🔻همسر شهید حججی:
❣آخر شب محسن از تشییع جنازه دوست شهیدش برگشت. با حسرت می گفت: «نمیدونی ازش چه استقبالی کردن!... چه جمعیتی!» از ته دل آه کشید: «زهرا! اگه بیمیریم ده نفر میان زیر تابوتمون، اونم با هزار زور... مردم داشتن خودشون رو برای این شهید می کشتند.»
❣ تا صبح مدام از شهادت حرف زد. اشک می ریخت و می گفت: «اگر شهید شم برای همیشه هستم؛ اما اگه بمیرم دیگه نیستم و اون وقت نفَسِت بند میاد... من و تو نمیتونیم از هم دور بشیم، ولی با شهادت شاید بشه(اون وقت همیشه کنارتم).»
📚سربلند
#شهید_محسن_حججی🌷
🌷یادش با ذکر #صلوات
▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️
🔻به نقل از همسر شهید :
🔹بعضی از روزهای #جمعه تلفن همراهش خاموش بود. وقتی دلیلش رو میپرسیدم میگفت:
🔸ارتباطم را با #دنیا کمتر میکنم تا کمی زمانم را برای #امام_زمانم اختصاص بدم اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم
#شهید_محسن_حججی 🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
صلوات خیلی دوست داشت. پشت ماشینش نوشته بود. اسمش توی تلگرام صلوات بود.
کلی از اسباب بازی های بچگیاش را نگه داشته بود. یک خرده از وسایلش را داد به پسر من و مقداری به بچهی برادرم.
انگشتر زیاد داشت. دُر و عقیق و فیروزه. رنگ روشن میپوشید. میخواست دل خانمش را به دست بیاورد. پسر خانه که بود سروسنگین تر میچرخید؛ ولی عقاید و مرامش مثل قبل بود.
ماه رمضان که تمام میشد خانمش میگفت:(( محسن گفته چندتا از روزههام به دلم نچسبیده.)) دوباره میگرفت.
کل محرم و صفر مشکی می پوشید و درگیر مراسم های مذهبی موسسه بود. در کودکی و نوجوانی هم قاتی دستهها عزاداری میکرد. در دوران دانشگاه در دسته ها شیپور میزد. بچهتر که بود در دستههای عزا زنجیر میزد. زنجیر کوچکی داشت که خیلی حساس بود کسی بهش دست نزند.
بچهام کوچک بود. داشتم بهش آب میدادم. آمد کنارم ایستاد. گفت به سه نفس آب را بدهبخورد.
بعد هم گفت:(( دایی! بگو یاحسین.))
#شهید_محسن_حججی
📚عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر ((لیلة الفتوح)) را به کار برد.
🔹وقتی از خط برگشتیم بچه های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالاپریدن ها محسن گوشه ای ایستاده بود و تسبیح می چرخاند.
🔸صدایش زدم:(( مرد حسابی! همه با دمشون گردو می شکنن تو چرا هیچ حسی نداری؟!))
بی تفاوت گفت:(( من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه ی این ها کار خدا بود؛ من دارم شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه.))
🔹روز بعد از طرف سردار عراقی مقداری لیر به ما هدیه دادند. محسن قبول نمی کرد. می گفت من به خاطر پول نیامده ام اینجا. گفتم؛(( اولا این هدیهست؛ ثانیا مگه چقدره؟!)) پیشنهاد دادم مقداری اش را بیندازد داخل ضریح حضرت زینب(س) و با بقیه اش هم برای همسرش سوغات بخرد.
🔸به خیال خام خودم رامش کردم. هنگام برگشت بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) از بازار زیاد خرید نکرد. پرسیدم:(( مگه قرار نشد با اون هدیه سوغات بخری؟!))
-رفت همون جایی که باید می رفت!
-یعنی همه رو انداختی تو ضریح؟
#شهید_محسن_حججی 🌷
🌷یادش با ذکر #صلوات
📚سربلند
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
سرنوشتت هرچی شد
ختم به امام زمان(عج) بشه...
#شهید_محسن_حججی
نذر سلامتی آقامون صلوات
شهیدان را شهیدان میشناسند
کارت عروسی که برایش میآمد
میخندید و میگفت: بازم شبی با شهدا !
