فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالیشما 🌷
نائب الزیاره کمیلی ها در مراسم تشییع پیکر شهید سردار حسین محمدی هستیم.
#قرار_همیشگی 🍃
کانال کمیل
اگه پسرها نبودن چی میشد؟ #روز_پسر_مبارک❤️
آقا خیلی با حال بود دم سازنده اش گرم😂
میگفت: آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه مهم اینه
که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم امام حسین گیر میکنیم و رشد نمیکنیم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🌹
✨نایب الزیاره شما
گلزار شهدای #رشت
در جوار دو کفتر عاشق☺️💕
کمیلی های عزیز برای خوشبختی و عاقبت بخیریشون دعا کنید❤️
#قرار_همیشگی 🍃
السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْفَارُوقُ الْأَعْظَمُ
سلام بر جدا کننده ی حقّ و باطل
نازم به خدایی که #علی خلق نموده...
#میلاد_باسعادت_امیرالمومنین_امام_علی_علیهالسلام_مبارک🌸
جای پدرای آسمونی تو #روز_پدر بر روی زمین خالیه... 💔
پدران آسمونی روزتون مبارک 🌸
0667837401941.mp3
12.12M
دست دل میزنم به دامانت
#میلاد_امام_علی علیه السلام🌸
امشب میلاد با سعادت پدر امت امیرالمومنین مولا علی علیه السلام هست بزن اون کف قشنگه رو 👏☺️
هر چه میخواهد دل تنگت بگو...👇
https://harfeto.timefriend.net/17025801451374
یکی یه صلوات بفرستیم برای شادی روح همه ی باباهایی که بینمون نیستن و اسیر خاک شدن🌷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کانال کمیل
اشک هایش سرازیر شد؛ گفت: آره، ولی نمی دونم بگم یا نه! گفتم :بگو عزیز خواهر. لب گشود و با چشم های پر
#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷
✨ #عنایتشهدا
روزهای اولی که طبقه پایین خونه به لطف خدا و داداش ابراهیم حسینیه شده بود، تو یکی از مراسم ها که مربوط به ایام فاطمیه بود، خانمی رو دیدم که همسایمون بود، ولی اولین باری بود که میدیدمش.!
دل دل میکرد و مدام از شهید هادی سوال میکرد و من حس کردم جذب داداش ابراهیم شده.
سر صحبت ها باز شد و گفت:«قبل اینکه به حسینیه بیاد، خواب دیده که اومده داخل حسینیه» میگفت:«وقتی اومدم انگار در و دیوار این خونه رو تو خواب دیده بودم!»
ایشون کتاب های سلام بر ابراهیم رو خوند و دیگه خدا خواست اونم با شهید والامقام آشنا شد؛ گهگاهی تنهایی میومد توی حسینیه ای که به نام شهید مزین شده بود، دعا میخوند...
عجیب دل داده بود به شهید...
و اما اتفاقی افتاد که میخوام به صورت داستان برای شما بگم،
دم دمای غروب بود که زنگ در به صدا در اومد، رفتم درو باز کردم و چهره ناراحت و بهم ریختهی اون خانم رو دیدم!
دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم:«چی شده عزیز دلم؟»
بغضش ترکید و گفت:«دعا کنید برامون؛
پسر خواهرم از طبقه پنجم تو آسانسور در حال کار بوده که افتاده پایین و رفته تو کما»
گریه میکرد و عکس خواهر زاده اش رو نشونم میداد،نتونستم جلوی ریزش اشک چشمم رو بگیرم و گریه کنان گفتم:«خدا بزرگه،ان شاءالله شفاش میده»و دلداریش میدادم...
خلاصه ایشون با دلی شکسته و ناراحت رفت.💔
شدید بهم ریخته بودم، حمد شفا خوندم، کلی دعا کردم و چند روز فکرم درگیر بود؛
هرعزیزی رو میدیدم التماس دعا داشتم برای این جوون.🌷
یک روز یکهو به ذهنم رسید که بهش بگم بیاد تو حسینیه هزارتا صلوات بفرسته و هدیه کنه به روح پاک داداش ابراهیم، بلکه ان شاءالله به حرمت این شهید مریضشون شفا پیدا کنه🌱
گوشی رو برداشتم وزنگ زدم و بهش گفتم و اونم قبول کردو اومد...
روز ها میگذشت و جویای حال مریضشون بودم؛
تا اینکه یه روز همون خانم زنگ زد و گریه کنان گفت:« دکترا جوابش کردن💔،گفتن میخوان دستگاه رو ازش جدا کنن،😔
گفتن دستگاه کرایه کنید ببریدش خونه و دیگه ازنظر ما خوب نمیشه»
حالم دگرگون شد ، دلم سوخت برای مادرش و بچه هاش...
بازم گفتم:« خدا بزرگه، به مادرش رحم میکنه ان شاءالله.»
دستگاه کرایه میکنن و میبرنش خونه یک هفته ای نگذشته بود که این خانم رو دیدم خوشحال و خندان! گفت:«خواهرزاده ام شفا گرفته!»
تموم تنم لرزید و گفتم:«خدایااا شکرت!❤️
🌱 حالا چه جوری؟چی شد اصلا؟»
گفت:«نمیدونیم! آوردیمیش خونه، یه شب دستگاه بهش وصل کردن و فرداش یهو به هوش اومده و کلا دستگاه رو ازش جدا کردن و دکترا هم گفتن که معجزه شده!»💔
خیلی خوشحال بودم و به همه میگفتم که چی شده.
چند ماهی گذشت؛ روز تولد حضرت فاطمه(س) رسید
مراسم تموم شده بود و مهمونا رفته بودن که
زنگ در به صدا دراومد، درو باز کردم و
همون خانم رو دیدم که همراه خواهرشون اومدن داخل
اولین بار بود که خواهرشون رو میدیدم، تعجب کردم که چرا بعد از تموم شدن مراسم اومدن!
شربت و شیرینی آوردم و بعد کمی صحبت کردن با هاشون، با حالتی منقلب و بغض آلود گفتن:«چندشب پیش یهو پسرم گفته مامان یادم اومد یه شهیدی منو شفا داد!
#ادامهدارد...
کانال کمیل
#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷 ✨ #عنایتشهدا روزهای اولی که طبقه پایین خونه به لطف خدا و داداش ابراهیم
به خاطر ضربه ای که به سرش خورده بود یکم فراموشی گرفته بود...
خانم همسایه گفت:«من حس میکنم شهید ابراهیم هادی شفاش داده، برای همین میخوام خواهرزاده ام رو بیاریم تو حسینیه ببینیم بین عکس این شهدا، میشناسه کدوم شهید بوده که شفاش داده یا نه.!»
گفتم بیاید.
رفتند دنبالشون
بنده خدا راه رفتن براش سخت بود و به سختی وارد حسینیه شد.
تمام در و دیوارا رو از نظرش میگذروند و به همه عکس هایی که بود دونه دونه خیره میشد؛
رفت سمت عکس داداش ابراهیم، نگاهش قفل شد به عکس!
ما همه به هم نگاه میکردیم ومنتظر بودیم ببینیم چی میگه!
جوونِ به دنیا بازگشته یکم اومد عقب، کمکش کردن نشست؛💔
یهو بدنش به لرزه افتاد وخواست بره سمت عکس داداش ابراهیم...😔
عکس رو از روی دیوار برداشتم و دادم بهش...
به سختی میتونست حرف بزنه، ولی با همون حالت داد میزد:«به خدا خودشه! خاله خود این شهیده اومد تو خوابم و گفت بلند شو خوب شدی!»😔
💔یا فاطمه زهرا!
نمیدونید چی شد، چه صحنه ای بود، روضه تصویری ای که اشک همه رو جاری کرد؛😔
تمام بدنم میلرزید، لیوان شربتی که دستم بود و داشتم براشون می آوردم، از دستم افتاد روی زمین!
قلبم از سینه ام داشت می زد بیرون، زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم!
صحنه ای بود که تا ابد لحظه به لحظه اش را از یاد نمیبرم.💔
#ارسالیاعضایکانالکمیل🌷