eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
در سن ۱۸ سالگی بعد از چند سال شاگرد بنایی، بنا شده بود روزها کار و شب ها درس می خواند بالاخره بعد از انقلاب دیپلمه شد بعد از مدتی همکاری داوطلبانه با نهضت سواد آموزی به عنوان معلم از دزفول به یکی از روستاهای محروم دهلران رفت در کنار معلمی برای اهل روستا حمام و مسجد ساخت و مدرسه را تعمییر کرد با شروع جنگ به دزفول برگشت و برای دفاع به جبهه ها اعزام شد در عملیات رمضان اسیر دشمن شد در اردوگاه اسیران هم دست از آموزش برنداشت یکبار او را به مقر فرماندهی بردند و تا سرحد مرگ او را زدند. در یکی از مراحل شکنجه توانست به یک نصف مداد دست پیدا کند خیلی خوشحال شد حالا دیگر می توانست با این مداد روی کاغذهای پاکت سیگار بنویسد و به بچه ها راحت تر آموزش دهد. او را به هر اردوگاهی منتقل می کردند دست از آموزش هم بندان خود برنمی داشت با تمام رعایت جهات امنیتی در نهایت، یک خبر چین نفوذی از داشتن مداد مطلع شد و به بعثی ها خبر داد. او را به مقرفرماندهی بردند دو ساعت بعد او را نیمه جان داخل اتاق پرت کردند. لباس هایش پاره، بدنش سیاه و صورتش کبود بود. از درد به خود می پیچید درد سرش از همه بدتر بود در حین کتک زدن با دسته کلنگ محکم به سرش ضربه زده بودند حالت تهوع امانش نمی داد آن روز محمد روزه مستحبی گرفته بود هفدهم مرداد ماه و گرمای عراق . هنگام اذان مغرب فقط با کمی آب افطار کرد. چند لحظه ای آرام گرفت و گویا درد مهلتی به او داده است از کیسۀ انفرادی خود عکس فرزندانش را که از طریق صلیب سرخ بدستش رسیده بود در آورد و مرتب نگاه می کرد و زیر لب می گفت دیدار به قیامت. نیمه های شب حال محمد خیلی بد شد. بچه ها رفتند پشت پنجره و داد زدند(( حرس حرس )) یعنی نگهبان نگهبان بعد از ده بیست دقیقه یک بعثی از طریق پنجره در حالی که بد و بیراه می گفت داد زد چه خبرتونه؟ بچه ها گفتند: محمد داره می میره حالش خیلی بده خیلی راحت گفت: خوب بمیره و رفت بدن محمد سرد شده بود بچه ها گریه می کردند. با صدای گریۀ بلند بچه ها، چندتا بعثی سررسیدند و در را باز کردند . محمد پر کشیده بود. پیکر پاکش را به بیرون از اردوگاه بردند. بیاد معلم شهید و اسیر و غریب محمد فرخی⚘
نماهنگ _ تنهاترین.mp3
2.83M
@salambarebrahimm حاج مهدی رسولی🌺 روم سیاهه یابن الزهرا "س"😔 تو برای من دعا کن
گاهی اوقات ما یک غصه‌هایی داریم که منشاء آن معلوم نیست و فرد نمی‌داند که چه اتفاقی افتاده است که دلش‌گرفته است در این مواقع باید گفت : ان‌ شاءالله که خیر است گاهی دل گرفتنی هایی است که هیچ منشأیی ندارد و فرد به سبب آنها غصه می‌خورد ؛ در حدیث داریم که این غصه‌ خوردن های بدون منشأ سبب آمرزش گناهان می‌شود♥️
پای حرف خدا_250420195307.mp3
3.37M
@salambarebrahimm پای حرف خدا استاد عالی
الهی وَ رَبی مَن لِی غَیرُک و من هنوز جز تو کسی رو ندارم♥️
یاران ، مردانه رفتند؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌ شان از مناره‌ های‌ غیرتِ این دیار به گوش می رسد...🦋
شهید محمد بروجردی (مسیح کردستان) شهید محمود شهبازی آیت الله خامنه ایی ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻬﺶ گفتن ﻧﺮﻭ.. ﮔﻔﺖ: اگر نرم ﺧﺎﮐﻢ ﻏﺼﺐ میشه. ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﮐﻒ ﭘﻮﺗﻴﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺫﺭﻩ ﺍی ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﻭﻃﻨﻢ ﭼﺴﺒﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ.
