eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی از بیمار تشکر کرد. پایه فلزی را جلوی پای بیمار گذاشت تا بالا برود و روی تخت بنشیند. از پرستاری که در کنارش ایستاده بود، پتوی و کیسه آب جوش خواست. 🔻تا پرستار کیسه را بیاورد، استاد بالاسر ضحی رسیده بود و شرح وضعیت خواسته بود. ضحی کارهایی که کرده بود را گفت و حدس پزشکی اش را زد. استاد گفته های ضحی را بررسی کرد. پرستار با پتو و کیسه آب جوش آمد. ضحی پتو رو مانند شالی، دور پهلوی بیمار بست و کیسه آب جوش را لای تای اول آن گذاشت. حرارت، کلیه و کمر خانم باردار را گرم کرد و بلافاصله، خروجی ادرار بیشتر شد. به پیشنهاد ضحی، سِرُم این نوبت را قطع کردند. رنگ آبی رگ های خونی روی پا کمی نمایان تر شد. استاد نمره ضحی را در برگه اش یادداشت کرد و سراغ تخت بعدی رفت. 🔸تا نزدیک غروب، آموزش اساتید با تخصص های مختلف ادامه داشت. ضحی در دفتری که همراه داشت، نکاتی را یادداشت کرد تا از کتابخانه بهار، آن ها را در بیاورد و در صحبت های اساتید، تجربه هایشان را بخواند. نزدیک غروب، خسته از چند ساعت ایستادن، سراغ گوشی رفت. دیگر از پیامک های فرد ناشناس خبری نبود و همین، آرامش خاصی را به ضحی هدیه داد. خدا را شکر کرد و برای فرستنده پیامک‌ها، نذر چهارده هزار صلوات هدیه به چهارده معصوم برداشت. 🔻به پیامک سحر پاسخ داد و بعد از ظهر فردا و پس فردا را مناسب اعلام کرد. یک ساعت به کلاس استاد، می توانست چند خانم باردار مشهدی را ویزیت کند. سحر آدرس موسسه ای که برای کلاس هماهنگ کرده بود را به ضحی پیام داد. آنقدر این کار روزمره برای سحر و ضحی عادی بود که ضحی به ذهنش نخورد سحر از کجا فهمیده من به مشهد آمده ام. به عباس زنگ زد. پشت خطی بود. چند دقیقه صبر کرد و مجدد زنگ زد. صدای شاداب عباس، حالش را جا آورد. - برگردیم هتل یا حرم؟ - حرم بریم ولی باید برام ویلچر بگیری. جون ندارم وایسم از بس بدو بدو کردیم. - اونطرف خیابون، منتظرتم. 🔹پله های بخش را دوتا یکی کرد و خودش را به همکف رساند. ماشین عباس را از پنجره دید زد. از سراشیبی مخصوص تخت بیمار شتاب گرفت تا در آغوش عباس بیافتد اما از در بیمارستان که خارج شد، متوجه شد عباس تنها نیست. خستگی که با دیدن عباس رخت بربسته بود حالا سنگین تر از قبل، باعث شد پاهایش توان رفتن نداشته باشد. به سختی خود را به سمت ماشین عباس کشید. کنار عباس ایستاد و خواست بگوید مهمان داری خودم می روم اما مواجه شدن با لبخند و نگاه آرام عباس، او را پشیمان کرد. ماشین را از عقب دور زد تا فرصتی برای نگاه به مهمان عباس نداده باشد. در عقب را باز کرد و بی صدا، نشست. فرهمندپور به سختی، لحنش را قوی و محکم کرد: - اگه اجازه بدید مرخص بشم. 🔸دست به سمت دستگیره برد اما بدنش روی صندلی، سنگین نشسته بود. عباس لبخند بر لب، سوئیچ را چرخاند و فرصت به فرهمندپور نداد: - ثواب رسوندن زائر رضوی به حرم رو می خوام من ببرم نه راننده تاکسی های عزیز مشهد. اونا هر روز از این ثواب ها زیاد جمع می کنند جناب فرهمندپور. 