eitaa logo
کانال کمیل
5.9هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت:1 مهدی و فاطمه جوانانی با مختصات همین عصر هستند. عصری پر از آلودگی. آلودگی هوا و فضا. آلودگی یک دنیا تکنولوژی. عصری که آدم‌ها در دنیای مجازی پرستیدنی تر هستند. آدم‌هایی که باید فاصله‌تان را تا حقیقت‌شان حفظ کنید، اگر می‌خواهید قشنگ تر باشند. این دوران، واقعی ها نه اینکه کمتر باشند، بی صدا و به دور از خود نمایی نفس می‌کشند و زندگی می‌کنند. اگر می‌خواهید ببینیدشان باید چشم‌ها را از تعلقات متعفن عصر جدید پاک کنید و نگاه کنید به خدا. هر جا سایه خدا باشد آنها هم منزل گرفته‌اند. با خواندن این مطلب دنبال معجزه، نقطه خاص و چشمگیری نباشید. اینجا تبیره زنان نوید یک حماسه ماندگار را سر داده‌اند. این روایت یک زندگی معمولی است! نقش اول‌های این حماسه بچه‌های دهه شصت هستند. لیلی پرده نشین قصه ما یعنی فاطمه خانم در 8 خرداد 62 متولد شد و سال 85 به عقد همسرش درآمد. بانویی که تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی در رشته زبان و ادبیات فارسی ادامه داد و قرار بود بعد از ازدواج نیز تحصیلاتش را ادامه دهد اما نتوانست. این نتوانستن نه از روی عجز بود و نه همسرش مخالفتی داشت. دلیل دیگری دارد که خود از زبانش خواهید خواند. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 2 مهدی و فاطمه هر دو اهل روستای قاضی خان همدان بودند و نسبت فامیلی دوری داشتند. اما دست تقدیر خواست نسبت دور آنها بیشتر از این حرف‌ها نزدیک شود. مدتی بود خانواده مهدی به شهرستان قرچک از توابع همین پایتخت هزار رنگ مهاجرت کرده بودند که 13 سال پیش شرایط خانواده فاطمه خانم هم ایجاب کرد به این شهرستان بیایند. این دو خانواده سالها از هم بی خبر بودند تا اینکه شد آنچه باید می‌شد. می‌خواستم گواهینامه رانندگی بگیرم. به همین دلیل در یک آموزشگاه ثبت نام کردم، پس از مدتی مربی‌ام گفت راستی یک آقایی هم فامیلی شما اینجا هنرجو است. پرسید با هم فامیل هستین؟ چون آقا مهدی را ندیده بودم، گفتم: والا خبر ندارم. بعد از مدتی همدیگر را اتفاقی دیدیم و شناختیم. فکر می‌کنم یک هفته بعد از اولین دیدار ما بود که با خانواده‌اش صحبت کرد بیایند خواستگاری. آن موقع تازه از سربازی برگشته بود و حدود 20 سالش بود. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود اما اصرار داشت ازدواج کند. یادمه در مراسم خواستگاری پدرم از او پرسید درآمدتان از کجاست؟ این درحالی بود که پدرش هم به او گفته بود من نمی‌توانم کمکی در مخارج زندگی بهت بکنم. اما آقا مهدی ایستاد و گفت من روی پای خودم هستم و از هر کجا که باشد نانم را در خواهم آورد. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 3 وقتی می‌دیدم چطور با خانواده‌ام در مورد ازدواج صحبت می‌کند حالت مردانه‌اش خیلی به دلم نشست. زمانی هم که قرار شد با هم صحبت کنیم گفت: حجاب شما از هر چیزی برایم مهم تر است، دوست ندارم کسی صدای ما را بشنود قبول کردم و از او خواستم اجازه دهد تحصیلاتم را ادامه دهم که مهدی هم قبول کرد. ★★★★★★★★★★ سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمی‌خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم. مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلی سخت گیر است اما من ناراحت نشدم چون فهمیدم می‌خواهد زندگی کند. و واقعا هم زندگی با او به من مزه می داد. ★★★★★★★★★★ تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانه‌مان را دوست داشتم که دلم نمی‌خواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشت آنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم. ادامه دارد منبع: 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 4 یک سال که از زندگی مان گذشت محمد متین به دنیا آمد. نامش را با آقا مهدی با هم انتخاب کردیم. دوست داشتم وقتی بزرگ می‌شود مانند نامش متین و با وقار باشد. بعد از او نهال دخترم به دنیا آمد. ★★★★★★★★★★ وقتی فهمیدیم فرزند دوممان دختر است خیلی خوشحال شدیم چون پسر که داشتیم و هر دو دختر دلمان می‌خواست. خب آدم دلش هم دختر می‌خواد هم پسر. نام نهال پیشنهاد من بود اما آقا مهدی مخالف بود و می‌گفت باید نام مذهبی برایش انتخاب کنیم اما من این اسم را دوست داشتم به خاطر ظرافتی که در این نام حس می‌کردم. یکی دیگر از دلایلی که مخالفت می‌کردم این بود که می دیدم اسم‌های مذهبی خوب بیان نمی‌شود. مثلا برخی نام دخترشان را می‌گذارند نازنین فاطمه اما نازی یا نازنین صدایش می‌کنند. با اینکه از من اصرار بود و از مهدی انکار اما تصمیم گرفت اسمی که به دل من است روی دخترمان باشد. موقعی هم که شناسنامه را آورد همه فکر می‌کردیم باز کنیم نامی که خودش دوست داشته ثبت کرده اما وقتی باز کردم دیدم نهال است. شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمی‌کنم. این را هم گفت که با ثبت احوال صحبت کرده تا اگر من نظرم عوض شد اسم را تغییر دهیم. ★★★★★★★★★ بعد از نهال زمانی که محمد یاسین فرزند سوممان متولد شد خیلی ها به آقا مهدی خورده می گرفتند که چرا اینقدر بچه می آورید؟! او هم می گفت: «چون سلامت روح و جسم داریم. هر کسی خودش می داند چند فرزند برای زندگی‌اش لازم است.