هفته ای نگذشته بود که این خانم رو دیدم خوشحال و خندان! گفت:«خواهرزاده ام شفا گرفته!» تموم تنم لرزید و گفتم:«خدایااا شکرت!❤️ 🌱 حالا چه جوری؟چی شد اصلا؟» گفت:«نمیدونیم! آوردیمیش خونه، یه شب دستگاه بهش وصل کردن و فرداش یهو به هوش اومده و کلا دستگاه رو ازش جدا کردن و دکترا هم گفتن که معجزه شده!»💔 خیلی خوشحال بودم و به همه میگفتم که چی شده. چند ماهی گذشت؛ روز تولد حضرت فاطمه(س) رسید مراسم تموم شده بود و مهمونا رفته بودن که زنگ در به صدا دراومد، درو باز کردم و همون خانم رو دیدم که همراه خواهرشون اومدن داخل اولین بار بود که خواهرشون رو میدیدم، تعجب کردم که چرا بعد از تموم شدن مراسم اومدن! شربت و شیرینی آوردم و بعد کمی صحبت کردن با هاشون، با حالتی منقلب و بغض آلود گفتن:«چندشب پیش یهو پسرم گفته مامان یادم اومد یه شهیدی منو شفا داد! ...
به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بود یکم فراموشی گرفته بود... خانم همسایه گفت:«من حس میکنم شهید ابراهیم هادی شفاش داده، برای همین میخوام خواهرزاده ام رو بیاریم تو حسینیه ببینیم بین عکس این شهدا، میشناسه کدوم شهید بوده که شفاش داده یا نه.!» گفتم بیاید. رفتند دنبالشون بنده خدا راه رفتن براش سخت بود و به سختی وارد حسینیه شد. تمام در و دیوارا رو از نظرش میگذروند و به همه عکس هایی که بود دونه دونه خیره میشد؛ رفت سمت عکس داداش ابراهیم، نگاهش قفل شد به عکس! ما همه به هم نگاه میکردیم ومنتظر بودیم ببینیم چی میگه! جوونِ به دنیا بازگشته یکم اومد عقب، کمکش کردن نشست؛💔 یهو بدنش به لرزه افتاد وخواست بره سمت عکس داداش ابراهیم...😔 عکس رو از روی دیوار برداشتم و دادم بهش... به سختی میتونست حرف بزنه، ولی با همون حالت داد میزد:«به خدا خودشه! خاله خود این شهیده اومد تو خوابم و گفت بلند شو خوب شدی!»😔 💔یا فاطمه زهرا! نمیدونید چی شد، چه صحنه ای بود، روضه تصویری ای که اشک همه رو جاری کرد؛😔 تمام بدنم میلرزید، لیوان شربتی که دستم بود و داشتم براشون می آوردم، از دستم افتاد روی زمین! قلبم از سینه ام داشت می زد بیرون، زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم! صحنه ای بود که تا ابد لحظه به لحظه اش را از یاد نمیبرم.💔 🌷