eitaa logo
سلام بر ابراهیم
8.4هزار دنبال‌کننده
57.9هزار عکس
18.3هزار ویدیو
33 فایل
"خداحافظ رفیق "واژه ای است که شهدابه ما می‌گویند،نه مابه شهدا خداحافظ رفیق،یعنی خدا،ما راخرید وبرد وخدا، شمارا دربلیات دنیاحفظ کند😔💔 میزبان شما هستیم با خاطرات زندگی #شهدا،پست های ناب #سیاسی ، #توییت های داغ، #شاه_بیت و ... به ما بپیوندید. یا علی
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁๑☘๑💗๑☘๑❁═┄ ✨ 💕شدت علاقه به ، به حدی بود که هر چه ابراهیم می‌گفت: سریع انجام می‌داد. مادر ما یک زن دنیا دیده و بسیار فهمیده بود. توی فامیل و همسایه‌ها، هرکسی مشکل خانوادگی پیدا می‌کرد، راه منزل ما را در پیش می‌گرفت! منزل ما شده بود یک دادگاه خانواده به تمام معنا، مادر ما هم قاضی وقتی کسی مشکلاتش را برای مادر بیان می‌کرد، بهترین راهنمایی‌ها را می ‌شنید، مادر همیشه تلاش می‌کرد تا زندگی جوان‌ها از هم نپاشد. 💢من خانواده‌های بسیاری را دیدم که با نصیحت‌های مادرم، از سراشیبی سقوط نجات یافتند. ابراهیم نیز دست کمی از مادر نداشت. سخنان مادر و نصیحت‌های او را شنیده بود؛ لذا در چندین مورد دعوای خانوادگی وارد شد! هرچند که من به او اعتراض می‌کردم و می‌گفتم: این افراد از تو بزرگترند، تو مجرد هستی، چرا وارد این ماجرا‌ها می‌شوی؟ اما او به خوبی کار را پیش می‌برد. 🌾شاید به همین دلایل بود که داغ ابراهیم، مادر را از پا انداخت. وقتی که خبر ابراهیم پخش شد و زمانی که خبری از بازگشت پیکر ابراهیم نشد، دیگر نمی‌شد حال و روز مادر را وصف کرد. هر روز یکی می‌آمد و خبر جدیدی می‌داد. یکی می‌گفت: صدایش را از رادیو عراق شنیده‌اند و زنده است. دیگری می‌گفت: شهید شده، رزمنده‌ها او را دیده‌اند و. تا اینکه یک مراسم ختم برای او برگزار شد. 🔘درست بعد از مراسم که مادر ما قبول کرد که پسرش شهید شده، شخصی آمد و در مورد زنده بودن ابراهیم حرف زد: بعد هم گفت: می‌خواهم برای او آئینه‌ّبین بیاورم تا با کمک جن بگوید زنده است یا نه؟ فردای آن روز با خوشحالی آمد و گفت: مادر مژده بده، آئینه‌بین گفته ابراهیم زنده است! شاید بتوان گفت که این موارد، بیشتر از خبر شهادت، ما را اذیت کرد. ▫مادر از درون می‌سوخت، می‌نشست جلوی تصویر ابراهیم و زار زار گریه می‌کرد. بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم، حالش خیلی بدتر شد. کارش به جایی رسید که سر یخچال می‌رفت و یخ و برفک‌های یخچال را می‌خورد! می‌گفت: قلبم می‌ُسوزد! می‌خواهم کمی آرام شوم. 💔در یکی از روز‌های آبان ۱۳۷۲ بود که به منزل مادر آمدم. قلبش درد می‌کرد. به اصرار او را به بیمارستان بردم. در اورژانس بستری شد. دکتر معاینه‌اش کرد. حالش خیلی بد نبود. منتظر بودم که دکتر او را مرخص کند. اما یکی دو ساعت بعد، دکتر به سراغ من آمد و بی‌مقدمه گفت: تسلیت می‌گویم! چشمانم داشت از حدقه درمی‌آمد. گفتم چی؟ اشتباه نمی‌کنی؟ مادرم حالش بد نیست. دویدم بالای سرش. آرام و آهسته خوابیده بود. دیگر فراق ابراهیم را نتوانست تحمل کند. او به ملحق شد. 🌷کانال_سلام_بر_ابراهیم https://eitaa.com/salambarebraHem