eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
801 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید " محافظت " ♨️ چگونه خود و مان را از خطرات و حفظ کنیم؟ سه مهم و در مقابله با کرونا 📌برای مشاهده با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/lZKg7/tty/1585612261/hash/0141a4e8eff37de209c1fa1e81645bc3cae27f0a @salamfereshte
🔹 سوال های جوان ها پخته تر و سوال های نوجوان ها کلی تر است. کتاب ریحانه را ورق می زنم. کنار کتابش علامت هایی می بینم. علامت سوال. تعجب. ستاره. نقطه. منظورش را از این علامت ها متوجه نمی شوم. زیر برخی جملات خط صاف کشیده. زیر برخی منحنی وار. گاهی در حاشیه کتاب چیزی نوشته است. انصافا خط زیبایی دارد. یکی از حاشیه ها را می خوانم: "پاسخ خوبی است برای آنانی که می گویند قلب آدم باید پاک باشد." 🔸کتاب را می بندم. به صحبت های بچه ها گوش می دهم. برخی یادداشت می کنند و برخی هم زیر جملات کتابشان خط می کشند. ریحانه برمی گردد. بعد از اتمام جلسه، خوش و بشی با استاد ارائه دهنده می کند. خانمی هم کنار او ایستاده است. من را به او معرفی می کند و او را به من. خانم امیدی دست می دهد و خیلی گرم حال و احوال می کند. = خوش آمدید. تعریفتون رو خیلی از ریحانه خانم شنیده بودم. مشتاق دیدارتون بودم. خیر مقدم. - خواهش می کنم. ایشون همیشه نسبت به من لطف دارن و خوبی های خودشون رو به من نسبت می دن. خانم امیدی صحبتی کوتاه با ریحانه می کند و می رود. + مسجد بمونیم نماز بخونیم یا بریم خونه؟ - بمونیم. وضو دارم. + دوست داری عضو بسیج مسجد بشی؟ خانم امیدی ازت دعوت کردن که عضو بسیج بشی. 🔹جوابی نمی دهم. ریحانه هم پیگیر نمی شود. مرا به سمت جامهری می برد. با فاصله ای اندک صندلی ام را می گذارد و می گوید: + اینم از مهر. بفرما هر کودوم رو خواستی بردار. دستم را دراز می کنم مهری بردارم. دستم نمی رسد. می آیم صندلی را به جلو ببرم که ریحانه چرخ صندلی را سفت می گیرد و می گوید: + بسم الله بگو و سعی کن کمی روی پاهات بایستی. به این خاطر که می خواهی نماز بخونی و باید مهر برداری. نیت تربت کربلا رو بکن. نیت کن برای نمازت می خوای مهر کربلا برداری و روی پاهات کمی فشار بیار. 🔸آنقدر با طمانینه و محکم می گوید چه کار کن که به خودم جرات نمی دهم روی حرفش حرفی بزنم. همین کار را می کنم. کمی به جلو خم می شوم که مهر را بردارم. دستم به مهر می رسد و برمی دارم اما نزدیک است که بیافتم. ریحانه مرا بغل می کند و روی صندلی می نشاند. در اصل از پاهایم استفاده نکردم و خودم را با دست دیگرم بلند کرده بودم. + تلاش خوبی بود. آفرین. باید برات دو تا عصا بخرم. 🔻نماز جماعت را می خوانیم و برمی گردیم. جلوی خانه خانم توانمند می ایستد. با کلید در را باز می کند و مرا به داخل راهرو می برد. خودش داخل می شود. بعد از چند دقیقه کوتاه، بر می گردد و از خانه خارج می شویم. - کجا رفتی؟ + رفتم سرم خانم توانمند رو که تمام شده بود در بیارم. ببخشید معطل شدی. - خانم توانمند همونی نبود که وقتی ما اومدیم به محل، داشت بهت فحش... وسط حرفم می پرد و می گوید: + خانم توانمند همون خانم همسایه مهربونی است که هر روز نگاهش رو بدرقه راهم می کرد. - حالشون بهتر شده؟ بابا گفت که سکته کرده بودن. + بله. متاسفانه سکته کردن. نه همون طورن. ان شاالله امروز دخترشون می یاد و از تنهایی در می یان. - یعنی این همه مدت این جا تنها بودن؟ + متاسفانه بله. به قول پدر، تنهایی بد دردیه. 🔹به خانه که رسیدیم ریحانه باز هم برایم میوه و چای می آورد. وارد ایمیلش می شود. ایمیلی را می خواند و گوشی تلفنش را برمی دارد. + سلام پدر. خوبین؟ ...خوبم. الحمدلله. پدر، دخترعمو امروز جواب ایمیل رو داده. مثل اینکه مشکلی پیش اومده. توی ایمیل چیزی نگفته ولی حالت نوشته اش خوب نیست. انگار مشکلی پیش اومده....مثلا نوشته کاش ایران بودیم. کاش هیچوقت این جا نمی یومدیم... دلم خیلی برای روزهایی که با بابا و عمو می رفتیم شمال تنگ شده.. از این جور جملات نوشته. حس خوبی ندارم....باشه. نه. خدانگهدار 🔸نگران می شوم ولی می دانم که نباید چیزی بپرسم. کمد زیر میزتحریر ریحانه را باز می کنم. پوشه ای را برمی دارم و به تیک هایی که جلوی موارد، زده شده نگاه می کنم. تیک جلوی شعر خالی است. کتاب های ریحانه را نگاه می کنم و کتاب شعری را بر می دارم. فهرست اشعار را نگاه می کنم. چندتایی را که حدس می زنم به درد کارمان بخورد نگاه می کنم. سومین مورد شعر مناسبی است. به ریحانه نشان می دهم. می خواند و می گوید: + کار رو دست خوب کسی دادم ها. آفرین به خودم - خوبه. از خودت هم با هندونه خوب پذیرایی می کنی ها. 🔻هر دو می خندیم. شعر را یادداشت می کنم و در فهرست، جلویش را تیک می زنم. مورد بعدی را جستجو می کنم تا مطالب بورد این هفته هیئت، تکمیل می شود. @salamfereshte
🔹ریحانه که مشغول طراحی حاشیه بورد بود، دست از کار می کشد. تخته چوب بزرگی را از پشت کمد اتاقش بیرون می آورد. یک طرفش را روی میز می گذارد و طرف دیگر را روی شوفاژ کنار اتاق. چینش مطالب و تزئینات دور آن ها را با همدیگر روی تخته چوب مشخص می کنیم. با گوشی اش عکسی از آن ها می گیرد و همه را داخل پوشه می گذاریم. + نرگس جان با اجازه ات یه سر برم به خانم توانمند بزنم و بیام؟ - آره حتما. برو. من هستم. 🔸سیستم را خاموش می کنم. حوصله کتاب خواندن ندارم. وقتش را هم ندارم. دوست دارم وقتی کتابی را می خوانم تا تمامش نکرده ام آن را زمین نگذارم و می دانم در آن زمان کم، چنین کتابی وجود ندارد. چشمم به روزنامه گوشه میز می افتد.خبرهای کوتاه روزنامه جان می دهد برای زمان های کم. شروع به خواندن می کنم. یکی دو مطلب را می خوانم. تیتر صفحات بعدی اش برایم جالب نیست. روزنامه را می بندم. متوجه صفحات نیازمندی هایش می شوم که دور برخی از موارد خط کشیده شده است. مثل زمانی که دنبال خانه بودیم و این وظیفه مهم را من انجام می دادم. - خونه 200 متری، نارمک، 400 میلیون. داریم که بدیم؟ = دنبال اجاره ای باش دختر. - آهان. باشه. این یکی چطوره؟ 130 متر، رهن کامل 90 میلیون. اینم هست. 91 متر، شهرک صادقیه، 800 اجاره، 50 میلیون رهن. = بازم بگرد.. 🔻نیازمندی ها را برمی دارم. دنبال خانه نمی گردد. ریحانه از کوچه، به پنجره اتاق تقه ای می زند و داخل می شود. نیازمندی ها را روی میز می گذارم. - یادش بخیر چه چقدر دنبال خونه توی این نیازمندی ها گشتم. تو دنبال چی می گردی؟ + دنبال کاری که بتونم انجامش بدم. یاد پدر و زحمت هایش می افتم. - مثلا چه کاری؟ + مثلا معلمی. تدریس خصوصی. یا از این قبیل کارها. - تدریس خصوصی؟ خب چرا نمی یای به مهناز درس بدی؟ + مهناز؟ - دخترخالمه. کنکوریه. هفته پیش که مادرم که رفته بود خونه خاله پری، می گفت که خاله داره دنبال معلم برای درس عربی می گرده. تو درس عربی ضعیفه. می خوای بپرسم ببینم معلم پیدا کردن یا نه؟ + لطف می کنی. ممنون میشم. 🔹خوشحال می شوم که شاید بتوانم کاری برای ریحانه انجام بدهم. گوشی ام زنگ می خورد. پدر پشت در خانه ریحانه منتظرم است. از ریحانه تشکر و خداحافظی می کنم. امشب پدر زودتر از همیشه به خانه آمده است. خوشحال هستم. ****** 🔸همانطور که فکرش را می کردم، هنوز نتوانسته اند برای مهناز معلم عربی پیدا کنند. آن محله ای که آن ها می نشینند از این چیزها خبری نیست. به بهانه دیدن خاله و معرفی ریحانه، همراه ریحانه راهی منزل خاله پری می شویم. حدود یک ساعت در راه هستیم. رانندگی ریحانه حرف ندارد. یک جا نزدیک بود تصادف کنیم که با مهارت خاصی خطر را رد کردیم. بالاشهرها که می رویم، سرعت ماشین ها بیشتر می شود. انگار جاده های بالاشهر، برای مسابقه گذاشتن ساخته شده است! 🔻مستخدمشان در را باز می کند. ماشین را داخل پارکینگ بزرگشان می بریم. خاله پری به استقبالمان می آید. همانطور که صندلی مرا به جلو هل می دهد، با ریحانه خوش و بش می کند. از ریحانه پرسیده بودم حق الزحمه خوبی می دهند؟ جواب داده بود اصلا مطرحش نکرده ام. و من متعجب از اینکه مگر می شود انسان کاری را انجام دهد و پولش را پیش پیش مشخص نکند! وارد شدن به خانه خاله پری برای من مشکل بود. پله های پاگرد زیادی داشت و بالارفتن از این پله ها آن هم با صندلی چرخدار کار را مشکل می کرد. مستخدمشان آمد و با کمک ریحانه و خاله پری مرا به داخل بردند. خجالت کشیدم. باید هر چه زودتر توان دوباره راه رفتن را کسب می کردم. دکتر که می گفت می توانم. پس باید بتوانم. 🔹داخل ساختمان مجلل خانه خاله پری می شویم. شوهر خاله پری، شغل آزاد دارد و از این راه سرمایه زیادی کسب کرده است. خانه بزرگ و حیاطِ پر دار و درخت شان نشان دهنده وضعیت مالی شوهر خاله هست. با همان وضعیت از پله های گوشه سالن به طبقه بالا می رویم. مهناز که با لباس زرشکی رنگش زیباتر به نظر می رسد، ریحانه خانم را به اتاقش راهنمایی می کند. من و خاله پری هم به بالکن می رویم و از بالا منظره باغچه و حیاط را نظاره می کنیم. مستخدم پذیراییمان می کند. دیش ماهواره گوشه بالکن بزرگ قرار گرفته و کمی آن طرف تر، تلکسوپی بزرگ، رو به ماه ثابت شده است. 🔸همین طور که حرفهای عادی و حال و احوالی می کنیم، چای و شیرینی رولتی ای را که مستخدمشان برایمان گذاشته بود را می خوریم. شهناز و پریناز، خانه نیستند و خاله تنهاست. احساس می کنم خاله پری از چیزی ناراحت است. می خواهم بپرسم که یادم می افتد نباید فضولی در کار کسی بکنم. اما آیا این هم فضولی است؟ @salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله 🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند: ☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️ ✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند. 👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد. 🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو. رحمه الله علیه @salamfereshte
