eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه.. زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو... اما عبدالحسین فرار می کرد... پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میکشنت... بدبختت میکنن... وایسا خانوم میگه نرو... اما اونجا که یاد خدا نیست قرار نه فرار باید کرد... بعد یک روز آوارگی خودش و رسوند پادگان... آخه اهل روستا بود ،شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی کرد...بازداشتش کردند... سرباز و آوردن جلو فرمانده... فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه کرد بهش گفت باید برگردی خونه ، نوکریه خانوم و کنی... خانوم امر بر تو هست... هر چی که خانوم گفت: باید بگی چشم عبدالحسین گفت: نه ، هر چی خدا گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم... تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست که حجاب و حیا رو رعایت نمیکنه... فرمانده گفت: حالا که نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های پادگان رو بشوری... (دستشوییای پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) شبانه روز عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست... بعد ده ، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیکار میکنه. صدای عبدالحسین رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست... نزدیک تر رفتم دیدم داره گریه میکنه...گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میکنه... یه چیزیم زیر لب میگه... 👈هی میگفت: دستشویی میشوروم ، کثافتا رو میشوروم، اما " دل آقام و نمیشکونوم... " @Salambarebrahimm روایتی از زندگی سردار بزرگ سپاه اسلام ... 🕊
🌷 🔹↫جهیزیه ی حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای را هم آوردم،دادم دست فاطمه... گفتم: بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت... 🔸↫به شوخی ادامه دادم: بالاخره هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره... 🔹↫شب را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨... 🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی !. 🔹↫فردا رفتیم سراغ . دیدیم همه چیز خریده‌ایم؛ غیر از ... 🌷 @SALAMbarEbrahimm
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم؛ اونم اینکه تیر بخوره به گلوم.» تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر.» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش، داشت از گلوش خون می آمد؛ می گفت: آرزویی ندارم مگر شهادت
‌ 🌺پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه.. زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو... اما عبدالحسین فرار می ڪرد... پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میڪشنت... بدبختت میڪنن... وایسا خانوم میگه نرو... اما اونجا ڪه یاد خدا نیست قرار نه فرار باید ڪرد... بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند پادگان... آخه اهل روستا بود ،شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد...بازداشتش ڪردند... سرباز و آوردن جلو فرمانده... فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه ڪرد بهش گفت باید برگردی خونه ، نوڪریه خانوم و ڪنی... خانوم امر بر تو هست... هر چی ڪه خانوم گفت: باید بگی چشم عبدالحسین گفت: نه ، هر چی خدا گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم... تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست ڪه حجاب و حیا رو رعایت نمیڪنه... فرمانده گفت: حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های پادگان رو بشوری... (دستشوییای پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) شبانه روز عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست... بعد ده ، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه. صدای عبدالحسین رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست... نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه...گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه... یه چیزیم زیر لب میگه... 👈هی میگفت: دستشویی میشوروم ، ڪثافتا رو میشوروم، اما " رو ... "👆 روایتی از زندگی سردار بزرگ سپاه اسلام ... 🕊 @SALAMbarEbrahimm
