eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺معرفت امام زمان، شرط خروج از جاهلیت است. ✨و تو این معنا را بگیر و تسری بده تا از ذره ذره جهالت ها، به برکت آن معرفت امام و پیشوا، خارج شوی و در بارگاه نور مهدوی، وارد ان شاالله 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺وسط همه شلوغی ها و مسیولیت هات، فراغتی باز کن و دعای امروز - روز دحوالارض-رو حتما بخون. زیباست. 🌸 چیزهای خوبی توش از خدا می خواهیم حیفه نخواهی ازش🍀 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻ضحی یاد همه دو دلی هایی که در زندگی داشت افتاد. انتخاب هایی که نمی دانست درست است یا غلط. زمانش مناسب است یا باید دیرتر باشد. غیب نمی دانست و همین ندانستن، تصمیم گیری را برایش مشکل می‌کرد. فکر کرد غیب ندانستن هم خوب است اگر کار را دست کسی بسپاریم که تمام غیب دست اوست. همه کاره اوست. اگه من اینجا هستم چون او خواسته و برنامه ریزی کرده. تصمیم گرفت کار را دست همانی بسپارد که همه این سالها، دستش سپرده بود. لباس نوزاد را لوله کرد و داخل کیف دستی کوچکش چپاند. با دیدن عباس، صاف تر نشست و عافیت باشید گفت. 🔸یک هفته تبدیل به ده روز شد و بعد از ده روز، خانه خانم محمدی، زیر و رو شده بود. طهورا هر چه از دکوراسیون بلد بود با هنر دست صدیقه خانم قاتی کرد. دیوارهای خالی را با طرح اسلیمی طرح زد و طهورا، یکی شان را با گیاه رونده، زینت داد. وسط طرح دیگری، تابلویی با لوازم دورریختنی ساخت و یک بطری اسپری طلایی رنگ رویش خالی کرد. یک هفته روی دکوراسیون دیوارها و کابینت خانه کار کرد. برای روی کابینت، طرح آبشار کوچک زد و دو روزی بود مشغول سیمان کاری و کارهای جانبی اش بود. یک روز مانده به برگشت ضحی، قرار خواستگاری را مادر گذاشت. آبشار رنگ نشده، روی میزش مانده بود و به سوالاتی که ضحی برای خودش نوشته بود دستبرد زده بود: - ملاک شما برای یک همسر خوب چیه؟ ملاکتون برای یک شوهر خوب بودن چیه؟ 🔹برایش جالب آمد. تا به حال از آن طرف قضیه نگاه نکرده: ملاک خوب بودن شوهر از نظر یک مرد. و این را عباس تمام و کمال پاسخ داده بود. ضحی از پاسخ های عباس لذت برد و فهمید بیش از آنکه متوقع همسر آینده اش باشد، از خودش توقع دارد. این را فهمید و سوالات دیگر را نکرد. برگه را تا زد و دغدغه های همسر آینده اش را گوش داد. می دانست آن کس که از خود توقع خوب تر شدن دارد، متوقف و متوقف کننده نیست. حالا سر کلاسی بود که اگر عباس این ویژگی را نداشت، صندلی اش به دیگری می رسید. 🔻نگران نداشتن ملاک های همسر خوب نبود. زیرا می دانست آب اگر آلوده باشد، جاری که بشود، زلال و شفاف خواهد شد و دیگران را سیراب. ده روز سیراب شدن در کنار عباس، یک عمر آرامش برایش باقی گذاشت و به لحظه ای رو به اتمام بود. تنها حرکت کردن، راه را طولانی تر می کند. همانقدر که با همراهی پرانرژی جاری شدن، راه را کوتاه. 🔸دفتر را برداشت و اسامی همکارانی که در این چند روز با آن ها آشنا شده بود را یادداشت کرد. لابلای کلاس ها و از این بخش به آن بخش رفتن ها، شماره یکی یکی شان را به بهانه دعوت به همایش های بیمارستانشان، گرفت و نوشت اما قصدش چیز دیگری بود. دیدن سیستمی که از سیستمیک بودن، جز اسم و بخش ها چیزی نداشت برایش زجر آور بود. بیمارستان بود؛ بخش های مختلف داشت؛ پزشکان متعدد اما همه پاره پاره. تکه هایی از پازل که نه در کنار هم چیده شده بودند و آن هایی هم که خودشان در کنار هم رفته بودند، سرجایشان ننشسته بودند. باید سیستم بیمارستان بهار را هم به اینجا صادر می کرد و بیمارستان و اهالی اش را آباد. هوای ریاست در سر نداشت اما آب و هوای آبادانی را چرا. کلاس آخر، با خانم دکتر مقامی تمام شد و ضحی را خواست: - شنیدم تنها فردی که جلسه قبل سر کلاس همسرم حاضر نشده شما بودید. 🔹ضحی چیزی نگفت. سوالی نشده بود که پاسخی بدهد. نگاه مستقیم به استاد را جایز ندانست و با همه برحقی اش، سر به زیر انداخت و کفش های مشکی واکس زده اش را نگاه کرد. - البته که حق داشتین و خواستم ازتون تشکر کنم. غیبت اون روزتون رو حساب نمی کنم. می تونین مدرک پایان دوره رو بگیرین. 