🔹دلم را به دریا می زنم و از خاله می پرسم: - چیزی شده خاله؟ انگار ناراحتین.. = نه چیز خاصی نشده. این روزا بیشتر احساس تنهایی می کنم. برای همین شایدکمی گرفته به نظر برسم. الان که تو اومدی بهترم. خوشحالم که اومدی. شما خیلی کم به ما سر می زنید. - متاسفانه اخه خونتون خیلی دوره. چرا احساس تنهایی می کنین؟ بچه ها آقا جوادکه هستن دورو برتون.. = ظاهرا هستن ولی هرکودوم حواسشون جای دیگه است. بچه ها که کلاس و درس دارن. یا با دوستاشون هستن. اقا جواد هم که.. مشغول هستن دیگه. - . 🔸از ریحانه یاد گرفتم این جور مواقع، دعای خیری برای طرف مقابلم بکنم برای همین می گویم: - خیر باشه خاله. ان شاالله که از تنهایی در بیاین. ما باید بیشتر بهتون سر بزنیم. شما هم بیشتر بیاین. خیلی زود جلسه دو ساعته ریحانه و مهناز تمام می شود. موقع خداحافظی دوباره از خاله دعوت می کنم بیشتر به منزل ما بیاید. با سلام برسان و یک جعبه شیرینی که دستمان می دهد، از خاله پری خداحافظی می کنیم. ریحانه در فکر است. همان طور متفکرانه می گوید: + باید بپرسم ببینم امکانش هست که مهناز به منزل ما بیاید - فکر نمی کنم مشکلی باشه. می شود وقتی مهناز می یاد، خاله هم بیاد پیش ما. می خوای با مامان مطرح کنم؟ مامان که خیلی دوست داره خواهرش رو ببینه. + این هم فکر خوبیه. ببین برای دو روز دیگه، می تونی هماهنگ کنی؟ جلسه بعدیمون رو دو روز دیگه گذاشتم. - باشه. به مامان می گم. درس چطور بود؟ + خوب بود. نیم ساعت بیشتر نخوندیم. 🔹نگاهی از سر تعجب به ریحانه می اندازم اما ریحانه آنقدر در فکر است و مشغول رانندگی که متوجه نگاهم نمی شود. دو ساعت با مهناز بوده است و نیم ساعت درس خوانده اند! لابد بقیه وقت برای آشنائیشان رفته است. + حال داری بریم جایی؟ - هر وقت می گی جا، یعنی می خوای منو ببری قطعه شهدای گمنام. آره بریم. اون دفعه خیلی بهم چسبید. 🔸ماشین را گوشه ای پارک می کند، گوشی موبایلش را در آورده و پیامکی می زند. حرکت می کند به سمت بهشت زهرا، قطعه شهدا. این روزها بیشتر با شهدا آشنا شده ام و حال و حوای عجیبی دارند. به ذهنم می خورد که نیت کنم تا شفای کامل پاهایم را از آنان طلب کنم. چشم هایم را می بندم. هرچه فکر می کنم که چه نذری بکنم ، موارد مختلف در ذهنم می آید. کدام بهتر است؟ صلوات؟ نماز؟ دعای توسل؟ - ریحانه! به نظرت شهدا دوست دارن چی بهشون هدیه بدیم؟ منظورم از دعا و این هاست. + فرق می کنه. یه شهید بود که عاشق دعای توسل بود. تو کتابی می خوندم موقع پیدا شدنش در تفحص، مسئول تفحص که همیشه برای شهدا زیارت عاشورا می خونده، هر چی گشته توی کتاب، زیارت عاشورا پیدا نکرده و دعای توسل رو براش خونده. نمی تونم دقیقا بگم چی دوست دارن ولی خب زیارت عاشورا هست. دعای توسل هست. صلوات هست. بعضی از شهدا هم که خیلی با قرآن مانوس بودن، هدیه قرآن رو دوست دارن. - این طوری که تکلیفم مشخص نشد. پیچیده تر شد. + من شاید اگه می خواستم هدیه ای بدم، زیارت عاشورا می خوندم. ذکر مصیبت سالار شهیدان هدیه ای به شهدا. تصمیم می گیرم زیارت عاشورا هدیه شان بدهم. یکی قبل از بهبودی و یکی بعد از بهبودی. - می دونی، دکتر می گفت باید پاهات سرما و گرما رو حس کنه. از لحاظ پزشکی ورم نخاعی خوابیده و دیگه اعصاب می تونه بین مغز و ماهیچه ها ارتباط برقرار کنه. تو عکس هم نشون نداده که اعصاب پارگی داشته باشه. من فکر می کنم همین ها هم صدقه سری دعای شهداست. والا که با اون وضعیت من، آسیب ندیدن امکان نداشت. مکث می کنم. نفس عمیقی می کشم. با صدایی آرام تر ادامه می دهم: - ولی ریحانه، من گرمایی رو حس نمی کنم. فقط زمان هایی که تو ماساژ می دادی گرمای دستات رو حس می کردم. شاید هم فکر می کنم که حس می کردم. + جدا؟ درست می شود ان شاالله. گرمای نور ذکر، همه وجودها رو گرم می کنه. - حالا چی شد یک هو یاد شهدا کردی؟ + ایکاش شهدا یاد ما بکنند. 🔻از جواب دادن هاش می فهمم در حال خودش است. حتی در همین حالت هایش لبخند روی لبش از بین نمی رود. نزدیک مترو می شویم. ماشین را در پارکینگ مترو پارک می کند و پیاده می شویم. مردم نگاهم می کنند. خلاف همیشه که از این نگاه ها بدم می آمد، من هم نگاهشان می کنم و لبخند رضایتی را بر لبانم می گذارم تا فکر نکنند که ناراحتم. احساس می کنم اگر مرا خوشحال ببینند، آن ها هم خوشحال می شوند. خوشحالی دیگران را دوست دارم. سربالایی ها را سخت می توانم بروم. ریحانه که در کنارم راه می رود، نگاه معنا داری می اندازد. پشت سرم می رود و صندلی را از سربالایی هل می دهد. @salamfereshte
🔹منتظر قطار هستیم. سه دقیقه دیگر می آید. دخترخانمی کنارمان نشسته است. وضع حجابش افتضاح است. آرایش غلیظ هم دارد. مدام به قسمت آقایان سرک می کشد. به ریحانه نگاهی می اندازم. حواسش جای دیگری است. از وقتی از منزل خاله آمده ایم، همین طور در فکر است. دختر دوباره سرش را جلو می برد. به صندلی تکیه می دهد و یک آن، خیز برمی دارد تا از جا برخیزد. از آن طرف هم پسری با سرو وضع نامناسب به سمت او می آید. احساس خوبی ندارم. پس چرا این قطار نمی آید. ایستگاه شلوغ است. 🔸نگاهی به ریحانه می اندازم. در حال ذکر گفتن است. رفتن دختر را نگاه می کنم. چند قدمی که می رود پسر به او می رسد. با حالتی که هیچ توصیفی برایش ندارم، خیره خیره به چهره دختر نگاه می کند. دختر هم هیکلش انگار به رقص افتاده است. نمی دانم چه به هم می گویند. پسر دست می برد تا دست دختر را بگیرد. دختر ابتدا کمی عقب می رود. بعد دستش را در دستان پسر می گذارد. پسر خود را به او نزدیک تر می کند. با خودم می گویم: شاید نامزد باشند. دختر جلوی پسر ایستاده است. دست چپش در دست پسر است. پسر در گوشش زمزمه دارد. دیگر به یکدیگر نگاه نمی کنند. کم مانده پسر دست هایش را از پشت حلقه کند و ... . به ریحانه نگاه مستأصل واری می اندازم. او هم متوجه آن ها شده است. - ریحانه، به نظرت اون ها نامزد هستند؟ + بهشان نمی آید. 🔹قطار در حال نزدیک شدن است. ریحانه لب هایش را ورچیده است. چشمانش را می بندد. به هم فشار می دهد. چیزی را با خود زمزمه می کند. چشمانش را باز می کند و می گوید: + کمکم می کنی؟ - چه کمکی؟ 