با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی
میانه ای نداشت. بیرون تالار خودش را
به خانواده عروس و داماد نشان میداد
و میرفت گلزار شهدا...
همه ی فکر و ذکرش پیش شهدا بود
میرفتیم روستا برای سمنوپزان
وسط تفریح و گشت و گذار
مثل کسی که گمشدهای دارد
میپرسید: حاج آقا سید این دورو بر
شهید نیست بریم پیشش؟
به قصد زیارت حاج احمد کاظمی
راه افتادیم سمت اصفهان...
خانمم بهش گفت:
شما هم که مثل سید
به ماشینتون نمیرسید!
وسط آن تق و توق ها گفت:
« همه ی این ها رو باید بذاریم و بریم
باید به دلمون برسیم تا به ماشینمون..»
هر موقع سراغش را میگرفتم
جواب هایی مشابه میشنیدم؛
آقامحسن کجاست؟ رفته نمازجمعه.
آقامحسن کجاست؟ رفته گلزارشهدا
آقامحسن کجاست؟ رفته اصفهان
سرِ مزار شهید کاظمی ...
به پدرخانمش گفتم: خوبه کلا سرش
به این فضاها مشغوله ولی یه طوری باشه
که تو فامیل براش حرف درنیارن ...
#شهید_محسن_حججی
#یاد_شهدا_صلوات
کارت عروسی که برایش می امد.
می خندید و می گفت:(بازم شبی با شهدا)
با رقص و اهنگ و شلوغ بازی های جشن عروسی میانه ای نداشت.
بیرون تالار خودش را به خانواده عروس وداماد نشان می دادو می رفت گلزار شهدا.
همه ی فکر وذهنش پیش شهدا بود.
بعضی وقت ها برای تفریح یا سمنو پختن می رفتیم روستا،وسط تفریح وگشت وگذارمثل کسی که گمشده ای داشته باشد،می پرسید:
اقا سید این دور وبر شهید نیست بریم پیشش؟
#شهید_محسن_حججی
موقع پرو لباس مجلسی یواشکی بهم گفت: «هنوز #نامحرمیم! تا بپسندی برمیگردم.» رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت.
🌷برای همه خریده بود جز خودش. گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که #روزه گرفته است.
🌷ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟» گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.»
📚سربلند
#شهید_محسن_حججی🌷
💠 #شرکتکنندهشماره۴۴
✨یکی از قشنگترین و بهترین و تاثیر گذار ترین جمله ها برام جمله #شهید_محسن_حججی و #شهید_ابراهیم_هادی بود:
که آقا محسن گفتن سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت و وقتی خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه
و آقا ابراهیم که گفتن همیشه یه کاری کن خدا خوشش بیاد نه مردم
و همچنین جمله شهید خرازی که اگه کار برای خداست گفتنش برای چه!؟
✍ خادمالزهرا(س)
🌷 شهیدان را شهیدان میشناسند
کارت عروسی که برایش میآمد میخندید و میگفت: بازم شبی با شهدا...
با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی
میانه ای نداشت.
بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان میداد و میرفت گلزار شهدا...
همه ی فکر و ذکرش پیش شهدا بود
می رفتیم روستا برای سمنو پزان وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گمشده ای دارد می پرسید:
حاج آقا سید این دورو بر شهید نیست بریم پیشش؟!
به قصد زیارت حاج احمد کاظمی راه افتادیم سمت اصفهان...
خانمم بهش گفت:
شما هم که مثل سید به ماشینتون نمیرسید!
وسط آن تق وتوق ها گفت:
« همه ی این ها رو باید بذاریم و بریم
باید به دلمون برسیم تا به ماشینمون..»
هر موقع سراغش را میگرفتم جواب هایی مشابه می شنیدم؛
آقامحسن کجاست؟! رفته نمازجمعه...
آقامحسن کجاست؟! رفته گلزار شهدا..
آقا محسن کجاست؟! رفته اصفهان
سرِ مزار شهید کاظمی ...
#شهید_محسن_حججی🌷
34.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #گزارش_تصویری
🔘 حضور خانواده محترم #شهید_محسن_حججی در گلزار شهدای رشت
۱۴۰۰/۷/۱۴
💔شادی روح شهید و تسلی دل خانواده آقا محسن حججی #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی علی هرگز نشاید دم ز دینداری زدن
کلِ ایمان را کسی دارد که ایمانش علی ست...
