🌼✾════✾🌸✾════✾🌼
#خاطرات_شهدا
🌿کفشهایش را پوشید و آمد پیشم.داشتم لباسها را آب میکشیدم که گفت:« مادرجان! میشه پول خرد به من بدے؟
مےخوام برم مدرسه پول خرد ندارم تاکسی معطلم مےکنه »
گفتم:« پسرم! لباس بـابـات روے جا لباسی آویزونه، دستم خیسه از جیبش بردار. ».
گفت:« نه مادر! بدون اجازه پدر سراغ لباسش نمےرم اگه مےشه شما برین برام بیارین. ».
دستهایم را آب کشیدم. رفتم برایش پول بیاورم وقتے برگشتم، دیدم آستینهایش را بالا زده و #مشغول_آب_کشیدن_لبـاسهـاست.
*****
🌹پسرعمویش گفت:« خواب دیدم که علے اومد پیشم و گفت:به خانوادهام بگو اون انگشتری که براتون آوردن مال من نیست.
یک روز این انگشتر توی پادگان پیدا شد. فرمانده به من داد و گفت:صاحبش رو پیدا کن. ولی صاحبش پیدا نشد.داخل جیبم موند. اون رو ببرین پیش آقای بابایی، خودش صاحبش رو پیدا مےکنه.
انگشتر را دادیم فرماندهاش هم تأیید کرد.
*****
🌿مرخصےاش که تمام شد، قصد داشت برود.
همـان موقع مـا کارگر و بنا داشتیم.گفتم:« مـادرجان! پدرت گناه داره دست تنهاست، بمون کمکش کن! ».
با لبخند گفت:« مادرجان! اینهـا خونههای دنیایے و موقتیه،...مےرم براے شما خونهے موندگـار بنـا کنم. ».
*****
🌹یک روز گفت:« نمےدونم چرا هر وقت مرخصے مےیام، احساس مےکنم در و دیوار دامغان منو نفرین مےکنن و مےگن: دوستات دارن مےجنگن و تواین جایی؟ برای همین سریع برمےگشت.
*****
🌿از شب تا صبح مےگفت:« مادر! اگه مےشه شما نیاین. »
مےخواستم براے بدرقهاش بروم.
سرش را پایین انداخت و گفت:« مادر!خواهش مےکنم شما نیایین. »
گفتم:« چرا پسرم؟ خیلی دوست دارم بیام. ».
گفت:« مادرجان! یکی از رفقـام تازه مادرش رو از دست داده،... اگه ببینه براے بدرقه من اومدین ناراحت مےشه.
ما آن روز براے بدرقه نرفتیم و در خانه با او خداحافظے کردیم.
******
🌹هم رزمش گفت:« اون روز توے سنگر بودیم که علے اومد. ما تأمین جاده بودیم اومده بود براے #خداحافظے.
کمے که گذشت خواست برود.تا جلوی جادّه بدرقهاش کردیم.سوار تویوتا شد و حرکت کرد.
تازه پیچ جاده رو رد کرده بود که صداے رگبار بلند شد.
#ضد_انقلاب که در پشت درختهاے اطراف کمین کرده بود، ...تویوتاےشون رو به رگبـار بست.
وقتی رسیدیم علے #شهید شده بود.
#شهيد_علے_محمود_زاده 🌷
🌷سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/salambarebraHem