🔸قطار به ایستگاه رسیده است و کسانی که نشسته بودند، از صندلی هایشان بلند می شوند. ریحانه صندلی مرا سریع به سمت دختر و پسر هل می دهد. هنوز سوار نشده اند. صورت هایشان رو به همدیگر است و صحبت می کنند. به آن ها می رسیم. ریحانه می گوید: + ببخشید خواهر، می شود کمکم کنین 🔻دختر و پسر یک لحظه کپ می کنند. چنان خیره نگاهمان می کنند که انگار توقع شنیدن حرفی را آن هم از یک خانم چادری نداشتند. هنوز دستشان در دست یکدیگر است. ریحانه به دختر نزدیک تر می شود. + اگه ممکنه کمک کنین ایشون رو سوار واگن کنیم. 🔸دختر نگاهی به پسر می اندازد. نمی خواهد از او جدا شود. می گویم: - لطف می کنید. می بخشید مزاحمتان شدیم. = خواهش می کنم. دختر تسلیم خواهش ما می شود. دست پسرک را ول می کند و صندلی ام را به سمت واگن هل می دهد. + اگه ممکنه بریم واگن خواهران. اون جا فضای بیشتری هست. دختر با اکراه صندلی را هل می دهد. پسر لحظه ای مکث می کند. با صدای بلند می گوید: کودوم ایستگاه؟ ریحانه با تحکم می گوید: - آقا شما بفرمایید. مزاحم خواهر ما شدید چیزی نگفتیم. بفرمایید. 🔹پسرک شوکه از این حرف، چون فرصتی برای جواب دادن ندارد، فقط سوار قطار می شود. ما هم برای اینکه جا نمانیم، از در عقب واگن خواهران سوار می شویم. به محض سوار شدنمان، درها بسته می شود و قطار حرکت می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند رضایتی دارد. دختر با اکراه نگاهمان می کند. انگار فهمیده است کمک گرفتنمان الکی بوده است. می گویم: - ممنونم که کمک کردید. لطف کردید. = خواهش می کنم. ایشون هم که می تونستن کمکتون کنند. + ولی کمک شما چیز دیگه ای بود. قبول دارید که؟ 🔻دختر چیزی نمی گوید. جا برای نشستن نیست. با لبخند رو به آن دختر می کنم و می گویم: - می بخشید من نشسته ام ها. حواسش جای دیگری است. کمی دلخور شده است. ریحانه با همان لبخند و محبت همیشگی اش می گوید: + حدس می زنم نامزد نباشید. اگر اشتباه می گم بفرمایید. دختر چیزی نمی گوید. + می دونی چرا ازت کمک خواستم؟ چون احساس کردم کسی داره از خواهرم سواستفاده می کنه و خواستم به اون بفهمونم که این خواهر ما تنها نیست. بی کس و کار نیست که هر کاری خواستی بکنی. 🔸چیزی نمی گوید. ریحانه ادامه می دهد: + غصه ام شد وقتی دیدم چطور تو همون چند دقیقه ازت بهره برد باز هم چیزی نمی گوید. یاد کتاب "از یاد رفته" می افتم. تصمیم می گیرم من هم چیزی بگویم. ولی نمی دانم چه باید بگویم: - این وضعیت پوشش و حجابتون مناسب نیست. برا همین این پسرها پر رو می شن. اگه چادر داشتین این طور نمی شد. 🔻انگار حرف بی ربطی زده باشم. براق می شود در چشمانم و می گوید: = اگه چادر داشتم که مثل تو روی ویلچر بودم. @salamfereshte
سرت سلامت، مولاجان اللهم عجل لولیک الفرج @salamfereshte
✨صدقه برای سلامتی مولا ☘️گلویش تحت فشار بود. هم از بغض. هم از التهاب. حالت تهوع شدیدی داشت. نگاه خسته و بیمارش به نوزادی بود که در آغوشش، شیر می خورد. چشمانش بسته بود و آرام با همان اندک قوتی که خدا به او داده بود، سعی داشت خود را سیر کند. به فرزند دیگرش که آرام در بستر خفته بود نگاهی پر مهر انداخت. خدا را شکر گفت و دهانش را به خواندن مداوم سوره والعصر، خوشبو کرد. دیگر رمق نداشت. شیشه ای کوچک را که کمی آب در آن بود به دهان نوزاد گذاشت و او را کنارش خواباند. جای خالی حمید، بغضش را ترکانید. 