#داستان
#پیچند
#قسمت_بیستم_و_سوم
🔹صدای مداحی موکب العباس، همان موکب روبروی موکب دایی جواد، هر صدایی را از گوش حسن یوسف بازداشت :
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
کنار علقمه بابا چه دیدی؟ عمود خیمه ها از چه کشیدی؟
نگاه حسن یوسف به زینب بود که دست راستش را زیر چادر بر سینه می زند و از چشم هایش اشک روان است. پاهایش سست شده و حرکتی نمی کند. چشمانش روی نام ابالفضل قفل شده و به همراه مداحی شور، می خواند:
خداوندا علم دارم نیامد، یگانه یاور و یارم نیامد
ابالفضل ابالفضل ابالفضل ابالفضل
گلی گم کرده ام می جویم او را،
به هر گل می رسم می بویم او را
اگر جویم گلم را در بیابان،
به اشک دیدگان می شویم او را
باد اطراف حسن یوسف چرخید. گل هایش را به نرمی تکان داد و گرمای آفتاب را کمی از تن و بدنش ستود و به نوازش صورت زینب پرداخت. مامور بود صورت تک تک زائران حسینی را نوازش دهد و از حرارت تن و بدنشان بکاهد. زینب قدم های سنگینش را حرکت داد و همان طور که زیر چادر، سینه می زد و با دست چپش، حسن یوسف را گرفته بود با دیگر زائران، هم قدم شد. چشمانش به دمپایی های سفیدی افتاد که پوشیده بود و هر از گاهی، لبه جلویی اش زیر پایش کج می شد و مجدد صاف می شد. هیچکس دیگر حال حرف زدن نداشت. " طُهَّر" که تا آن لحظه صدای دوستانش را می شنید هم، در سکوتی عمیق به عزاداری مشغول بود و فقط اشک می ریخت.
☘️زینب به گوشی دایی جواد زنگ زد. اشک هایش را پاک کرد و گوشه ای ایستاد. دایی که او را روی مونیتور دیده بود، از موکب بیرون آمد و بسیار محترمانه، مانند دیگر زائران، به داخل موکب دعوت کرد. ابوذر، سینی چایی به دست، پشت سر دایی جواد آمد و لیوان شربت آبلیمویی جلوی زینب گرفت و به دیگر زائرانی که در مسیر بودند، تعارف کرد. . زینب شربت را برداشت و تشکر کرد. به همراه دایی جواد، وارد موکب شد. سرش را پایین انداخت و از گوشه ای، به بخش پشتی موکب رفتند. دایی، او را کنار کوله اش نشاند. حسن یوسف را از او گرفت. نصف لیوان آب داخلش ریخت و گفت:"این گل بیچاره را چرا آوردی؟ خشک می شود که." زینب گفت:"اگر نمی آوردم خشک می شد. کسی نبود که به او آب بدهد. بابا که قبل از آمدن من به اداره رفت" دایی جواد گفت:"بله. خبر دارم. اتفاقا رفتم دیدنشان. می دانی چه دیدم؟" زینب کنجکاو و مشتاق به صورت پر رمز و راز دایی جواد نگاه کرد و پرسید:"چه دیدید دایی؟"
🔹 دایی جواد با شیطنتی مهربانانه گفت:"پیراهن دکمه دوز زینب عزیز را. همان دکمه ای که با دمش گردو می شکاند که روی آن پیراهن سفید، جا خوش کرده" زینب سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. دایی جواد، دست زیر چانه زینب برد و گفت:"می دانی حاج محسن آن را به خاطر تو می پوشد و حاضر نیست با پیراهن دیگری عوض کند. حسودی ام شد به این همه مهر پدر و فرزندی." زینب لبخند زد و زیر لب گفت:"خدا حفظشان کند. دلم برایشان یک ذره شده. از دیشب که صدایشان را نشنیده ام خیلی بی تابم" دایی جواد، بلافاصله با خط حاج رضا تماس گرفت و گوشی را دست زینب داد. زینب به محض شنیدن صدای پدر، خنده و گریه اش قاتی شد و نتوانست حرفی بزند. دایی جواد گوشی را گرفت و گفت که از سر دلتنگی است. حاج محسن، از دایی جواد تشکر کرد و گوشی را قطع کرد.
☘️دلش به تپشی پدرانه افتاد. به تربت روبرویش نگاه کرد. هر چه با خود حساب و کتاب کرده بود، نتیجه ای نگرفته بود. هر چیزی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود. نمی خواست تسلیم این شود که تربت سالار شهیدان، اثر هدایت گری ندارد. نه، دارد. باور داشت و این باور را با هیچ شکی، عوض نمی کرد. حاج رضا هم به او باور داشت و نذرش را ادا می کرد. حالا نیروها از قرنطینه در آمده بودند اما حاج محسن، هنوز همان جا مانده بود. پیراهن آبی رنگش را از درون ساک در آورد و پیراهن سفیدش را از تن. آن را داخل سینک گذاشت و کمی صابون مایع روی آن ریخت و مشت و مالش داد.
#سیاه_مشق
@salamfereshte