🔸 #زندگی_به_سبک_شهدا
یکی از روزهای گرم #تابستان منزل پدرمان بنایی داشتیم، علی همان روز صبح زود به خانه ما آمد و به عنوان #کارگر مشغول کار شد!
نزدیکی های ظهر بود که متوجه شدم لب هایش خشک شده و زیر نور آفتاب کار میکند.
یک لیوان شربت برایش اوردم ولی او آهسته گفت:
"روزه ام؛ کسی نفهمه ها"
خیلی اصرار کردم که اگر #روزه مستحبی گرفته بشکند؛
ولی قبول نکرد و گفت:
"چون امروز صبح دیر از #خواب بیدار شدم و نتونستم #نماز_صبح رو به موقع بخونم، برای جبران اون تصمیم گرفتم تا عصر با زبان روزه در آفتاب کار کنم"
🌷شهید علینقی ابونصری🌷
برگی از خاطرات 📝
سردار شهید ابراهیم هادی🌷
از تهران راهی جبهه بودیم. من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم. نیمههای شب بود. هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم.
من میدیدم که ابراهیم، همین طور از خواب میپرد و به ساعت مچی خودش نگاه میکند!😐
با تعجب گفتم:😳 چی شده آقا ابراهیم؟
گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان میگویند. میخواهم #نماز_صبح ما اول وقت باشه.😍😊
چند دقیقه بعد دوباره از خواب پرید. بیدار ماند و اشاره کرد تا جلوی یک قهوهخانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم ...👌✅
📚سلام_بر_ابراهیم
🌷 یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