« ★★★★★★★★★★ بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ. این درحالی است که آنها صد در صد اشتباه می کنند. مهدی بسیار به زندگی امید داشت. حتی علاقه من را به داشتن بچه‌های زیاد می دانست و برای اینکه به رفتنش راضی شوم قول داد مجددا بچه دار شویم. به همین دلیل اناری پرک کردیم و دادیم به یک روحانی به آن دعا خواند تا بخوریم که وقتی از سوریه آمد فرزند دیگری بیاوریم. این یعنی او امید به زندگی داشت. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
همسر #شهید: سال 85 که رفتیم #عقد کنیم یک #دستخطی نوشت و خواست آن را #امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود،دلم نمی‌خواهد یک تار #موی شما را #نامحرمی ببیند من هم امضا کردم. 👌 #شهید_مهدی_قاضی_خانی #شهید_مدافع_حرم @SALAMbarEbrahimm
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 5 پدر مهدی گاراژ داشت و او هم کنار پدرش امرار معاش می‌کرد. توانستیم با مقداری پس انداز و وام و قناعت خانه‌ای بخریم اما بعد تصمیم گرفتیم آن را بفروشیم. با پولش زمین کشاورزی گرفت، می گفت کشاورزی شغل انبیاست و این کار واجب تر است. در ذهنش بود وقتی درخت ها بزرگ شد یک اتاق هم همانجا بسازد تا هر وقت خواستیم برویم آنجا راحت باشیم. بیشترین درختی را هم که کاشت درخت میوه مورد علاقه‌اش «انار» بود. اینقدر انار دوست داشت که فصلش که می‌شد تا سرم را بر می گرداندم یک قابلمه دون شده بود. موقعی که می‌خواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم. ★★★★★★★★★ دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. می‌خواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. ملموس تر بخواهم توضیح دهم، مثلا اینکه دلستر که می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمی‌خورد بچه‌ها نمی‌خوردن. این شاید در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد می‌گرفتم. به خودم می گفتم اگر احترام به شوهر را دخترم از من یاد نگیرد از چه کسی می خواهد بیاموزد؟ و همینطور نسل ها بعد از او؟ دانشگاه هم که می رفتم با اینکه رشته ام ادبیات بود اما بیشتر کتاب‌های تربیتی می‌خریدم. ★★★★★★★★★★ قبل از آمدن پدرشان بچه ها را حمام می کردم و لباس تمیز تنشان می‌کردم. می‌خواستم وقتی آقا مهدی بچه ها را می بیند تمیز باشند و لذت ببرد. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 6 همسرم هم تربیت بچه‌ها خیلی برایش اهمیت داشت و البته رفتاری که در خانه دارد. همیشه موقع نماز هر کجا بود خودش را به خانه می رساند تا بچه ها ببینند پدرشان مقید به نماز اول وقت است و یاد بگیرند. اما نماز جمعه ها محمد متین را با خودش به مسجد می برد. خب محمد متین اینقدر شیطان بود که سر نماز همه مهر ها را جمع می‌کرد، مسجدی ها می دانستند وقتی او می آید باید یک مهر دیگر در جیبشان داشته باشند. ★★★★★★★★★★ دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد. هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمییز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم می شود. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 7 راپل بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال 22 بهمن حرکات راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن با شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت راه پیمایی. من هم وقتی می دیدم این کارها برایش مهم است خوشحال می شدم. ★★★★★★★★★★ در سرمای سخت دوره راپل را گذرانده بود با اینکه به شدت هم سرمایی بود. در یکی از تماس هایش بهم گفت سوریه خیلی سرده، وقتی کنار بخاری می ایستادم یادش می کردم و با خود می گفتم یعنی الان مهدی در این سرما چکار می کنه و چطور طاقت میاره؟ ★★★★★★★★★★ پرچم حرم حضرت عباس(ع) را آوردند هیئت. آن را امانت گرفت و برد چند تا از روستاهای همدان تا مردم آنجا هم تبرکی دست بزنند و حاجت بگیرند. می گفت بگذار آنها هم خوشحال شوند. شاید امکانش نباشد بروند کربلا اما با همین دلشان آرام شود. ★★★★★★★★★★ یا مثلا در پی این بود که شهید گمنام در روستای ما دفن شود و بابت همین خیلی نامه نگاری کرد. روستای ما افراد سن بالا زیاد داره مهدی می رفت یادواره می گرفت تا یاد شهدا در روستا زنده بماند. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍به روایت همسر‌ قسمت: 8 همه آنچه که در زندگی من اهمیت پیدا می کرد وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود. یعنی برای من همه چیز با او تعریف می شد. در خیابان که کنارش راه می رفتم برایم لذت داشت. گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و می شکست می گفتم تو همانجا بمان من جمع می کنم. می گفت: چرا منو دعوا نمی کنی؟ اگر مادرم هم بود مرا دعوا می کرد. می گفتم اینکه مادر فرزندش را دعوا کنه طبیعیه ولی من خانم شما هستم. ★★★★★★★★★★ وقتی می رفت منزل پدر مادرش و می دیدم چقدر آنها برایش محترم هستند خوشحال می شدم می گفتم وقتی به آنها اهمیت بدهد من هم برایش مهم هستم. ★★★★★★★★★★ واقعا عاشق مهدی بودم و عاشقانه دوستش دارم. برای اثبات عشقم همین بس که با همه علاقه و وابستگی به او اجازه دادم برود. و رفت. ★★★★★★★★★★ آقا مهدی در مورد شهادت زیاد صحبت می کرد. کلا در این فضاها بود. شاید باور نکنید اما حیران و سرگردان بود روی زمین. نمی توانست یکجا باشد. همش دنبال هدفی بود. سر گشتگی در وجودش کاملا حس می شد، سر گشتگی ای در کنار آرامش. نمی توانم حالاتش را توصیف کنم اما شاید بهتر است بگویم حالاتش جمع اضداد بود. ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷ما از لحاظ کم و کسری نداشتیم❌ نمی گویم درآمدش آنچنانی بود ⚡️اما همینی که روزی مان کرده بود بخشی را به موسسه ای کمک می کرد بدون اینکه کسی بداند. 🌷بعد از تماس گرفتند📞 که فلانی هر ماه مبلغی می کرده اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم . به نقل از همسر @SALAMbarEbrahimm
▪️این داستان #افسانه نیست #روایت دخترشهید #مهدی_قاضی_خانی .... #یک‌ مقنعه با تمثیل پدرشهید امروز برای کاری سرزده رفتم مدرسه نهال خانوم که نهال رو ازمدرسه بیارم ، یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی روی مقعنه‌ی نهاله گفتم: نهال چرا عکس بابارو زدی به مغنه ات؟؟ با ناراحتی😔 ودرحالی که اشک توچشماش😭 جمع شده بود، گفت: آخه بچه ها هی میگن: توبابا نداری!! عکس بابا رو زدم تا ببینن منم😊 بابا دارم گفت: مامان نمیدونی تو کتابم هم عکس بابا رو زدم ... به نظر شما!؟ من حرفی برام می مونه که به نهال بگم ؟! راوی #همسر شهید مهدی قاضی خانی #عشق_قیمت_نداره #شهید_مهدی_قاضی_خانی
یک بار در خیابان به همراه همسرم بودم که دیدم آقامهدی یک جاروی بزرگ شهرداری دستش گرفته و دارد خیابان را جارو می‌زند. علت را که جویا شدم، گفت که پشت نیسانش بار شیشه داشته، موقع حرکت، شیشه‌ها شکسته و خرد شده‌اند و کف خیابان ریخته‌اند. من به آقامهدی گفتم: "ولش کن! آبرومون میره، خود شهرداری میاد تمیز می‌کنه." ولی به حرفم توجهی نکرد و بعد از این‌که خیلی اصرار کردم، گفت: " اگه این شیشه‌ها توی لاستیک ماشین مردم فرو بره،حق‌الناس گردنمه و فردای قیامت آبرومون می‌ره." 🌷 راوی :
یه تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می خواست غیبت کنه با خنده می‌گفت:«کمتر بگو» طرف می‌فهمید که دیگه نباید ادامه بده ... #شهید_مدافع_حرم #شهید_مهدی_قاضی_خانی
🌹 . یہو وسط حرفـش میگفت: "خانوم...❤️ اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️ مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒 بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞 میـگفـت: "بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊. اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔 پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂 روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: "بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود...😢 فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... احـسـاس میکردم... مهدی بال درآورده داره میـره...😣 از بـس کـہ خوشحال بود... ساکـشو خودم جمع کردم... قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے.. ۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚 ▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️
یه تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می خواست غیبت کنه با خنده می گفت : «کمتر بگو» طرف می فهمید که دیگه نباید ادامه بده ... 🌷🕊