🔸خانم دکتر مقامی، لیست اسامی را دست ضحی داد و گفت: نمره شما رو بیست دادم چون بی تفاوت نبودین. و از بقیه یک نمره کم کردم چون حرفی نزدن. پزشک باید نظر درست رو ولو به ضررش باشه بگه. ضحی به احترام حرف استاد، نمره ها را نگاه کرد و دنبال نمره های بالای کلاس روز سه شنبه شان بود. استاد کلاس، خلاقیت در درمان را اصل گذاشته بود و او دنبال پزشکان خلاق می گشت. اسامی ممتازین را در ذهن ثبت و از خانم دکتر تشکر کرد. 🔹دفتر یادداشت کوچکش را از جیب روپوش سفیدرنگش در آورد و جلوی اسم سه نفر از پزشکان، علامت زد. حالا دیگر می توانست برگردد و قدم اول برای آباد کردن بیمارستان های دیگر را بردارد. اولین کار، توضیح دادن برای خانم دکتر بحرینی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برایت تنگ شده رفیق و سردار مجاهدم 🌸 🍀دلم، دیدن تواضع و خصلت الهی چون تویی را می خواهد.. 🌺من این جا، چون عاشقی سوخته دل، به غربت تنهایی بی رفیقی، گرفتار نشسته ام. و منتظر سحر تا نفس گیرم از اکسیژن فضل خدا برای دویدن های مستمر بر خاکریز جبهه 💫 انقلاب ما به دوران نبوت خویش رسیده و باید آمادگی خود را بالا ببریم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨بارش رحمت 🌺حال خوش آن روز را یادت است؟ همان روز که دوستت پشت سرت ایستاد و نمازش را به تو اقتدا کرد؟ بارش رحمت الهی را بر خود دیدی؟ دلت باز هم نماز جماعت می خواهد؟ نمی توانی امام جماعت ولو کودکانی را بر عهده بگیری؟ شرایطتت مهیا نیست؟ یا حتی محرومی از مسجد رفتن و نماز جماعت خواندن؟ ✍️البته رحمتی است که از دست می دهیم اما هنوز هم راهی هست. قبل از نماز واجبت، اذان و اقامه بگو تا صفی از ملائک، پشت سرت اقتدا کنند. بارش های خاص رحمت الهی را احساس کنی. ✨✨✨ 🍀اذان را گفته ای و به اقامه رسیدی.. بالای سرت، فوج فوج ملائک اند که از آسمان به سوی تو نازل می شوند تا پشت سرت بایستند و به تو، اقتدا کنند. الله اکبر.. مبارک باشدت این رحمت الهی 🌺امام صادق علیه السلام مَن صَلّى بِأَذانٍ وإقامَةٍ صَلّى خَلفَهُ صَفّانِ مِنَ المَلائِكَةِ ، ومَن صَلّى بِإِقامَةٍ بِغَيرِ أذانٍ صَلّى خَلفَهُ صَفٌّ واحِدٌ . 🌸«هر كس با اذان و اقامه نماز بخواند ، دو صف از فرشتگان ، پشت سر او نماز مى خوانند و هر كس با اقامه و بدون گفتن اذان نماز بگزارد ، پشت سر او تنها يك صف به نماز مى ايستند» . 📚ثواب الأعمال: ص 54 ح 2 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ستاد استقبال از عروس و داماد، پا در رکاب خدمت کرده و منتظر دیده شدن ماشین خاک گرفته داماد بودند. ماشین داخل کوچه پیچید و اشک از گوشه چشم مادر عباس، سُر خورد. ضحی از دیدن خانواده اش چنان ذوق کرد انگار کودک ده ساله ای را به اجبار، ماه ها از مادر جدا کرده و به آغوشش بازگردانده باشی. هوای مادر تمام چشم هایش را پُر کرد. زیر بال و پر پدر رفت. گل های رفاقت و صمیمیت را از قلب دو خواهرش، چید و بوسید. عباس خوشحال از خوشحالی ضحی، به مادر پناه برد و پاسخ دستِ پدری حاج عبدالکریم را داد و اشک ریخت. چون فرزند یتیمی بود که حیات دوباره به پدرش داده باشند و او، تمام سالهای یتیمی را یک جا از قلب پدر، بازپس گیرد. پُر شد از عطوفت پدرانه حاج عبدالکریم. 🔸هیئت استقبال، سوار ماشین شدند و پیش و پش ماشین خاکی از سفرمشهد برگشته عروس، به خانه‌اش رفتند. بی بوق و کرنا. بی حرکت اضافه و در سکوت و ذکر. مادر صلوات می فرستاد و آیت الکرسی که دختر و دامادش در پناه قرآن باشند. خانم محمدی هم کنار مادر نشسته و مشغول ذکر بود. طهورا و حسنا به نقشه های غافلگیری فکر می کردند اما خبر نداشتند که همه شان غافلگیرتر خواهند شد. نزدیک در خانه، خانم سرتاپا سفید پوشی را دیدند که اطراف خانه قدم می زند. قد نسبتا بلندش با مانتو بلند سفید جلو باز پوشیده، بلندتر شده بود. شال پهن و بلند سفیدی که روی سر انداخته بود، تصویر روح مانندش را کامل تر می کرد. بماند آن شلوار سفید وجوراب و کفش های سفیدتری که هر کس می دید گمان می کرد او عروس است و ضحی از مستخدمین. حق داشت. از سفربرگشته ای که فرصت آب زدن بین راهی به صورت خود نداشت بهتر از این نمی شود. ضحی فکر کرد دیدن این لحظات برایش چه شاعرانه شده است. پدر و مادری که بال گسترده اند و دست حمایت خود را تا آخر، از سر دختر و دامادشان برنمی دارند. خواهرانی که چون تکه هایی از تسبیح، در کنار هم و شبیه به هم قرار گرفتند. 🔹به خانه رسید و از ماشین خاک آلود که پیاده شد، آغوش آن خانم سفیدپوش هم برایش باز شد. ضحی هاج و واج به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و از تبریک و حضورش تشکر کرد. ضحی و عباس از زیر قرآن رد شدند. داخل خانه شدند. سحر هم مهمان بود و گوشی به دست داخل شد. - عجب خونه نقلی خوشگلی داری. وای این گٌلا چقدر با سلیقه چیده شدن. تابلوها رو نگاه. نگو که کار خودته ضحی جان 🔸ضحی به طهورا نگاه کرد و از سر قدردانی، لبخند تشکر پُرمهری بر لب نشاند. سحر گوشی را بالا آورد و به بهانه زیبا بودن تابلوها و چیدمان، از گل ها و دیوارها عکس گرفت. وسط عکس گرفتن، با مادرها خوش و بش کرد و خیلی نامحسوس، از عباس که گوشه ای کنار پدر ایستاده بود هم عکس گرفت. به خود جرئت داد به عنوان دوست صمیمی ضحی، هر جا که می خواست را ببیند و تحسین کند. اجازه لفظی ای گرفت بدون اینکه منتظر جواب باشد. زبان ریخت و مهلت حرف زدن به کسی نداد. راهرو را با همین به به و چه چه کردن‌هایش، طی کرد و برای دیدن جهیزیه، وارد اتاق خواب ضحی شد. 🔻ضحی به روشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. مادرها برای درست کردن شربت و چایی به آشپزخانه رفتند. حسنا کنار پدر روی پتو نشست و طهورا به احترام مهمان، او را همراهی کرد. قبل از آمدن طهورا به اتاق، سحر کار خودش را کرده بود. طوری که انگار در حال تایپ کردن بود، گوشی را در دست گرفت. رو به طهورا کرد و گفت: - انگار مشکلی پیش اومده. ضحی جان کجاست عزیزم ازشون خداحافظی کنم؟ سریع باید برم - رفتن دست و صورتشون رو بشورن. 🔻سحر از اتاق بیرون آمد. لیوان شربتی که زهرا خانم برایش آورده بود را گرفت و نوشید. ضحی که آمد، صورت شسته و تمیزش را بوسید و گفت که باید برود بیمارستان و دوباره سر می زند. خداحافظی کرد و عجله و شتاب را به پاهایش داد و از خانه خارج شد. 🔹عکس های خوبی گرفته بود. به پریسا پیامک داد"دارم می یام. سیستمتو روشن کن". سوئیچ را چرخاند و خیابان ها را با آخرین سرعتی که می توانست، طی کرد و داخل خانه پریسا شد. چند دقیقه بعد، تمام عکس هایی که گرفته بود داخل سیستم پریسا بود. حتی همان تصویری که فرهمندپور از عباس، کنار آن گلدان گل، گرفته بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
رازها را باید نیمه شب، نجوا کرد... ✍️روز قلم، مرا تبریک گفتند که : از لذت های دل چسب دنیای نویسندگی؛ دیدن کتاب خودت در کتاب فروشی محبوبت است. به امید آن روز، قلم بزن. 🍀خواندم. یک بار. دو بار. به خود رجوع کردم. 🧐دیدم نه. چنان لذتی را برای من نیست به آن امید، قلم بزنم. فریادم بلند شد و نتوانستم جلویش را بگیرم و نوشتمش: "نه اینطور نیست لذت دلچسب، دیدن تقریظ رهبری بر کتابمان است..😍 نه حتی رونمایی نه حتی چاپ بیستم و نه حتی روی پیشخوان همه کتاب فروشی های شهر..." 🌺و مرا چه حالی دست داد بعد از این یادآوری نیت و آن روز خوش که تمام سختی ها را تحمل باید کرد برای دیدن لبخند رضایت امام که مرحبا.. احسنت.. طیب الله.. این همانی بود که دوست داشتم بخوانم. همانی که نیاز داریم. از این دست کتاب ها بیشتر بنویسید.. و آن زمان، طلوعی دیگر است.. لبیک گویان، اطاعت از امر رهبری کردن.. 😍مرا امید دیدن تقریظ رهبری است.. دامت برکاته.. سایه شان مستدام باشد الهی بالای سرمان✨ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸وقف خود 🍀بچه ها متواضعانه و بی غرور می دانند که نهایت انسان این است که وجود خویش را تحقق کند. و نه اینکه معاذ الله خدا برای تحقق اراده خویش به تو نیازی داشته باشد؛ نه، هر چه هست باز هم برای توست. 🌼 حاکمیت خود را در جهان بر و انسان ها بنا کرده است و این بچه ها این مطلب را خیلی خوب از خویش آموخته اند. 🌺اگر نترسی و خویش را با کمال جیران کنی، شکست خواهد خورد و اینجا صحنه تحقق همین معناست. 