🌸ضربان قلبش تند بود. از جا برخواست. لیوان آبی خنک خورد و یا حسین گفت. تب گیر را داخل دهانش گذاشت و جورابی را خیس کرد و به مچ پاهایش بست. حرارت بدنش بالا بود. تب داشت. 39 درجه. جعبه داروها را بالا و پایین کرد و استامینوفن 500 خورد. کمی عرق کاسنی داخل استکان ریخت و آن را با آب، پر کرد. مخلوط را جرعه جرعه نوشید. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین. ☘️شیشه خالی رب گوجه را از جاظرفی برداشت. آن را پر آب کرد و قاشق بزرگی نمک، داخلش ریخت و هم زد. محلول غلیظ آب و نمک را قرقره کرد. دیگر قوتی برایش نمانده بود. گوشت مرغی را که حمید قبل از رفتنش خریده بود از جایخی خارج کرد و داخل یخچال گذاشت که برای فردا جوجه کباب درست کند. وضو گرفت. صدقه ای برای سلامتی امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف نیت کرد و به رختخواب رفت. از خستگی و بیماری، بیهوش شد. 🌸با صدای ساعت زنگ، بیدار شد. از جا برخواست. هنوز احساس گرما می کرد. نوزاد و کودک خردسالش خواب بودند. خدا را شکر گفت و وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد. به حمید پیامک زد: "فکرکنم مریض شدم. از ظهر تب کرده ام" حمید بلافاصله جوابش را داد: "از طرفت برای سلامتی مولایمان صدقه دادم. خوب می شوی. به زودی برمی گردم. شما یک پا خانم دکتری ها" از قربان صدقه حمید لبخند زد. گوشی را کناری گذاشت و مشغول نماز شفع شد. -------------------------- 1. رسول اللّه صلى الله عليه و آله :ما عولِجَ مَريضٌ بِأَفضَلَ مِنَ الصَّدَقَةِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هيچ بيمارى اى به چيزى برتر از صدقه ، درمان نشده است / حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم ج 13 ص 524 @salamfereshte
🔸از حرفش جا می خورم. به ریحانه نگاه می کنم. می فهمد ناراحت شده ام. دستش را روی شانه ام می گذارد و فشار می دهد. لبخند می زند و سرش را به تایید بالا و پایین می برد. با همان حال ناراحتی می گویم: این وضعیت من هم مال رعایت نکردن حرمت چادره. 🔻ریحانه وارد صحبتمان می شود: - منظور خواهرم حجاب داشتنه. والا اگه شما با همین روسری تون هم خوب حجابتون رو رعایت کنین درسته. مثلا اگه این طوری .. دختر، دست ریحانه را که به سمت روسری او رفته بود پس می زند و می گوید: = ولم کنین. 🔸ریحانه دستش را به دسته ویلچر می گیرد. مکثی می کند و می گوید: + می بخشید ناراحتتون کردم. قصد بدی نداشتم. فقط می خواستم دست اون پسر از شما قطع بشه. می بخشی مزاحمتون شدیم. بابت کمکتون ممنونیم. 🔹سرش پایین است. بعد از چند ثانیه ادامه می دهد: برامون دعا کنین. صندلی مرا اندکی به جلو هل می دهد تا دختر از دست ما راحت شود. حس ناراحتی اش را درک می کنم. حرف حق تلخ است خصوصا شنیدن از زبان کسانیکه تو را از حالت لذت بردن خارج کرده اند. ریحانه سکوت کرده است. من هم به بیرون قطار نگاه می کنم. 