•بِسـم ربِّ الـشُهــدا•
آخرین ثانیـه های خداحافظی با حسیـن بود. گفتـم: ان شاءالله صحیح و سالـم بر میگردی!
گفـت: " من بر نمی گـردم.
شهـید می شـم.
شوخے هم نمی کـنم ها.!
من از خـدا خواستم حالا که می خوام شهـید بشم، الکے شهیـد نشم! "
گفتـم: یعنے چی؟ الکے شهیـد نشم چه صیغه ایه؟"
لبخندی زد و گفـت:
"دوسـت دارم برم روی مین!
پام قطع بشـه، بعدش یک هفته ای هم تو بیمارسـتان زجــر بکشم و با آه و نالہ شهیـد بشم."
@salambarebrahimm
از تعجـب چشمانم از حدقه بیرون زده بود و دهانم باز بود که پرسیدم: آقا حسین! این دیگه چه نوع آرزوییـه؟ خودت می گفتے روایـت داریم اولین قطره خون شهیـد که به زمین ریختـه بشه، همه ی گناهاش پـاڪ میشه!
دیگه این چه درخواستیه که از خـدا داری؟ این که تیکه تیکه بشـی و زجـر بکـشی!
گفـت: " من دوسـت دارم سبک تر برَم. خطا کردم! گناه کردم!
دوست دارم با اون زجر کشیدن سبک تر بشم و راحت تر برم!"
در جواب استدلال ها و آرزوهای عجیب و غریب حسیـن، چاره ای جز سکوت نداشتـم. حسین رفـت و دیگر او را ندیدم تا روی تخـت غسالخانه...
با یک پای قطع شـده از انفجار مین و پیکری که پس از یک هفتـه بستری در بیمارسـتان ظرفیـت نگهداری روح بزرگ حسین را نداشـت.
خودش بارها گفته بود کـه: " ما کم سن و سالانـے هستیـم با روح هایی بـزرگ"
#شهید_عبدالحسین_خبری❤️🌷