eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
931 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ضحی همان طور که پشت خانم ابوالقاسمی را ماساژ می داد گفت: - ی شربت هم براتون می نویسم که ریه رو گرم می کنه و خلطی اگه باشه خارج می شه. حتما به صورت مداوم آب و عسل بخورید. عسل هم ریه رو گرم می کنه و هم به بدن انرژی می ده تا مبارزه کنه. بدن درد هم دارید؟ 🔸با تکان خوردن سر خانم ابوالقاسمی به نشانه تایید، ضحی ادامه داد: - احتمالا آنفولانزا گرفتید. هر روز چند بار فضای خونه رو اسپری گلاب بزنین. اگر کسی عیادتون می یاد حتما ماسک یا روسری جلو دهانتون ببندین که بقیه ازتون نگیرن. 🔹صدای یاالله یاالله، دستان گرما بخش ضحی را از حرکت انداخت. - بهتره از این پتو هم استفاده نکنین. پرزهاش ریه تون رو تحریک می کنه. پتوی ملحفه شده ندارین؟ 🔻در اتاق باز شد. - خانم دکتر، پسر خانم محمدی اومدن شوفاژها رو نگاهی بندازن. احتمالا این اتاق هم بیان. - مرضیه جان بی زحمت از توی کمد، ی پتوی ملافه دار بیار . خانم دکتر گفتن این پتو خوب نیست 🔸خانم همسایه در را بست. ضحی کمک کرد خانم ابوالقاسمی به پشت غلت بزند. بخاری برقی را از روی میزعسلی پایین گذاشت. چادرش را برداشت و سر کرد. - هر روز بخور اسطوخودوس و آویشن هم بدید. همین طور قابلمه رو بزارید بخارش تو خونه پخش بشه. بهتره استراحت کنین و خیلی از جاتون بلند نشین. 🔹در حین گفتن جمله آخر، خانم همسایه داخل شد. پتوی ملحفه شده را روی خانم ابوالقاسمی انداخت. ضحی آن را تا زیر گلو، بالا کشید. خانم ابوالقاسمی تشکر کرد و گفت: - من کسی رو ندارم خانم دکتر. اگه خانم بهاری به دادم نرسیده بود الان توی قبر بودم. 🔸ضحی لبخند زد و نگاه قدرشناسانه اش را به خانم همسایه دوخت و گفت: - خدا خیرتون بده. مراقبشون باشید. خودتونم ماسک بزنید که خدای نکرده ازشون نگیرید. حتما هر روز چند بار آب نمک غلیظ قرقره کنین. 🔻صدای در زدن و یاالله توامان، بلند شد. ضحی چادرش را مرتب کرد و بالای تخت خانم ابوالقاسمی ایستاد. خانم محمدی و پسرشان داخل شدند. یک سطل و پیچ گوشتی داخل دستان پسر خانم محمدی بود. قد نسبتا بلند و هیکل رشیدی داشت. خانم محمدی نزدیک تخت ایستاد و پسرش، به سمت شوفاژ رفت. با پیچ گوشتی، پیچی را چرخاند و صدای فشار هوا به همراه کمی آب کثیف، از شوفاژ بلند شد. ضحی از خانم ابوالقاسمی خداحافظی کرد و به همراه مادر و خانم جلیلی، از خانه خارج شدند. 🌸شروع جلسه با تلاوت مجلسی یکی از خواهران ، آرامش عجیبی را به ضحی تزریق کرد. هیچ فکری در سر ضحی نبود. هیچ دغدغه و نگرانی ای نداشت. گوش هایش محو صوت زیبای قرآن شده بود. بعد از آن همه هیاهو و افکار و خاطراتی که به یادش می آمد، این سکوت ذهنی، او را سر حال آورد. در جلسه، ضحی مستمع بود و به خانم ها نگاه می کرد. ناخودآگاه علائم بیماری را در آن ها می دید و دلش می خواست تک تک شان را ویزیت کند. به خود نهیب زد و سرش را پایین انداخت. - خانم سهندی، شما هم تشریف می یارین؟ زهرا خانم نگاهی به ضحی که سرش را بالا آورده بود کرد و گفت: - پادردم کمی اذیت می کنه. شاید نتونم این نوبت رو بیام. سلام ما رو به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برسونین. - خیره ان شاالله. بازم تا پس فردا که روز حرکت هست خبر بدین اگه اومدنی شدین. 🔹ضحی یاد سفرهای دو هفته یک بار مادر به قم افتاد. به خاطر موقعیت کاری اش، خیلی وقت بود که نتوانسته بود همراه مادر به زیارت برود. زودتر از آنچه فکرش را می کرد، جلسه با صدای موذنی که از گوشی های همراه خانم ها بلند شد، به پایان رسید. همه در تلاطم وضو و ادای نماز اول وقت بودند. گوشی ضحی زنگ خورد.: - سلام سحر جان. خوبم خداروشکر. شما خوبی؟ ... بله ... نمی دونم چرا همیشه موقع اذون به من زنگ می زنی! آهان. خب هر وقت اذون رو گفتن و شما یاد من افتادی، بلند شو برو نمازتو بخون. بعد تعقیبات گوشی دست بگیر. آره سر سجاده ام. باشه. نه من دیگه بیمارستان نمی یام. باور کن. آره. خیلی جدی. بعدا صحبت می کنیم. قربونت. خداحافظ. 🔻سحر، گوشی را قطع کرد. می خواست بیشتر حرف بزند. نه خاطر علاقه اش به ضحی، بلکه به خاطر به تاخیرانداختن نماز ضحی. می دانست ضحی نسبت به نماز اول وقت حساس است. روی کاناپه لم داد. پایش را روی میزعسلی جلویش دراز کرد و به لاک ناخن پایش نگاه کرد. از شنیدن خبر استعفای ضحی خوشحال بود اما بیشتر دوست داشت اخراج شود تا استعفا. از این همه شانسی که ضحی در طول این سالها داشت، لجش گرفته بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte