▪️آمبولانس انتقال پیکر شهدای گمنام در مازندران
شهدا چهره شهر را تغییر میدهند...
✔️ #یاحسین (علیهالسلام)
@salambarebrahimm
💠گفت:
سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن
به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
به ما چه فلانی دزدی میکنه! فلانی رشوه گرفت.. فلانی درد و مشکل داره!
📝گفتم:
#زیارت_عاشورا را خوانده ای...
دو دسته جمله دارد یا #سلام یا #لعن؛
جامعه هم دو دسته دارد...
مورد سلام اهل بیت(ع) و مورد لعنشان،
عاقبت هم دو دسته میشوند، #بهشت و #جهنم، وسط ندارد.
📝گفت:
حتی #بیطرف ها؟؟؟؟
📝گفتم:
در زیارت #عاشورا جوابت هست...
( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله)
امام صادق(ع) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...
البته زیاد هم بی طرف نبودند...
هر که در لشکر #حسین(ع) نباشد
در محفل شراب باشد یا نماز... یزیدی است.
گفت:
زمانه عوض شده ، فرق کرده...
گفتم:
باز زیارت عاشورا جوابت را داده،
(و اخر تابع له علی ذلک)
تا اخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد.
گفت:
با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟
گفتم:
یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی.
در هیئتی که بوی استکبار ستیزی، نباشد ابن زیاد هم در آن هیئت سینه میزند.
گفت:
حسین زمان که در #غیبت است؟
گفتم:
اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، #مسلم ولی امر است.
👈ببین چقدر گوش به فرمان #ولی_فقیه هستی...👉
@salambarebrahimm
#سلام_برابراهیم❤️
#راوی: مرتضی پارسائیان
رفتار با اُسرا
روزهای اولِ جنگ، در ارتفاعات کوره موش، چهار اسیر گرفتیم. اسرا را به خانه ای که مستقر بودیم آوردیم تا بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. خواستیم اسرا را در اتاقی متروکه مستقر کنیم اما ابراهیم قبول نکرد. گفت: "اینها مهمون ما هستند. اگه برخورد صحیح باشه مطمئن باش کار اشتباهی نمیکنند. " دستات اسرا را باز کرد و اورد داخل اتاق سر سفره ناهار. تعداد کنسرو کم بود. با تقسیم بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو را خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم. دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت : "حمام روشن کن" و خودش چها دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد ا تمیز شوند. عصر همان روز خودرویی برای انتقال اسرا آمد. اسیران عراقی گریه میکردند و نمی رفتند! التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. موقع حرکت تا چن دقیقه نگاه آنها به ابراهیم بود. گویی نمیخواستند از او دور شوند.
@SALAMbarEbrahimm
📚برگرفته از کتاب سلام برابراهیم
خاطرات شهدا🌷
#همدردى_با_اسيران....
🌷مثل اجل معلق مقابلمان سبز شدند. نه راه پس بود نه راه پیش با اشاره دست به سه نفر همراهم فهماندم که بی صدا بنشینند و خودم هم شانه به شانه یک بوته خار شدم. شب بود بى هیچ سهمی از مهتاب، اما اگر عراقی ها فقط به دو_سه متری خودشان دقت می کردند هم شناسایی لو می رفت و هم عملیاتی که در پیش بود فقط زیر لب خواندم: "وجعلنا من بین ایدیهم…" خدا کورشان کرد از یکی دو قدمی ما رد شدند، بی هیچ اتفاقی!
🌷جلوی من حرکت می کرد که پایم را گذاشتم پشت پاشنه او و ناخواسته کف کفشش جدا شد! اتفاق عجیب و غریبی بود توی گشت، پشت عراقیا و پانزده کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی. از سر شرم گفتم: علی آقا بیا کفش منو بپوش. و با خوش رویی نپذیرفت. راه به اتمام رسیده بود و او مسیر پر از سنگلاخ و خار و خاشاک را لنگ لنگان آمده بود بی هیچ اعتراضی به مقر که رسیدیم چشمانم به تاول ها و زخم پایش افتاد.
🌷زبانم از خجالت بند آمد. او هم این حس را در من فهمید و زبان به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بودم و هم متعجب پرسیدم: تشکر، چرا؟ گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. و ادامه داد: شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود روضه یتیمان اباعبدلله(ع).
🌷اشک چشمانم را پر کرد....
🌹خاطره ای از شهید علی چیت سازان، فرمانده اطلاعات، عملیات لشکر انصارالحسین(ع) همدان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5827842661540692961.mp3
6.47M
منو ببین ابر بارونم...