🔸قطار می ایستد. آن پسر از قطار پیاده شده است و روبروی واگن خواهران، منتظر ایستاده است. من و ریحانه به دختر خانم نگاهی می اندازیم. دختر نگاهی به ما می کند. چهره اش اندوهگین است. سرش را پایین می اندازد. دو دل است. کیفش را روی شانه اش جابه جا می کند و دسته اش را محکم می گیرد. دوباره نگاهی می کند. می خواهد از قطار پیاده شود که ریحانه با یک خیز، خود را به او می رساند. بازویش را محکم می گیرد. در چشمانش عمیق می شود و با حالت التماس می گوید: نرو. هر دو به یکدیگر نگاه می کنند. ریحانه بازوی دختر را ول نکرده است. پسر منتظر است. دختر ابتدا نگاهی به پسر و سپس نگاهی به ریحانه می اندازد.. سرش را پایین می اندازد و حرکتی نمی کند. در قطار بسته می شود. پسر با چشمان متعجبش، حرکت قطار را دنبال می کند. 🔹هر دو برای چند ثانیه ای همان طور می ایستند. ریحانه دست دیگرش را به بازوی چپ دختر می گیرد و با حالت حمایتی خواهرانه، دختر را روی صندلی ای که کنارم خالی شده می نشاند. همه سکوت کرده ایم. عده ای از خانم ها که متوجه آن دو شده اند، مستقیم یا زیرچشمی، آن ها را دنبال می کنند. ریحانه روی دوپا جلوی دختر می نشیند. با لحن و صدایی که از آن مهربانی و محبت می بارد می گوید: +جای خاصی می ری؟ کار خاصی داری؟ دختر فقط سرش را بالا می اندازد. چشمانش تار و پود مانتوی تنگش را دنبال می کند. ریحانه می گوید: + ما داشتیم یه جای خوب می رفتیم. شما هم با ما بیا. خوشحال می شیم. مگه نه نرگس؟ - بله که خوشحال می شیم 🔸دختر عکس العملی نشان نمی دهد. ریحانه می ایستد. صندلی مرا روبه روی دختر می گذارد و خودش کنارمان می ایستد. دهانش به ذکر است و نگاهش به بیرون از قطار. بغل دستیهایمان که از ادامه دادن صحبت بین ما ناامید شده اند، به کارهایشان می پردازند. به دختر نگاه می کنم. سرش پایین است. همان طور که نگاهش می کنم، لبخند می زنم. احساس می کنم او را دوست دارم. چنین حسی را تا به حال نداشته ام. انگار که خواهرم فرزانه است.. *************** " نرگس جان، ظاهرا این هفته خاله پری نمی تونه بیاد. 🔹به ریحانه پیامک زدم و جمله مادر را برایش نوشتم. نیم ساعتی است دنبال مطلبی می گردم و پیدایش نمی کنم. گوشی تلفن را بر می دارم و شماره ریحانه را می گیرم. - الو سلام. می گم ریحانه، برای بورد هیات، از کجا نکته های رهبری رو در می آوردی؟ +علیک سلام خواهر خوبمان. احوال شما؟ خوب هستید؟ مثل اینکه حسابی مشغول شدی ها. خب جا که زیاده. یک سری همون کتابهایی که دیدی. کتابهایی که صحبت های آقا رو دسته بندی کردن. گاهی هم از نرم افزارهایی که صحبتهای آقا رو داره استفاده می کردم. سایت خامنه ای دات آی آر هم هست. دسترسی به نت که داری؟ - آره. ولی من الان بالام. سیستممون پایینه. لابد فرزانه هم پشتشه. + نه خانوم. اختیار دارید. فرزانه خانم الان سر درس و مشقشه. - وا. تو از کجا می دونی؟ + از همون جایی که شما نمی دونی. 🔻هر دو می خندیم. می گویم: - پس من حالا از کجا پیدا کنم؟ + در مورد چه موضوعی می خوای؟ - یه نکته اخلاقی می خوام. دوست داشتم در مورد دعا کردن باشه. مثلا چطور دعا بکنیم؟ چی کار کنیم دعاهامون مستجاب بشه. یا چرا مستجاب نمی شود؟ + خیلی خوبه. گوشی رو بزار تا دو دقیقه دیگه خونتونم. - چرا؟ چی شده مگه؟ @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید: "استغاثه" 🍃پویش استغاثه جهانی طلب منجی با توضیحات حجت الاسلام مهدوی ارفع ✨از شب نیمه شعبان.. در انتشار ، شما هم سهیم باشید. @salamfereshte