🎥#شهید_محسن_حججی
تبسم کردی و صبحم چه زیبا شد دل افروزم ...
خوشا چشمی که صبح او به لبخند تو وا گردد ...
#شهید_محسن_حججی🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست
آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها...
#شهید_محسن_حججی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محسن_حججی🕊🌷
من از خاک پای تو سر برندارم...
مگر لحظه ای که دگر سرندارم...
زغال ها گل انداخته بود ؛جوجه ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفته بود
تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل ، سروکله اش پیدا شد ؛
من زودتر نماز خوانده بودم که نهار رو روبه راه کنم .
پرسید : داری چیکار میکنی ؟!
گفتم : میبینی که می خواهم برای نهار جوجه بزنیم !
-گفت : با این دود و دمی که راه می اندازی اگه یه بچه دلش خواست چی ؟!
اگه یه زن حامله هوس کرد چی ؟!
مجبورمان کرد با دل گرسنه بند و بساط را جمع کنیم و برویم جای خلوت تر یک پارک جنگلی پیدا کردیم ، تک و توک گوشه کنار فرش انداخته بودند برای استراحت .
کسب تکلیف کردیم که (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟!)
با اجازه اش همان جا اُتراق کردیم دور از چشم بقیه
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
📗برشی از کتاب سربلند
معمولا با اتوبوس می رفتیم سمت قرارگاه از شهر لاذقیه که میگذشتیم وضع حجاب زنان در این شهر کامل نبود..
محسن پرده اتوبوس را میکشید تا چشمش به گناه نیفتد ...
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
به تغذیه اش خیلی اهمیت میداد، میگفت:
«مومن باید بدن سالم داشته باشه!»
یکی از چیزهایی که ترک کرد نوشابه بود!
توی اردوهای جهادی یا هر جایی که نوشابه همراه غذا بود نوشابهاش رو به مزایده میذاشت و میفروخت...
معمولاً از ۵۰ تا شروع میشد یادمه یک بار یکی از رفقا ۵۰۰ تا خرید!!
البته هر کسی #صلوات بیشتری میفرستاد نوشابهاش مال اون بود☺️
#شهید_محسن_حججی🕊 🌹
موقع خداحافظی دستی زدم روی شانهاش:
زود این ستارهها را زیاد کن که سرهنگ بشی
گفت: ممد، آدم باید ستارههاش برای خدا
زیاد باشه، ستارهی سر شونه میاد و میره!
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
میخواست برود سرکار از پلههای آپارتمان، تندتند پایین می آمد!
آنقدر عجله داشت که پله ها را دوتا یکی رد می کرد! جلوی در خانه که رسید، بهش سلام کردم گفتم: آرام تر فوقش یک دقیقه دیرتر میرسی سرِکارت!
سریع نشست روی موتور، روشن کرد و گفت:
علیآقا! همین یک دقیقه یک دقیقه ها
شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می اندازد!
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
از در پادگان پیاده میرفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: میخوام ورزش کنم. دفعهی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیتالماله، تو داری باهاش میری موظفی. اگه می خواستن، برای منم ماشین میذاشتن.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
یک بار با محسن سوار ماشین بودیم. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار! پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم. دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود. خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا می شوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
بعضی از روزهای جمعه تلفن همراهش خاموش بود. وقتی دلیلش رو میپرسیدم میگفت: ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا
کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدم.اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم؟!
📎به روایت همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
یکبار قرار بود با بچه ها برویم موج های آبیِ نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده.
توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که: نماز رو چکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه. جواب دادم: تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم.
گفت: شرمنده من نمازم رو می خونم بعدش میام.گفتم: همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی؛ باید همه رو بستنی بدی.
قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد.
📚حجت خدا؛ ۱۱۰ داستانک
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
بعد از آنکه محسن وارد سپاه شد، عصر ها به کتابفروشی می آمد و پولی را که از این کار به دست می آورد برای اردوهای جهادی کنار می گذاشت.
محسن کار برق کشی هم انجام می داد، پول دست مزدش را در قُلَّکی که برای این کار کنار گذاشته بود، جمع می کرد و هر دفعه که به اردوی جهادی می رفتیم، سه، چهار میلیونی که جمع کرده بود را خرج اردو می کرد.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