🎤کربلایی جواد مقدم
@SALAMbarEbrahimm
#پیشنهاددانلود👌
🌸🕊🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
📜 #خاطرات_شهدا
چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم.
☺️ جوان خوش چهره و مهربان، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده، زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده.
✅ این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا می کنیم. دیشب رفته بود آرایشگاه؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود.
😁 با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه؟! و از این حرفا.
خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه.
دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و...
گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده. ما هم دل داریم خوب.
🕒 تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید.
😔 ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت.
صدای اذان داره میاد...
حی على خير العمل ...
و مصطفى با خون خود وضو گرفته بود.
✍ #راوی : همرزم شهید
🍃🌸 #شهید_مصطفی_صفری_تبار
@SALAMbarEbrahimm
🕊🌸
🌸🕊🌸🕊🌸
کانال کمیل
خاطرات شهدا🌷 #قسمت_اول (٢ / ١) 🌷از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه ى بچه ها به امامت روح
خاطرات شهدا🌷
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
🌷....ولى او به من می گفت از یزد آمده ام. _کى؟ یکی از بسیجى ها. _نه، اینها همه از تهران آمده اند. نشانى اش چى بود؟ مى گفت اسمم اسفندیار است. مسؤول تعاون فوراً لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت: _راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده. دانشجو. _بله. چه رشتهاى؟ _چه مى دانم.
🌷حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمى گفتم، اما با خودم کلنجار مى رفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمى خواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مى دیدم، به یادش مى افتادم.
🌷مدتها گذشت، تا این که یک روز صبح ساعت ٥ با بى سیم اعلام کردند که فوراً آمبولانس بفرستید. با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مى توانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمى توانیم، گوشه اى پارک کردیم. من برانکارد را و مهرداد جعبه ى کمکهاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مى زد، گفت: عجله کنید. چى شده؟ _خمپاره دقیقاً خورد روى سنگر و سه نفر شدیداً مجروح شدند.
🌷به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچه ها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مى کشند. کمى نزدیكتر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود. مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبضشان را بگیرد و هر بار با "انا لله و انا الیه راجعون" گفتنش؛ مى فهمیدم که شهید شده اند. سومى نیز شهید شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.
🌷با دیدن نام اسفندیار خشکم زد. جلوتر رفتم و خواندم: "اسفندیار کى نژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی...." چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده ى ملیح که به من گفته بود: "یکبار که دلیل نمى شود" جان داد. وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مى گفت: "به وطنم عشق مى ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه ى اتصال من و بچه هاست."
🌷آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش می کشیدم، گفتم : "داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود"
راوى: رزمنده حمزه خلیلی واوسری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#فکر_کردن_درد_دارد
💢قاتلان حسین(ع)
چرا #سیاست_شناسی مهم است؟
✅در تاریخ صدر اسلام، با دو گروه مواجه هستیم که بیشتر از آنها شنیده ایم:
#خوارج و #معاویه (اهل شام)
این هر دو گروه، در تغییر و تحریف مسیر اسلام اثرگذار بوده اند و هنوز هم #افکار آنها حیات فکری دارد (داعش).
✅اما علی(ع) فرمود بعد از من #خوارج را #نکشید زیرا آنها حق طلبانی احمقند و در دین شناسی دچار حماقت شده اند، از سوی دیگر حضرت، توصیه و سفارش به دفع خطر #معاویه میکنند، و دشمن اصلی آنها را اهل شام میدانند نه خوارج.
✅علت چیست؟
باوجود خشک مغز بودن و جمود شدید #خوارج چرا امیرالمومنین، معاویه را خطرناکتر میداند؟
پاسخ این پرسش مهم را در #سیاست باید جست، معاویه و عمر وعاص، برخلاف خوارج به شدت و زیرکانه اهل سیاست ورزی بودند و از عدم اطلاع مردم بیشترین سود را میبردند.
✅اگر تاریخ سیاسی و عملکرد #معاویه را مورد مطالعه قرار دهید، به این نتیجه خواهید رسید که اگر #مردم در عرصه سیاست خام و بی بصیرت باشند، چگونه مورد بهره برداری قرار میگیرند و به قاتلان حسین(ع) تبدیل میشوند
✅کسانی که دین را بدون آگاهی سیاسی به مردم معرفی میکنند، متوجه این خطر بزرگ نیستند که #سیاست_معاویه_صفتان در نهایت به گودال قتلگاه ختم میشود.
مردمی که سیاست ندانند مورد بهره برداری قرار میگیرند.