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸دل داری؟ 🌺 قرآن می‌گوید این قرآن برای کسی است که دل داشته باشد. دل داری؟ در روایت دارد روزی حضرت موسی قوم خود را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد. انبیاء سخنران بودند، خطیب بودند، چه خطبه‌هایی! شروع کرد به سخنرانی، خیلی در شنونده اثر گذاشت، در دل شنونده اثر گذاشت. 🍀«فَقَامَ رَجُلٌ فَشَقَّ ثَوْبَهُ» یک دفعه یک مردی از جا بلند شد از بس اثر کرده بود پیراهن خود را کشید و پاره پاره کرد! خدا دستور داد موسی به این بنده‌ی من بگو «لَا تَشُقَّ ثَوْبَکَ وَ لَكِنِ اشْرَحْ لِي عَنْ قَلْبِكَ‏» بنده‌ی من لباس خود را پاره نکن. حتّی این‌طور برای من از حالت عادی بیرون نرو. ❤️دل خود را بزرگ کن، دل تو وسیع بشود، انسان بزرگ باشی، من آن را دوست دارم، قلب تو قلب الهی باشد. 📚حضرت آیت الله مشکینی (ره) درس اخلاق 10/ 1 /80 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹از خانه پریسا که بیرون آمد، به بیمارستان بهار زنگ زد تا شیفت های ضحی را بفهمد. باید چند روزی صبر می کرد تا حقه اش بگیرد. یاد مادر عباس افتاد. به فریبا زنگ زد تا شیفت امروزش را جابه جا کند و به سمت خانه عباس حرکت کرد. زنگ در چند همسایه را زد تا توانست شماره همراه مادرشوهرضحی را پیدا کند: - سلام حاج خانم. احوال شما؟ غرض از مزاحمت برای پس فردا شب، امر خیری داشتیم که اگه زحمت بکشید کمکمون کنین. بله از خیریه .... 🔸مکث کرد تا اسم خیریه را خانم محمدی بگوید. - بله کوثر. اختیار دارید خدمت ازماست. زنده باشین. خودم می یام دنبالتون.. التماس دعا خاج خانم 🔻از التماس دعایی که گفته بود خنده اش گرفت. حالا باید بسته های تغذیه و دیگ غذایی روبراه می کرد تا حاج خانم این ها را به دست کارتون خواب ها برساند. شماره خیریه کوثر را از اطلاعات تلفن گرفت. تماس گرفت و آدرس را داخل گوشی یادداشت کرد. سوئیچ را چرخاند و آماده حرکت شد. عباس از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. فرصتی که مفت به چنگ آورده بود را نمی خواست به این راحتی از دست بدهد. دوربین گوشی را آورد و چند عکس از عباس گرفت. بیرون ماشین و داخل ماشین. این ها را هم باید به پریسا می رساند. ساعت را نگاه کرد و بهتر دید اول به خیریه سر بزند. آدرس بی خانمان هایی که چند هفته قبل با آن ها صحبت کرده بود را داد. هزینه ای برای بارگذاشتن دیگ غذا و خرید لوازم. فکر همه این ها را قبل از سفر ضحی کرده و فقط منتظر زمان مناسبش بود. 🔹فرهمندپور تنها در دفتر نشسته و به صفحه اینستاگرامی که با نمایش های فریبا و سحر، به روز رسانی شده، نگاه می کرد. فکر کرد چقدر آدما با هم فرق می کنن. گوشی اش زنگ خورد: - جناب دکتر، تا چند روز دیگه کاری که گفتمو انجام می دم. - چی کار می خوای بکنی؟ - شما کاری تون نباشه. نتیجه اش تنها شدن ضحی است. اونوقت شما برید باهاش ازدواج کنین. 🔸فرهمندپور نگران شد و با شدت بیشتری سوالش را تکرار کرد. سحر بی تفاوت به حال فرهمندپور گفت: - فکر نکن ذره ای به خاطر شماس که این کارو می کنم. فقط گفتم در جریان باشی. قاپیدن دل ضحی دیگه باخودته. 🔻تماس قطع شد. فرهمندپور گوشی را روی میز گذاشت و به مشهد و حرم امام رضا علیه السلام فکر کرد. به معامله ای که با امام کرده بود. زیر لب نالید: - مرده و قولش. پس کی می خواین به قولتون عمل کنین؟ 🔹دست به پیشانی برد و منفذ چشمه اشکش را فشار داد. از وقتی برگشته بود، به خانه نرفته و در همین اتاق ساکن شده بود. فریبا و سحر دو هفته مرخصی گرفته بودند. از صدیقه هم خواسته بود تا آخر هفته بعد، نیاید اما به ضحی چیزی نگفته بود. فکر نمی کرد به این زودی از ماه عسل برگردند. شماره اش را هم نداشت. حتی نخواست اسمش را بیاورد و از صدیقه بخواهد که به ضحی خبر دهد. جلوی افکارش را به سختی می گرفت. خودش را با بازی مشغول کرده بود اما برای گروه هم باید بهانه ای جور می کرد و این کار مشترک را واگذار می کرد. به پرهام زنگ زده بود تا مزه دهنش را بفهمد: - یادته همون موقع چی بهت گفتم؟ چون این روز و می دیدم. به نظر من منحلش کن. واگذار کردن فایده ای نداره. 