أذِقْنا حَلاوَةَ عَفْوِکَ وَ لَذَّةَ مَغْفِرَتِک شيرينی ‏ و لذت را به ما بچشان...🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش که چی؟! 🚨عقب وایستیم، ترسو بار میاییم! 🌷سخنانی بسیار شنیدنی از نثار روح شهدا
مهدی جان این روزہ اگر از من ِ بیچارہ برایت سرباز نسازد ، به خدا اجر ندارد . . .
جزء هشتم(@Iran_Iran).mp3
4.06M
@salambarebrahimm 💠جزء هشتم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
کانال کمیل
#شهید‌_محسن‌_حججی #قسمت‌_چهارم 💟جلسه #خواستگاری و #عقد شهید حججی💟 از زبان همسر شهید توی جلسه خواس
(بخش اول) از زبان دایی‌ همسر‌ شهید تازه خواهرزاده ام را عقد کرده بود. حقیقتش آن اوایل ازش خوشم نمی آمد. حتی یک درصد هم.☹️ و ها مان با هم خیلی فرق داشت.😮 من از این آدم‌های لارج و سوپر دولوکس بودم و از این های حرص درآر. هر وقت می رفتم خانه خواهرم،می دیدمش می آمد جلو، خیلی شسته رفته و پاستوریزه سلام و علیک می‌کرد.😌 دستش روی سینه اش بود و گردنش کج و انگار شکسته.😑 ریش پرپشتی داشت و یک لبخند به قول مذهبی‌ها عرفانی هم روی لبش بود😃 کلا از این فرمان آدم‌هایی که دیدنشان لج ما جوان های امروزی را در می آورد😬 بعضی موقع ها هم با زنم می رفتم خانه خواهرم. تا زن مرا میدید سرش را می انداخت پایین و همان طور با من و خانمم سلام می‌کرد.😑سرش را یک لحظه هم بالا نمی آورد لجم می گرفت با خودم می‌گفتم مگر زنم لولوخورخوره است که دارد این طور می کند؟ دفعه بعد به زنم گفتم: "یک چیزی بنداز سرت تا این مذهبی به تریج قباش بر نخوره و سر مبارکش رو یکم بیاره بالا." زنم گفت: "باشه." دفعه بعد پوشید. این بار خیلی گرم تر از قبل با من و خانمم سلام و احوالپرسی کرد. اما باز هم سرش پایین بود فهمیدم کلاً حساس است به زن نامحرم. چند ماهی از دامادی اش و آشنایی مان گذشته بود توی میدیدمش. دیدم نه آنچنان هم بچه خشکه مقدسی نیست که فکر میکردم.😍 میگوید..می خندد..گرم می گیرد. کم کم خوشم آمد ازش ولی باز با حزب اللهی بودنش نمی‌توانستم کنار بیایم. یک بار که رفتم خانه خواهرم نشسته بود توی . رفتم داخل. تا من را دید برایم ایستاد و به هم سلام کرد و جواب سلامش را دادم و نشستم کنارش.😌 هنوز یک دقیقه نگذشته بود که آمد تو شش هفت سال بیشتر نداشت بچه مچه بود جلوی پای او هم تمام قد بلند شد و ایستاد😳 گفتم:" آقا محسن راحت باش نمیخواد بلند شی. این بچه هست." نگاهم کرد و گفت: "نه دایی جون. شما ها سید هستید. هستید شما ها روی سر ما جا داری احترامتون به اندازه دنیا واجبه"😍 این را که گفت، ریختم به هم. حسابی هم ریختم به هم. از خودم خجالت کشیدم. از آن موقع جا باز کرد توی دلم با خودم گفتم:" تا باشه از این حزب اللهی ها." ..