@salambarebrahimm
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
☎️زنگ عبرت
♦️به "زبیر"میگفتن سیف الاسلام،منااهل البیت،فقط زبیر بودکه تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،باشمشیرش چه گره هایی را تو راه اسلام بازکرد؟
♦️به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین، خودش به امیرالمومنین گفت حب وعشق توست که تو خون ورگ من هست...
♦️"شمر"جانبازجنگ صفین بودکه داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛میدونی که
وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟
از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود.
♦️میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش راکه تموم کرد"قربت الی الله"گفت و اولین تیرروبه سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟
♦️میدونستیدکه همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن واهل نماز وروزه؟
همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا"...
♦️"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود واومدبرای یاری ابی عبدالله!
♦️"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومدبرای کشتن ابی عبدالله...
🔴بصیرت نداشته باشیم... خسر الدنیا ووالاخره می شیم...
بصیرت
شناخت دشمن
زمان
موقعیت
تاکتیک دشمن
اولویت
و امکانات است.
بصیرت
شناخت نیروی خودی
واستفاده و تعامل و هماهنگی
با نیروهای خودی است.
کانال کمیل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
✍به روایت مادر
🌼یک روز که با فرزانه عروسم به منزل ما آمد به ما گفت فردا به سوریه خواهد رفت…آن لحظه نمی دانستم چه کنم فقط با عروسم به آشپزخانه رفتیم و با هم گریه کردیم.
🌼وقتی بیرون آمدم و پسرم رد اشک را در صورت من و همسرش دید اشک هایم را پاک کرد؛ لبخند زد و صورتم را بوسید و گفت: مادر دلم می لرزد کاری نکنید که ایمانم دچار لغزش و سستی شود. پس ناراحت نباش مادر مهربانم
🌼من و همسرش هم در نهایت راضی شدیم و او را به خود اهل بیت سپردیم…
🌼حمید به سوریه رفت و مدتی بعد خبر شهادتش را برایم آوردند و در ۸ آذرماه طی تشییع باشکوهی تا آسمان بدرقه شد.
🌼حمید عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت در راهش را آرزو می کرد.
🌼همسر شهید می گفت یکی از تفریح های ما این بود که پنجشنبه ها به مزار دوست و همرزم شهیدش شهید حسین پور برویم شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت تو رفتی و من ماندم. دعا کن من هم شهید شوم.. و حالا فرزندم به آرزویش رسید…
🌼دلم برای مادرگفتن های حمیدم تنگ است... مگر می شود دل یک مادر برای جوانی با چنین ویژگی های منحصر به فرد تنگ نشود.
🌼یک بار خوابش را دیدم بسیار خوشحال بود و لبخند بر لبانش بود.
🌼مزار شهید که می رسم می گویم حمید برخیز که مادرت آمده؛ تو که هیچ وقت در مقابل من دراز نمی کشیدی حال چه شده، چرا جواب مرا نمی دهی؛ بلند شو که بسیار دلم برای دیدن قد رشیدت تنگ است..
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@salambarebrahimm
یا صاحب الزمان (عج)
#شهیدان
#خط_عاشقی
🌹 #شهید_عبدالنبی_یحیایی 🌹
💠 شدت باران، قبرش را خراب کرد. باید تعمیرش می کردیم. سنگ قبر را برداشتیم زیرش خالی شده بود و دیواره های قبر و سنگ لحد ریخته بود به هم.
🔘 برادر و پسرم رفتند توی قبر. سنگ لحد که برداشته شد جنازه سالم بود.
خواستند بیاورندش بیرون، دست هایشان خونی شد. جنازه ای که نه سال از دفنش می گذشت و پیش از آن هجده روز مانده بود روی ارتفاعات کردستان.
🔘 بعدِ بیست و هشت روز هم که برای دفن آوردندش تغییری که نکرده بود هیچ، بوی عطر می داد.
🔘 یاد شب هایی افتادم که تا دیروقت می نشست زیر نور چراغ فانوس، می خواند و می نوشت.
میگفتم:
"بابا، خسته ی کاری، برو بخواب. برای چی خودت رو اذیت می کنی؟"
جواب می داد: " می خوام خوندن و نوشتن یاد بگیرم روضه خون امام حسین بشم."
🔘 آخر به آرزویش رسید. محرم که می شد مردم را جمع می کرد برایشان روضه می خواند.
عبدالنبی هرچه دارد از امام حسین(علیه السلام) دارد.
✅ راوی: پدر شهید
@salambarebrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبرانقلاب از ماجرای جانگداز شهادت حضرت قاسم بن الحسن عليهالسلام در روز عاشورا
@salambarebrahimm
کانال کمیل
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی ✍
جای شهید مرادی خالی که ....