🔸صدای کمک فنرها در دست انداز، موتور و همهمه خیابان، سکوت ماشین را می شکست والا هیچ صدای از هیچکدامشان در نیامد. هر چه در ماشین، سکون و سکوت حاکم بود، جوشش چشمه نگرانی ضحی، دستهای سردش را به عرق نشانده و غریو دلتنگی فرهمندپور، ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. با دیدن گنبد طلای رضوی، نگرانی از قلب ضحی رخت بر بست. از همان جا عرض سلام کرد و چشمانش به اشک نشست. فرهمندپور خیره گنبد، جذبه ای که در قلبش ایجاد شده بود را شدیدتر از کوبش دلتنگی ضحی یافت. به عباس نگاه کرد که لبش می جنبید و چشمانش زلال تر شده بود. . عباس و فرهمندپور جلوتر، از ماشین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. ضحی پیاده شد و عباس کنترل قفل ماشین را فشار داد. به فرهمندپور بفرمایید گفت و حین راه رفتن، به گونه ای رو به سمت او می‌گرفت که محافظی برای همسرش باشد. رد شدن از بازرسی، آرامشی به ضحی داد. به عباس زنگ زد: - عباس جان اگه اجازه بدی من نیام پیشتون. ساعت قرار رو بگو.. آره.. باشه.. منم خیلی دعا کنی ها.. خیلی. 🔹ضحی چند بار دیگر قربان صدقه عباس رفت. گوشی را داخل کیف گذاشت و منتظر شد تا نفر جلویی، بازرسی شود. حالا که خیالش از عباس راحت شده بود، تمام حواسش را به امام داد. انگار نه انگار که بین جمعیتی بود که هر لحظه شلوغ تر می شد و او را به جلو هُل می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺و از خدا زيادى اش را بخواهيد امام باقر عليه السلام فرمود : روزى ها معيّن و تقسيم شده است، و خداى را زيادتى است كه آن را از طلوع فجر تا طلوع خورشيد تقسيم مى كند و اين فرموده اوست كه : «از خدا فضل او را بخواهيد» . 🍀امام سپس فرمود : ذكر خدا بعد از طلوع فجر در تحصيل روزى مؤثرتر است از سفر كردن و كوشيدن . بحار الأنوار : قال الإمامُ الباقرُ عليه السلام : الأرزاقُ مَوظوفَةٌ مَقسومَةٌ ، و للّه ِِ فَضلٌ يُقَسِّمُهُ مِن طُلوعِ الفَجرِ إلى طُلوعِ الشمسِ ، و ذلكَ قولُهُ : «و اسْألُوا اللّه َ مِنْ فَضْلِهِ» ـ ثُمّ قالَ : ـ و ذِكرُ اللّه ِ بعدَ طُلوعِ الفَجرِ أبلَغُ في طَلَبِ الرِّزقِ مِنَ الضَّربِ في الأرضِ . 📚بحار الأنوار : 85/323/11 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸خواهرم همیشه نمره بیست می گرفت. علی اصغر هم تشویقش می کرد. 🔹🔸🔹🔸 🍀یک روز گریه کنان آمد خانه. علی اصغر پرسید"چرا گریه می کنی؟" گفت"آخه امروز بیست نگرفتم، شدم نوزده" فورا رفت طرفش. بغلش گرفت و اشک هایش را پاک کرد. دفترش را برداشت و یک بیست داخلش گذاشت. با لبخند گفت"حالا دیگه گریه نکن." بعد هم رفت و برایش جایزه خرید. 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص19 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺مرگ اگر مرد است گو نزد من آی 📌برای کسی که استعداد کاری را دارد، انجام آن کار راحت است و چه بسا لذتی وصف ناشدنی داشته باشد و نوش جانش شود. و چگونه باید بود که مرگ، لذیذ شود و نوش دارویی برای درد؟ ✨و چه باک که او به سراغ مرگ برود یا مرگ به سراغ او بیاید. بخوانید:👇👇 از امام رضا عليه السلام - به نقل از پدرانش عليهم السلام - روایت شده است، به امير مؤمنان عليه السلام گفته شد : آمادگى براى مرگ به چيست؟ فرمود : «به جاى آوردن واجبات و دورى كردن از حرام‏ها و داشتن خوى‏هاى نيك . با رعايت اين امور ، ديگر آدمى را چه باك كه او به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغش بيايد . سوگند به خدا كه پسر ابو طالب را باكى نيست كه خود به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغ او بيايد» . الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام : قيل لأمير المؤمنين عليه السلام : ما الاستِعداد للمَوتِ؟ قال : أداءُ الفَرائِضِ ، واجتِنابُ المَحارِمِ ، وَالاشتِمالُ عَلَى المَكارِمِ ، ثُمَّ لا يُبالي أوَقَعَ علَى المَوتِ أم وَقَعَ المَوتُ علَيهِ . واللَّهِ! ما يُبالي ابنُ أبي طالبٍ أوَقَعَ علَى المَوتِ أم المَوتُ وَقَعَ علَيهِ . عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص‏297 ح‏55 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹 ضحی فرصت زیادی نداشت. با خواندن زیارت نامه و دعای بعدش، وقت تمام شده بود و آماده رفتن. گوشی چند بار زنگ خورد. همان شماره ناشناس بود. چنگک به جانش افتاد. چرا دست بردار نیست؟ چرا تماس گرفته؟ باید چه کار کنم؟ به ضریح حضرت نگاه کرد: - یا علی بن موسی الرضا، آقاجان به من رحم کنید. نجاتم بدین. قلبم رو نجات بدین. این بنده خدا رو هم نجات بدین. می ترسم آقاجان. 🔸تماس قطع شد. چشمان اشک بارش را پاک نکرده، از جا برخواست. عرض ارادت کرد و از بین جمعیت خارج و وارد صحن شد. سوز سرما خود را از لای تار و پود چادر و لباس گرم ضحی رد کرد و به تنش نشست. تا رسیدن به قرار، در خود پیچید. هر بار که صدای پیامک می آمد، قلبش در چنگک فشرده تر می شد. به ذکر صلوات پناه برد و تمام توجهش را به امام رضا علیه السلام داد. - فدایتان شوم، او را نجات دهید و از این ابتلا رها کنید که ما هم نجات پیدا کنیم. آقاجان چه شده که بعد از این همه مدت، حالا که آمده ام زیارت باید یک نفر این طور شیفته من بشود و پیام بدهد و حواس مرا از شما پرت کند؟ من که سعی کردم عباس مانع از توجهم به شما نشود. آقاجان دغدغه شما و مولایمان صاحب الامر داشتن را دوست دارم نه دغدغه های اینچنینی که به خود مشغول شوم.. 🔻فرهمندپور، گوشی دستش بود. نگاهش به ضریح و دلش پیش ضحی. به محض داخل شدن در محدوده حرم، چنان بی قرار شده و اشک هایش بی اختیار جاری شده بود که اگر سحر او را می دید، حتما استوری پیجش می کرد و هزاران شکلک مختلف می زد که عجب از آدمی! عشق چه ها که نمی کند. 🔸گوشی را در آورد و به ضحی زنگ زد. می خواست بگوید که عاشقش است و التماسش کند و به امام قسمش دهد که با او زندگی کند اما ضحی جواب نداد. فکر کرد شاید نفهمیده و دوباره زنگ زد. باز هم جواب نداد. حتما دعا می خواند. دلش می خواست آنقدر در قلب ضحی را بکوبد که بالاخره قلبش را به رویش بگشاید و او را به منزلش راه دهد. پیامک چهارم را نوشت: - چگونه طاقت بیاورم تا آخر عمر ضحی جان. کاش همین جا جان دهم و در دَم، آرام شوم از این درد. می سوزم. می نالم. بی تابم. تیر می کشد. قلبم. صورتم. عضلاتم. بند بند وجودم. 🔹ارسال کرد و باز نوشت: - هر چقدر برایت می نویسم چرا آرام نمی شوم. این بی تابی مرا خواهد کشت. حاضرم بی تو بمیرم اگر سر قبرم بیایی و کفن از صورتم کنار زنی. دل خدا را به دست آوردن راحت است. او مهربان است. 🔻خودش تعجب کرد که چه دارد می نویسد اما ادامه داد. هر چه از قلبش بیرون می زد را می نوشت: - مرا ببین چه می گویم. منی که سالهاست با خدا کاری نداشته ام، دم از مهربانی خدا می زنم. از خدای مهربان می خواهم آن لحظه مرا زنده کند تا بوسه ای بگیرم و دست نوازشم را بر صورت مهربان و جدی ات بکشم و آرام شوم. ضحی جان از عاشق خرده نگیر. او چه می فهمدکه چه می گوید. 🔸یک لحظه چهره عباس جلوی چشمش آمد. مانده بود ارسال کند یا نه. به ضریح چشم دوخت و با لحن درهمی از عتاب و التماس و تواضع گفت: - آقا. خودت می دونی غیر از بچگی، تا به حال پیشت نیومدم. الانم حالم خرابه. عاشق کسی شده ام که مال من نیست. من اهل معامله ام. پس یا اونو به من برسون یا منو از اون بکن. قول می دم دیگه نمازامو بخونم و با خدا آشتی کنم اگه منو از این وضعیت سخت نجات بدی. 🔹معامله خوبی بود. رهایی در مقابل بندگی. بندگی ای که فقط از مادر شنیده و دیده بود. پیرزنی که تا آخرین لحظات عمرش، نگران تنها پسرش بود و وصیت کرده بود هر ماه برایم صلوات خیرات کن. می دانست همین صلوات هاست که ناجی اوست. پیام را پاک کرد. گوشی را خاموش کرد و داخل جیب انداخت. به اطراف نگاه کرد. بیشتر مردان در حال خواندن دعا بودند. از جا بلند شد و کنار یکی از آن ها قرار گرفت. زیارت نامه می خواند. از همان جا، هر چه او خواند را زمزمه کرد. اشکش بند آمد. قلبش کمی آرام تر شد. به آن آقا گفت: اگه می شه بازم بخونین. من خیلی سواد دعاخوندن ندارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ریحانه
‌ 🌺رفتارتان را بر اساس دستور قرآن تنظیم کنید ✅ قرآن میفرماید: «و تمّت کلمة ربّک صدقاً و عدلاً لامبدّل لکلماته»؛ باید تعاملمان با شخص خودمان، با افراد خانواده‌مان، با افراد محیط کارمان، با افراد اجتماعمان، با مسلمین کشورهای دیگر، با قدرتها، با ملتها و همه‌ی اینها باید با نَفَس و روح قرآنی تنظیم بشود. ➡️۱۳۸۵/۰۷/۰۴ 🌺 آیه مربوطه: سوره مبارکه الأنعام آیه ۱۱۵: «وَتَمَّت كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدقًا وَعَدلًا ۚ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ ۚ وَهُوَ السَّميعُ العَلیم» ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
🔻 فرهمندپور از خواندن دعا خسته شد. تشکر کرد و نشست. فکر کرد این ها چطور ایستاده اینقدر دعا می خوانند. به بغل دستی اش نگاه کرد. سربرگ مفاتیح را خواند. زیارت جامعه. چشمش به پیرمردی افتاد که به سختی، خود را به ضریح می رساند. یاد پیرمرد فرودگاه افتاد. به جمعیت فشرده پشت ضریح نزدیک شد. بدون اینکه کاری بکند، مردم راه را برایش باز می کردند. به ضریح رسید و جمعیت پشت سرش بسته شد. تعجب کرده بود. رو به ضریح گفت: - خودت می دونی من همه کار کردم. مشروب خوردم. بی نمازی کردم. جنس رد کردم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اما هیچوقت پا رو ناموس کسی نزاشتم. الان ضحی رو چی کارش کنم؟ با این عشقش چی کار کنم؟ ی کاری بکن که خیرات به قبر مادرم بفرستم و بگم راست گفتی که اون ها همه کاره عالم اند. 🔸به ساعت نگاه کرد. از نه شب گذشته بود. حال ماندن نداشت. حال رفتن که هیچ. وقتی به این فکر کرد که چند اتاق آنطرف تر، ضحی در کنار همسری است که او نیست، حالش گرفته می شد. او ضحی را می خواست و این خواستن را چون کودکی، فریاد می کرد. از حرم بیرون آمد. از دور دستی بالا برد و از امام خداحافظی کرد و خیلی جدی گفت: - ببینم چه می کنی امام. برادریمو بزار ثابت کنم برات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 🔹یک صلوات ساده با حروفی که هیچکدام از مخرج درست خودش ادا نشدند برای امام رضا علیه السلام فرستاد. در خیابان ها پرسه زد. چادرهای گلدار دید و خواست برای ضحی بخرد اما نخرید. جانماز سبز مخملی خواست بخرد اما نخرید. ادکلن بزرگی را خواست بخرد و پیشکشش کند اما نخرید. از جلوی عطاری که رد شد، برگشت. ادکلن را خرید. همان جا یک پاف به بلوزش زد و گفت: - با تو هر لحظه بیشتر به یاد ضحی خواهم بود. 🔻پلاستیک جعبه عطر را با دست راست گرفت و به تماس مجید، پاسخ داد. آدرس هتل را داد و سوار تاکسی شد. 🔸🔹🔸🔹 🔸مواجه شدن اول صبحی با پیامک سحر، خواب را به چشمان ضحی حرام کرد. هر چه محاسبه کرد دید با این قراری که سحر گذاشته، فرصتی نیست تا به چشمان قرمز و بیدار ضحی، خواب را هدیه دهد. قیدش را زد. به عباس که حاضر شده بود نگاه کرد. آدرس را گفت و قرار شد سر راه، ضحی را آنجا بگذارد. خواست جواب تندی بدهد اما یکی به دو کردن با سحر فایده نداشت. به موسسه رسید. از عباس تشکر کرد و برایش آرزوی موفقیت. عباس از اینکه تا پایان روز او را نمی بیند ابراز دلتنگی کرد و عذرخواهی: - مثلا اومدیم ماه عسل. دیگه ماه عسل ی خانم دکتر و ی آتش نشان بهتر از این نمی شه 🔹ضحی خندید و در تایید عباس گفت: - قرار نیست که به بیکاری بگذره. خیلی خوشحال شدم طرح آموزشی ریختی. عباس به سمت ضحی متمایل شد. به اطراف نگاه کرد. آن وقت صبح، جز پرندگان هیچ جنبنده ای آن اطراف نبود. قندی از لب های چون شکر همسرش گرفت و خداحافظی کرد. 🔻ضحی زنگ موسسه را فشار داد. مستخدم در را باز کرد و ضحی داخل آپارتمان شد. به طبقه پایین رفت و منتظر آمدن خانم های بارداری شد که قرار بود ویزیت بشوند. مستخدم بی هیچ حرفی، از جلوی چشم ضحی ناپدید شد. قرآن جیبی را در آورد و مشغول حفظ کردن سهمیه آیات شد. سه آیه اول صفحه را چند بار مرور کرد. صدای تق تق کفش پاشنه بلند یکی از خانم های شاد و بسیار شنگول، داخل موسسه شد. قرآن را بست و جلوی پای خانم باردار تمام قد ایستاد. 🔹یک ساعت مانده به ظهر، کار خانم ها تمام شده بود و ضحی هم نفس های آخرش را می کشید از بس نخوابیده و کار کرده بود. از عباس خبر گرفت اما بی جواب ماند. فکر کرد معلومه جواب نباید بده. وسط دوره است. حتما خودشم شرکت کرده. سر خیابان رفت و اولین تاکسی را دربست گرفت. نه به سمت هتل. به سمت حرم. تا حرم خودش را کشاند. زیارت نامه را نشسته خواند و گریست. سردرد به بی خوابی اش اضافه شد. 🔸پلک هایش سنگین و متورم شده بود. سر بر دیوار مرمری حرم گذاشت و تسبیح تربت به دست، صلوات فرستاد. نگران پیامک ها بود. فکر کرد کاش تماسش را پاسخ داده بودم و می فهمیدم چه کسی است. جواب خودش را داد فهمیدی که چه! اگر تو را هم مبتلا کند چه؟ از همین می ترسید. نگاه به زائرینی که به سمت ضریح می رفتند کرد. پلک زدنش تندتر شد. صداها از گوشش فاصله گرفتند و مهره تسبیح در دستش بی حرکت ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎 تو چگونه ای؟ 🌺هر كس به خدا اميدوار باشد بايد، اميد او در كردارش آشكار شود، هر اميدوارى جز اميد به خداى تعالى ناخالص است، و هر ترسى جز ترس از خدا نادرست است. 🔸گروهى در كارهاى بزرگ به خدا اميد بسته و در كارهاى كوچك به بندگان خدا روى مى آورند، پس حق بنده را ادا مى كنند و حق خدا را بر زمين مى گذارند، چرا در حق خداى متعال كوتاهى مى شود و كمتر از حق بندگان رعايت مى گردد. 📌 آيا مى ترسى در اميدى كه به خدا دارى دروغگو باشى يا او را در خور اميد بستن نمى پندارى اميدوار دروغين اگر از بنده خدا ترسناك باشد، حق او را چنان رعايت كند كه حق پروردگار خود را آنگونه رعايت نمى كند، پس ترس خود را از بندگان آماده، و ترس از خداوند را وعده اى انجام نشدنى مى شمارد، 👈و اينگونه است كسى كه دنيا در ديده اش بزرگ جلوه كند، و ارزش و اعتبار دنيا در دلش فراوان گردد، كه دنيا را بر خدا مقدّم شمارد، و جز دنيا به چيز ديگرى نپردازد و بنده دنيا گردد. 📚نهج البلاغه، ترجمه دشتی، خطبه 160 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
اوایل، کمیته بود تا رفت سپاه بعد هم جبهه. کارش زیاد بود؛ اما تا فرصتی پیدا می کرد به مان سر می زد. که می رسید، دیگر همه فکر و ذکرش می‌شد . ناراحتی‌هایش را می‌گذاشت پشت در و هه‌ش می‌کرد. می‌گفت:"نباید مسائل و مشکلات جنگ رو با خودمون بیاریم توی " 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص24 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎راه رهایی از شیطان 🔥، حکومت خویش را بر ها و ها و ما بنا کرده است؛ و تو اگر نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفه اللهی جبران کنی؛ دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست. 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از دهڪده ‌مثبت
♨️توبه, گناه, اثر گناه ✍دوست ِخوبم ی حرف خودمانی و درگوشی 💢هر وقت بعد از اون ، خدا اونقدر زنده نگهِت داشت که... وضو بگیری و وایستی جلوش نماز بخونی؛ یعنی پذیرفتَتِت! ازت نا امید نیست 💯گناه، میان ما و رحمت و تفضلات الهی، حجاب می‌شود. استغفار، این حجاب را برمی‌دارد و راه رحمت و تفضل خدا به سوی ما باز می‌شود. این، فایده‌ی استغفار است. 🔰بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت الله خامنه ای در خطبه‌های نماز جمعه‌ی تهران‌؛ 1375/10/28 📿استغفرالله ربی و اتوب الیه ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114