🔻انگار همان روز جلسه بود که سعی داشت هیئت مدیره را برای سرمایه گذاری روی این گروه، راضی کند و صدای آرام پرهام را مجدد پشت گوشش شنید: اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. 🔸به خانم دکتر بحرینی زنگ زد و با دلایلی که از قبل آماده کرده بود، احتمال پایان دادن به این همکاری را اعلام کرد. هنوز صحبتش با خانم دکتر تمام نشده بود که زنگ در آپارتمان به صدا در آمد. گوشی به دست، وارد سالن شد. پشت در رفت و مکالمه را ادامه داد: - بله درسته. حق با شماست. مسئله اینجاست سرمایه ای که روی این گروه گذاشته شده رو می خوان در برنامه دیگه ای... 🔹کلید را چرخاند و در را باز کرد. از چیزی که دید تعجب کرد. صحبتش را با خانم دکتر ناتمام گذاشت و حواله به فرصت دیگر داد. گوشی را قطع کرد و بفرمایید گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💗انس 🔷خاک، مظهر مخلوق در برابر غنای است. معنای آنکه در ، پیشانی بر می گذاری، همین است: تا با خاک نگیری، راهی به مراتب نداری. 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟باغبان 🌏زمین بزرگی است. آماده کشت. بذرها را می کارند. هر کس قسمتی از زمین را تصاحب می کند. فواره های سقفی، آب را روی خاک و بذرها می پاشند. جوانه ها سربرمی آورند. باغبان، می آید و کار را برای شاگردانش توضیح می دهد. روز اول همه دست به کار اند. روزهای بعدی همین طور اما رشد جوانه ها کند است. چند نفری به کارهای دیگر می پردازند و از جوانه ها غافل. اما مهدی، دست از جوانه هایش برنمی دارد. بالای سرشان است و مدام رسیدگی می کند. 🌹هر بار که مهدی می آید، آن برگ های کوچک، رو به سویش می چرخانند و زمانی که نمی بینند، به یادش قوی می ماند و در مقابل باد و علف های هرزه، استقامت می ورزند. جوانه های مهدی نهال می شوند. باقی جوانه ها پژمرده شده و می میرند. نهال ها را در گلدان های بزرگ تر می کارد و گوشه ای می گذارد و به زمین مرده نگاه می کند. این زمین می توانست پر باشد از جوانه و زندگی. 🌼جوانه هایمان، آب معرفت صاحب الزمان را می خواهد تا مقاوم شود و گل بدهد. این، کارِ منِ باغبان وجودم است. 🌺امام باقر علیه السلام ـ في قولِهِ تعالى : «اِعلَموا أَنَّ اللّهَ يُحْيي الأَرضَ بَعدَ مَوتِها» ـ: يُحيِيها اللّهُ عَزَّ و جلَّ بِالقائمِ عليه السلام بَعدَ مَوتِها، (يَعني) بِمَوتِها كُفرَ أهلِها، و الكافِرُ مَيِّتٌ . 🍀درباره آيه «بدانيد كه خدا زمين را بعد از مردنش زنده مى كند» ـفرمود : خداوند عزّ و جلّ زمين را بعد از آن كه مُرد، به وسيله قائم عليه السلام زنده مى كند. مقصود از مرگِ زمين، كفر ساكنان آن است و كافر [در حقيقت ]مردار است. 📚كمال الدين : ص 13 ح 668 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨اجتماع قلوب نیاز است.. 🌺امام مهدى عليه السلام : وَ لَوْ اَنَّ أشياعَنا وَ فَقَّهُمُ اللّه ُ لِطاعَتِهِ، عَلى اجْتِماعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فى الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ، لَما تأخَرَّ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقائنا، وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمْ السَّعادَةُ بِمُشاهِدَتِنا، عَلى حقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِها مِنْهُمْ بِنا، فَما يَحْبِسُنا عَنْهُمْ إلاّ ما يَتَّصِلُ بِنا مِمّا نُكْرِهُهُ. 📚بحارالانوار 53: 177. 🌸از امام زمان عليه السلام نقل شده كه به شيخ مفيد فرمود: اگر دلهاى شيعيان ما ـ كه خداوند آنان را براى اطاعت خودش موفق كند ـ در وفا كردن به پيمانشان يكى بود هرگز سعادت و ملاقات ما از آنان به تأخير نمى افتاد، بلكه سعادت ديدار با ما همراه با شناخت و صداقت براى آنان زود به دست مى آمد، چيزى جز كارهاى ناشايست آنان ما را از ايشان محبوس نمى سازد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹سرهنگ و دو سرباز، داخل آپارتمان شدند. سرهنگ برگه ای را دست فرهمندپور داد. فرهمندپور هنوز در شوک بود و به سختی توانست برای خواندن حکم دستگیری اش تمرکز