همسرش مگفت:
خیلی سینه میزد،وقتی برمیگشت خونه از هیئت بهش میگفتیم حمید کمتر سینه بزن،گفت این سینه هیچوقت تو اتیش جهنم نمیسوزه،موقع ای که پیکرشو دیدم همه جاش پر از تیر و ترکش بود جز سینش...
#شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی
#یادش_باصلوات
✅ #شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل #رشوه و #ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و #عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
#زیارت_عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم به « #وَلَعنَ_الله...»هایش؛
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم......
جمله ای بس سنگین از #شهید_آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است!
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌷شهید مرحمت بالا زاده🌷
#روضه_حضرت_قاسم
✍ سال 1362 زمانی که رییس جمهور از ساختمان ریاست جمهوری در خیابان پاستور خارج میشد، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده میشد. چند محافظ دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند. او فریاد میزد آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم...
🔹آقای خامنه ای پرسید چی شده؟ کیه این بنده خدا؟ یکی از محافظان گفت: حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل اومده و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا، گفته میخوام با آقای خامنهای حرف هم بزنم.
♦️پسرک 13 ساله با صورت پر اشک، از حلقه محافظان بیرون آمده و خودش را به آقا میرساند. آقا دستش را دراز کرده و با صدای بلند میگوید سلام بابا جان! خوش آمدی. حالت چطوره؟ سرتیم محافظان میگوید: این هم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را. ناگهان آقا با زبان آذری میپرسد: اسمت چیه پسرم؟
🔹پسر نوجوان با شنیدن زبان مادری جان گرفته و با هیجان به ترکی میگوید: آقاجان من مرحمت بالازاده هستم از اردبیل، تنها اومدم تهران که شما را ببینم. آقا دست روی شانه او گذاشته و میگوید: افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟
♦️-انگوت کندی آقاجان! آقاجان! من از اردبیل آمدم تا اینجا که خواهشی از شما بکنم.
+بگو پسرم. چه خواهشی؟
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
+چرا پسرم؟
🔹نوجوان دوباره بغضش می ترکد: آقاجان! حضرت قاسم 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر جنگ رفتن 13 سالهها بد است، چرا این همه روضه حضرت قاسم (ع) میخوانند؟
♦️+پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است.
نوجوان هیچ نمیگوید، فقط هق هق گریه میکند.
+آقای...! یک زحمتی بکش با امام جمعه تبریز تماس بگیر، بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ماست, هر کاری دارد راه بیاندازید و هرکجا خواست ببریدش. ماشین بگیرید تا برگردد.
🔹آقا خم می شود صورت او را می بوسد و می گوید «ما را دعاکن, پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» . ...نوجوان 13 ساله، روز 21 اسفند 1363 در عملیات بدر به فاصله اندکی از شهادت مرادش شهید مهدی باکری به شهادت رسید و میهمان حضرت قاسم (ع) شد.
#هذا_صنع_العراق
🌷....چند روز گذشت و تعداد اسرای عملیات رمضان روز به روز افزایش می یافت زیرا من و دوستانم که در آسایشگاه های سمت غربی اردوگاه بودیم، همگی در مرحله اول عملیات رمضان اسیر شده بودیم و تعدادی از رزمندگان ما در مراحل بعدی عملیات رمضان به اسارت در آمده بودند و لذا اسرای جدیدتری وارد اردوگاه شده و به تدریج آسایشگاه های شرق اردوگاه نیز از اسرای جدیدالورود پر شد و تعداد اسرای این عملیات به حدود ١٢٠٠ نفر رسید.
🌷متأسفانه عراقیها توانایی تأمین پوشاک مورد نیاز اسرای جدیدالورود را نداشته و بسیاری از آنان تا ماه ها فاقد دمپایی بودند و برای رفتن به توالت و حمام و یا قدم زدن در فضای اردوگاه دچار مشکل بودند.
🌷در این گیر و دار برخی از اسرا به فکر تهیه دمپایی افتادند تا بتوانند لااقل برای رفتن به دستشویی، طهارت لازم را داشته باشند. یکی از برادران با استفاده از حلبی های روغن نباتی، قسمتی از آن را بریده و برای خود یک جفت دمپایی از جنس حلبی ساخته بود و هنگام راه رفتن، صدای چالاک چالاک توجه هر شنونده ای را به خود جلب می کرد.
🌷یکی از نگهبانان عراقی که متوجه صدای دمپایی او شده بود، رو به اسیر ايرانى کرده و پرسید: این دمپایی چیست که پوشیدهای؟ او بلافاصله با زیرکی و مزاح خاصی به نگهبان گفت: هذا صنع العراق یعنی این ساخت عراق است!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@salambarebrahimm