🌹سردار_رشید_اسلام #شهید_عبدالحسین_برونسی فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه 🌷شهادت : ۶۳/۱۲/۲۳ - شرق دجله ، عملیات_بدر 🌸گفته بودند یک فرمانده تیپ قرار است بیاید مدرسه برایتان سخنرانی کند. اسمش برونسی است. 🌺منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودیم که یک دفعه یک مردی با موتور_گازی سبز رنگی روبروی در مدرسه ایستاد و می خواست برود داخل. 🌼جلویش را گرفتیم و گفتیم کجا، مراسم سخنرانی است و فرمانده_تیپ می خواهد سخنرانی کند. ✅ایشان مکثی کرد و گفت: من برونسی هستم. 😔کجایند مردان بی ادعا... 🌷 یادش با #صلوات 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷بیست وسوم اسفندماه سالگرد شهادت وبی ریای دفاع مقدس، دل داده ی سلام الله علیها، شهیدحاج عبدالحسین برونسی باذکر و فاتحه گرامی باد🌺 🌷
🌷سیره شهدا ✾بچه ها می گفتند : " ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند .. ؟ " ✾ بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس میزند . ✾ مشخص شد این فرد همان فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است. 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
در واقعاً فرماندهان شجاع، شریف و با تجربه ای را سپاه از دست داد، مخصوصاً  که واقعاً نیروی با تجربه و ورزیده ای بود و از اخلاص و ایمان قوی برخوردار بودند، قبل از شروع عملیات بود که ما شنیده بودیم که برونسی گفته بود: " اگر من از این عملیات زنده برگردم به مسلمانی خودم شک می‌کنم." اما ایشان در این عملیات شد و با شهادتش نشان داد که نه تنها مسلمان، بلکه مؤمن واقعی بود که مورد پذیرش حق قرار گرفت. 🕊🌷
دشمن با تمام وجود آتش می‌ریخت تعدادی شهید دادیم و بعضی بچه ها بدجور زخمی شدند به عبدالحسین گفتم: با این اوضاع ادامه عملیات یعنی خودکشی باید برگردیم. اما عبدالحسین صورتش رو گذاشت روی خاک های نرم کوشک و متوسل شد به حضرت زهراسلام الله اونقدر اشک ریخت که خاک رو گل کرد.. بعد از چند دقیقه گفت: میری سر ستون، برمیگردی سمت راست، ۲۵قدم می‌شماری، بعد رو به دشمن ۴۰متر جلو میری به دستور او عمل کردیم. بعد از عملیات وقتی به مکان آن شب برگشتم، دیدم روبه رویمان انبوهی از سیم خاردارها بود، ولی درست ۲۵قدم آن طرف تر، معبر باریکی بود که عراقی ها برای خودشان درست کرده بودند، ۴۰متر جلوتر هم نزدیک سنگر فرماندهی دشمن بود که رزمندگان با چند گلوله آرپی جی منهدمش کردند. 📚خاک های نرم کوشک 🕊🌹
پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه.. زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو... اما عبدالحسین فرار می کرد... پیر زن داد می زد میگفت: نرو... میکشنت... بدبختت میکنن... وایسا خانوم میگه نرو... اما اونجا که یاد خدا نیست قرار نه فرار باید کرد... بعد یک روز آوارگی خودش و رسوند پادگان... آخه اهل روستا بود ،شهر رو بلد نبود. اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی کرد...بازداشتش کردند... سرباز و آوردن جلو فرمانده... فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد... عبدالحسین فقط نگاه کرد بهش گفت باید برگردی خونه ، نوکریه خانوم و کنی... خانوم امر بر تو هست... هر چی که خانوم گفت: باید بگی چشم عبدالحسین گفت: نه ، هر چی خدا گفت بگم چشم. من تو اون خونه برنمیگردم... تو اون خونه یه زن نامحرم هست. تو اون خونه یه زنی هست که حجاب و حیا رو رعایت نمیکنه... فرمانده گفت: حالا که نمیری باید صبح تا شب، شب تا صبح دستشویی های پادگان رو بشوری... (دستشوییای پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...) شبانه روز عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست... بعد ده ، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیکار میکنه. صدای عبدالحسین رو شنیدم... داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست... نزدیک تر رفتم دیدم داره گریه میکنه...گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میکنه... یه چیزیم زیر لب میگه... هی میگفت: دستشویی میشوروم ، کثافتا رو میشوروم، اما " دل آقام و نمیشکونوم... " روایتی از زندگی سردار بزرگ سپاه اسلام ... 🕊🌹
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم؛ اونم اینکه تیر بخوره به گلوم.» تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر.» والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش، داشت از گلوش خون می آمد؛ می گفت: آرزویی ندارم مگر شهادت 🕊🌹
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم اونم اینکه تیر بخوره به گلوم.» تعجب کردیم بعد گفت: یه صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر... والفجر یک بود که مجروح شد یه تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش وقتی می بردنش داشت از گلوش خون می آمد می گفت: آرزویی ندارم مگر شهادت 🕊🌹