کند. یکی از سربازها دم در ایستاد و دیگری دنبال سرهنگ راهی اتاق ها شد. سرهنگ وسایل اتاق را نگاه کرد و بدون گفتن حرفی، به لب تاب اشاره کرد. فرهمندپور برگه به دست، همان نزدیکی های در آپارتمان ایستاده بود. حتی پشت سر سرهنگ به اتاق نرفت. این صحنه را بارها در ذهنش مجسم و پیش بینی اش را کرده بود. به جرم فساد اقتصادی. طبق سناریویی که ساخته بود؛ خواست بگوید اجازه بدهید با وکیلم تماس بگیرم اما این کار را نکرد. با اینکه از دیدن پلیس شوکه شده بود اما قلبش عجیب آرام بود و خودش از این آرامش، متعجب بود. انگار که هیچ جرمی مرتکب نشده و با چند سوال، آزاد خواهد شد. مقاومتی برای برداشتن وسایلش نکرد. سرباز لب تاب و گوشی و هر چه که بود را برداشت. سرباز دیگر به فرهمندپور دستبند زد و بدون حرفی، از آپارتمان خارج شد. سرهنگ برگه ای پشت در آپارتمان زد و به همراه مجرم، داخل آسانسور شد. 🔸ماشین پلیس، فرهمندپور را به بازداشتگاه می برد و او فکر می کرد چرا دوست ندارم به وکیلم زنگ بزنم تا مرا از این وضعیت بیرون آورد؟ اموالم مصادره می شود. چند سالی هم برایم زندان می بّرند. پس چرا اینقدر آرامم؟ این سوالی بود که تا چند هفته، فرهمندپور از خودش می پرسید. آرامشی که مقاومتی برای دستگیر شدنش نشان نداد. آرامشی که همه چیز را اعتراف کرد. آرامشی که باعث شده بود حتی اسامی افراد و کارهای خلاف دیگر را هم بگوید و حتما پرهام هم بعد از فرهمندپور دستگیر می شد و خیلی های دیگر. رفتنش به دادگاه، مانند رفتن به جشن تولد، برایش شادی آور بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست. 🔹سحر پیش پریسا بود که توسط یکی از همسایه ها، خبر شد. عکس های آماده شده را از پریسا گرفت و از خانه بیرون زد. به وکیل بابا زنگ زد و جریان را گفت تا راه فراری برایش پیدا کند. ترس اینکه نتواند نقشه اش را عملی کند، وادارش کرد به جوانک موتوری ای که پیک رستوران بود، اعتماد کند. عکس ها را داخل پاکت گذاشت. با دستمزد خوبی که داد، پیک موتوری قبول کرد بسته بدون فرستنده را سه روز دیگر، به دست ضحی برساند. 🔸ضحی بی خبر از همه جا، صفحات حفظ قرآنش را مرور می کرد تا موقع تحویل به پدر، اشتباهی نکند. برای ادامه حفظش، صدقه ای جدا کرد. آبگوشت بار گذاشت و پشت میز نشست. به خواست خانم دکتر، یکی از نکاتی که در دوره یادگرفته بود را در صفحه شخصی اش یادداشت کرد. کتاب زبان اصلی جنین شناسی لارسن را باز کرد. چند صفحه خواند و نکاتی را یادداشت کرد. دیکشنری را هر از گاهی باز می کرد و دنبال معنای کلمه ای می گشت. 🔺صدای در خانه، فرکانس سکوت ذهنی اش را به ارتعاش انداخت. بدون اینکه از پنجره نگاه کند، تمرکزش را روی گوشهایش برد تا از نحوه راه رفتن، تشخیص بدهد چه کسی است. فکر کرد چه فرقی دارد. یا عباس است یا حاج خانم. بهتره برم بیرون. از روی صندلی بلند شد و برای خیرمقدم به حیاط رفت. خانم محمدی یا همان حاج خانم، کمی جا خورد: - فکر کردم بیمارستانی عزیزم. - درس می خوندم. به خاطر درسها، برنامه رو تغییر دادن. دو ساعت دیگه باید برم. شما خوبین؟ چی شده ؟ - چیزی نشده. دفتر ثبت رو جاگذاشته بودم. باید ببرم خیریه. امشب شاید دیرتر بیام. منتظر من نباشین. 🔹در فاصله ای که حاج خانم به اتاق می رفت، ضحی چای ریخت. پشت در اتاق ایستاد و در زد. حاج خانم در را باز کرد. بفرما گفت و ضحی و چایی را داخل اتاقش برد. خیلی فرصت نداشت و باید برای نظارت روی دیگ غذا، به خیریه برمی گشت. چایی را با قند محبت ضحی نوشید. کمی از خاطرات کودکی و شیطنت های عباس تعریف کرد و گفت پدرش از همان بچگی او را یک آتش نشان می دید. از چایی تشکر کرد و در مقابل تعارف ضحی برای بردن سینی، مقاومت کرد. او را به اتاق خودش رساند تا درس هایش را بخواند. خودش سینی را به آشپزخانه برگرداند و لیوان را شست. به خیریه برگشت تا فاکتور مواد اولیه شام و بسته ها را در دفتر یادداشت کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠آرامش 🌺در معرکه قلوب مجاهدان راه ، آرامشی که حاصل است حکومت دارد. و به راستی ، حیرت زده است: چگونه ممکن است که کسی از نهراسد؟ ✨کجا از مرگ می هراسد آن کس که به در جوار حق آگاه است؟ 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹دم غروب، غذا آماده بود و معصومه خانم، آدرس را به مشهدی کریم داد و خودش به همراه چند پرسنل و دو نیروی جهادی، سوار ماشین های جداگانه، پشت وانت مشهدی کریم، راه افتادند. بیغوله ای بود عجیب. انگار وارد محله زباله ها شده بودند. اطرافشان پر از بطری های بزرگ و کوچک، در و پنجره و کمدهای شکسته چوبی و فلزی بود. نه که فکر کنی تمیز و مرتب کنار هم چیده شده باشند. در هم و روی هم. بازار اگر بود، هیچوقت جنس خریداری شده، پیدا نمی شد و مشتری دست خالی برمی گشت. معصومه خانم مکدر از دیدن چنین محله ای، دنبال محوطه ای می گشت که کمی وسیع باشد و البته تمیزتر از جاهای دیگه. از غصه زندگی کودکان معصوم در این جا، در کشمکش بدی افتاده بود. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقکی که با همین در و پنجره های شکسته سرپا شده بود رفت. 🔸 صاحبخانه را صدا زد. جز صدای ناله، چیزی نشنید. پرده چرک و پاره چهل تیکه آویزان جلوی در را کنار زد. از دیدن پیرمردی که روی تشک کثیف و زهواردررفته ای افتاده بود تعجب کرد. بوی تند و تلخ عرق با بوی بد دیگری قاتی شده بود. کنار رفت تا آقای ناصری جلو برود و فکر کرد: باید ی دکتر با خودمون می آوردیم. 🔻آقای ناصری به سمت پیرمرد رفت. در دو سه متری اش ایستاد و به دمل بزرگی که روی دست پیرمرد بود و مگس ها دورش حلقه زده بودند نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. روی زخم دست پیرمرد، به سفیدی می زد. با اینکه پیرمرد لاغر و استخوانی بود اما شکم متورمی داشت. به همراهانش فهماند که از چادر بیرون بروند. مسئله را گفت و منتظر ماند تا نظر جمع را بداند. - باید زنگ بزنیم اورژانس. - اون که بله. اما با این وضعیت چه کنیم؟ - اوضاع اینجا اصلا خوب نیست 🔸کودک لاغر اندامی از زیر خروارها آت آشغال بیرون جهید اما دست مادرش به پیراهن مندرس و بزرگش رسید. پشت پیراهنش را سفت چسبید و داخل کشید. انگار که زه کشیده شده کمان را رها کنند، کودک ناپدید شد. با این وضع غذا دادن امکان پذیر نبود. 🔻خانم محمدی با چند نفر تماس گرفت. به ضحی زنگ زد تا درخواست چند دکتر و تجهیزات پزشکی بکند. وضعیت را برای مشهدی کریم توضیح داد و اضافه کرد بعید است بتوانند تا چند ساعت دیگر، مکان مناسبی درست کنند. مشهدی کریم، همان پشت وانت، اجاق وصل شده به کپسول را روشن کرد تا غذا سرد نشود. بقیه هم به اتاقک های دیگر سر زدند. سعی کردند با حرف زدن، اعتمادشان را جلب کنند. کار سختی بود. اورژانس برای بردن پیرمرد آمد. آقای ناصری دنبال بیمار می گشت تا با اورژانس اعزام کند اما موفق نشد. پزشک اورژانس کنار گوش آقای ناصری گفتند: - اینجا احتمال انتقال بیماری مسری زیاده. مراقب خودتون باشید. 🔹 گوشی معصومه خانم زنگ خورد. عباس بود. شاد و پرانرژی سلام کرد. از رفتار خوب عروسش تعریف کرد تا قند در دل عباس آب شود و همسرش را بیشتر دوست داشته باشد. توصیه آخر را گفت و تلفن را قطع کرد: - عباس جان امشب ضحی شیفته. خسته ای زودتر برو استراحت کن. من دیر می یام. خیریه کار دارم. 🔸بعد از تماس ضحی خانم دکتر بحرینی، به سرتیم امید، ماموریت پاکسازی محله داد. همان ساعت از شب، به یکی از وکلای بیمارستان زنگ زد تا زمین محله را بررسی کند. می خواست بداند مربوط به دولت است یا شخصی است. با چند نفر از سرمایه گذارهای خیّر تماس گرفت تا راهکاری برای این بی خانمان ها پیدا کنند. انگار که زلزله ای آمده باشد و آوارها روی سر مردم ریخته باشد، همه را بسیج کرد. هر از گاهی به گروهی نیازمند برمی خورد و این طور، بسیج همگانی راه می انداخت. چادر سر کرد و خودش را به تیم امید رساند تا در لباس پزشکی، خدمت کند. 🔹لحظه ورود تیم امید به محله، سحر از گیت فرودگاه رد شد. به پشت سرش نگاه کرد. نه پدری برای بدرقه آمده بود نه دوستی. وکیلشان هم فقط گفته بود "فعلا زود برو تا دستگیر نشدی. پرونده تو راست و ریست می‌کنم؛ اونوقت اگه خواستی برگرد." پا روی پله برقی گذاشت و بالا رفت. کارت پرواز و گذرنامه جعلی دستش بود. خود را دلداری داد" اون طرف سپهرو داری. تو که می خواستی برا همیشه بری، حالا ی کم زودتر." با این حال ناراحت بود. رها کردن یک باره بیمارستان و دوستان و همکاران آنقدر سخت بود که سحر شاد و بی خیال را هم ناراحت کند. به بسته ای که دست پیک داده بود فکر کرد و زیر لب غرید: - کاش بودم و می دیدمت. این دربه دری همه اش تقصیر توئه ضحی. 🔸با صدای مسئول پرواز، کارت پرواز را نشان داد و رد شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️◾️🔳◾️▪️ 🏴 سالروز شهادت امام جواد علیه‌السلام تسلیت باد 🔻امام جواد (علیه السلام) مانند دیگر ائمه‌ی معصومین برای ما اسوه و مقتدا و نمونه است. در نوجوانی به رهبری امت اسلام منصوب شد و در سالهایی کوتاه، جهادی فشرده، با دشمن خدا کرد به طوری که در سن ۲۵ سالگی یعنی در جوانی، او را با زهر شهید کردند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام ▪️◾️🔳◾️▪️
🏴 سالروز شهادت امام جواد علیه‌السلام تسلیت باد 🔹حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸 الحمدلله واضح و آشکار است که مخالفین ائمه علیهم‌السلام مخالف علم و عقل هستند! 🔸 هرجای دنیا اگر شخصی بود که مانند حضرت امام جواد علیه‌السلام هزاران مسأله علمی را در یک مجلس حل می‌کرد و جواب صحیح می‌داد، به او جایزه می‌دادند، نه اینکه به او حسد بورزند و با او دشمنی کنند و سرانجام او را بکشند! 📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٣٣ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
🌺با ثواب حاجیان شریک شو... 👈از امشب، مابین نماز مغرب و عشا پر توفیق باشین الهی🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
👈اعمال دهه اول ماه ذی حجه همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند پر توفیق باشین الهی🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. 🔸صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. 🔻عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. 🔹ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. 🔸ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. 🔹از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. 🔸خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌نه فراتر نه فروتر 🌸میانه را دُرُست نگه داشتن، کار مومن است. آن که به هر تکانی، خودش هم تکان می خورد، هنوز نگهداشتن نمی داند؛ چه رسد به میانه را دُرُست نگه داشتن. 🌼مومن، حالش در رفتارش تفاوتی ایجاد نمی کند. چه خشمگین شود چه خوشحال چه ضعیف و چه قدرتمند، او میانه را دُرُست نگه می دارد و از حق، فراتر نمی رود. ✍️همتت را در این سه حالت، حسابی به کار گیر که از حق، فراتر نروی: هنگام غضب، هنگام خوشحالی، هنگام قدرت 🌺حضرت امام رضا عليه السّلام فرمودند: اَلْمُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ غَضَبُهُ عَنْ حَقٍّ، وَ اِذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطِلٍ، وَ اِذا قَدَرَ لَمْ يَأْخُذْ اَكْثَرَ مِنْ حَقِّهِ؛ 🍀مؤمن، هرگاه خشمگين شود، غضبش او را از حق بيرون نمى برد و هرگاه خرسند شود، خوشنوديش او را به باطل نمى كشاند و هرگاه قدرت يابد، بيش از حق خودش بر نمى دارد. 📚بحار الانوار، ج 75، ص 355. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
❤️عاشق شوید شبیه علی مثل فاطمه❤️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ‏" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد. 🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخ‌کرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد. 🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت: - فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند. 🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت: - جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟ 🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد: - آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن. 🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte