#وقتی_جسد_عراقی_بالشت_زیر_سرم_شد!
🌷بالاخره پس از گذراندن آموزش های فشرده ی نظامی، ما را به مناطق جنگی غرب کشور اعزام کردند. نیمه های شب بود که به محل استقرارمان رسیدیم. منطقه ای که پیش از ورود ما، محل درگیری و زد و خورد شدید بود.
🌷به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. نرمی خاصی زیر سرم احساس می کردم و به همین دلیل به یک خواب راحت فرو رفتم. تازه چشم هایم سنگین شده بود که متوجه شدم یک نفر صدایم می کند. صدا، صدای رمضان بود. بچه محل و دوست همیشگی ام که با هم به جبهه رفته بودیم.
🌷از خواب پریدم. چشم هایم را که باز کردم، با ابروهایش به زیر سرم اشاره کرد، متوجه منظورش نشدم، با تعجب به زیر سرم نگاه کردم، آنجا بود که متوجه شدم نرمی زیر سرم به خاطر کوله پشتی و پتوی همراهم نبود و جسد یک عراقی درشت هیکل، زیر سرم قرار داشت؛ یکه خوردم و از جا پریدم.
🌷چون بار اولی بود که به جبهه آمده بودیم و برخورد با جنازه و آن هم در این شرایط، هنوز برای مان عادی نشده بود، شوکه شده بودم. هر چند بعد از چند دقیقه، وضعیت روحی و جسمی ام به شرایط عادی برگشت اما آنقدر ترسیده بودم که تا صبح جرأت خوابیدن نداشتم.
راوی: رزمنده رضا خرسندی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات