#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_دو
🔹روی شکم می خوابانمشان و پشتشان را هم ماساژ می دهم. همین طور که بدنشان را غلت می دهم، ملحفه زیرشان را هم تعویض می کنم و ملحفه تمیزی که مادر درون ساکم گذاشته بود را روی تختشان می کشم. سِرُمشان را وصل می کنم. به صورتی که متوجه نشوند، کیسه ادرارشان را هم خالی می کنم. به مادر پیشنهاد داده بودم چند کیسه بخریم و هر بار فقط کیسه را عوض کنیم و بعد کیسه قبلی را در دستشویی خالی کنیم تا خانم توانمند متوجه این مسئله نشوند و خجالت نکشند. مادر اگر چه گفته بودند که ایشان دنیادیده تر از این حرفها هستند اما این روش را استقبال کردند به علت اینکه لااقل در ظاهر، کمتر خجالت می کشند.
🔸پنجره را باز می کنم تا هوای خانه عوض شود. لباسهای خانم توانمند از وقتی که از بیمارستان آمده عوض نشده است. به مادر پیامک می دهم:
"به نظرتون لباسهاشون رو عوض کنم ؟ بدشون می یاد؟ "
جواب مادر می آید:
" فردا می برمشون حمام. شما هم اون موقع باش و کمکم کن."
با خودم می گویم آره این طور بهتر است. مادر که باشند می توانیم دو نفری حمام ببریمشان. به خانم توانمند می گویم:
-دوست دارید دوش بگیرید؟ به مادر پیام دادم گفتن فردا می خوان شما را ببرن حمام اگه دوست داشته باشید. حالتون جا می یاد.
گوشه چشم هایش اندکی چین می افتد. می فهمم از پیشنهادم خوشش آمده و این چین ها بازتاب لبخندی است که دارد با تمام قوایش به عضلات صورتش می دهد. صورتش را می بوسم. نوازشش می کنم و با صدایی آرام می گویم:
- ما خیلی دوستتون داریم. می خوام براتون مثل دیشب کتاب بخونم؟ دیشب رو دوست داشتین؟ یه کم بیشتر نمی خونم. باشه؟
🔺باز هم نگات مات و خیره اش را می بینم. لااقل مثل دیروز چشم هایش خشم و ناراحتی از حضور من را ندارد. کتاب را باز می کنم. هنوز اوایلش هستم. دیروز توضیحی در مورد این کتاب که در مقدمه اش گفته بود را برایشان گفتم و شروعی از بحثشان را خواندم.
- الان صفحه 53 هستیم. اگه یادتون باشه تو صفحه قبل، آیه قرآن این بود که اون بهشتی که پهنا و گستردگی اش به قدر آسمان ها و زمین است برای متقیان آماده شده. این صفحه آقا این طور می فرمایند:" چه کسانی هستند با تقوایان؟ الذین ینفقون فی السراء و الضراء آن کسانی که انفاق می کنند در خوشی و ناخوشی. این یک شرط با تقوا بودن است. انفاق کردن. انفاق را باز هم چندبار تا حالا معنا کردم. عیبی ندارد این هار ا تکرار کنیم. چون اینها حرف هایی است که غالبا تازه تازه به گوش شما می رسد، هر چه تکرار بشود، بیشتر در دل می ماند و چه بهتر. انفاق با خرج کردن فرق دارد. خرج کردن یعنی اینکه انسان یک پولی را خرج کند. انفاق خرج کردن است اما نه هر خرج کردنی. انفاق آن خرج کردنی را می گویند که با آن یک خلئی پر بشود، یک نیاز راستینی برآورده بشود... "
تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارم.
- سلام علیکم . بفرمایید.. الو.. الو...
+ ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم.
- با کی کار داشتید؟ الو...
🔸قطع می کند. چند بار دیگر هم زنگ می زند و بدون اینکه حرفی بزند قطع می کند. پیامکی برایم می آید. همان طور که به خانم توانمند می گویم که پشت گوشی چه اتفاقی افتاده به سمت گوشی می روم:
" لاله، حالا یه روز می بینی که کنارم خوابیدی و نمی ذارم حرکتی بکنی... "
استغفرالله. برق از کله ام می پرد. لاله دوباره پیامک می زند:
" می بینی ریحانه، همش ازاین تهدیدها و حرف ها می زنه. اون سه تا نقطه رو هم پسرک پررو نوشته بود من روم نشد عین پیامش رو برات بفرستم. اونم به خاطر چهارمیلیون. ایکاش دستم می شکست و اون پول رو از این بی غیرت قرض نمی کردم. فکر کردم آدم خوب و قابل اعتمادیه. گریههه."
🔹جواب لاله را می دهم:
"خودت رو ناراحت نکن لاله جان. اینجور آدم ها زیادند. همین که شما عفت می ورزی و چراغ سبز نشونش نمی دی داره لهش می کنه. همین کار رو ادامه بده. اصلا جوابش رو نده و مهل نذار. ان شاالله درست می شود. بهت قول می دم خیلی طول نکشه. دارم پول رو جور می کنم. نگران نباش لاله جان. باشه؟ گوشیتو خاموش کن و با خیال راحت بخواب. باشه خانومی؟"
+ "باشه ریحانه جان. ممنونم. تو خیلی خوب و مهربونی. ممنونم. گریه. "
🔸خانم توانمند نگاهم می کنند. ادامه کتاب را برایشان می خوانم. از حالت چشم هایشان معلوم است که روی حرفها دقت می کنند. همین مشتاق ترم می کند که بیشتر و با حالت جذاب تری بخوانم. از روی ساعت نیم ساعت برایشان خوانده ام.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سی_و_دو
🍀برگه های نازک قرآن زیپ دارش را به آرامی ورق زد. آن را بست. رو به قبله، روی تخت نشست. قرآن را مجدد باز کرد. سوره واقعه را آورد و با لحن سوزناکی که پدر همیشه می خواند، مشغول خواندن شد. آرامش خاصی وجودش را گرفت. یاد جلسه قرآن افتاد که با شنیدن صدای صوت قرآن، همین حال به او دست داده بود. خالی الذهن. بی هیچ تصویری از گذشته. دیگر از آن صداها و همهمه های درون ذهنش خبری نبود. دیگر صدای سحر و پرهام و توهین های بیمارستان را نمی شنید. سکوت بود و صدای تلاوت خودش که در گوشش می پیچید. سوره تمام شد. آرام شده بود. لبخند زد و خدا را شکر کرد. قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت. به رختخواب برگشت و به محض بستن چشمانش، خوابش برد.
🔸مادر نگران ضحی و تصمیماتش بود. دیگر کودک نبود که بخواهد در مسائلش دخالت کند. مدت ها بود جز برای مشورت و پیشنهاد، نظر نداده بود. نگران آینده شغلی و ازدواج ضحی بود. این نگرانی ها باعث می شد شب ها دیرتر خوابش ببرد. قرآن می خواند. ذکر و صلوات برای دخترانش می فرستاد و کمی آرامتر که می شد، می خوابید. آن شب هم همین حال را داشت. به اتاق ضحی رفت. آرام در زد. صدایی نشنید. لای در را باز کرد. از اینکه دید ضحی خوابیده است، خوشحال شد. به آشپزخانه رفت. آبی خورد. وضویی تازه کرد و به رختخواب رفت.
🔹حسنا اما بیدار بود. هنوز آن پیراهن صورتی رنگ گل درشتش را در نیاورده و جوراب شلواری کرم رنگ به پایش بود. روی صندلی نشسته و مشغول تست زدن بود. ساعت مچی صورتی رنگش را نگاه کرد. ده دقیقه تا پایان آزمون وقت داشت. سه سوال آخر، حل کردنی بود. سریع برگه چرک نویسش را جلو کشید و فرمول ها را نوشت. عدد را پیدا کرد و گزینه الف را انتخاب کرد. رفت سراغ بعدی. گزینه را انتخاب کرد. بعدی را دیگر حل نکرد. با یک نگاه به گزینه ها، جواب صحیح را پیدا کرد و جلوی گزینه ج را رنگ کرد. ساعت پایان آزمون را یادداشت کرد و سراغ پاسخنامه رفت. سه گزینه را اشتباه زده بود. به سوالها نگاه کرد و مبحثی که اشتباه زده بود را اول کتاب فیزیک نوشت تا مجدد بخواند. کتاب را بست. نگاهی به دوندگی ساعت و آرامش چهره خواب رفته ی طهورا کرد. چراغ مطالعه را خاموش کرد. لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت.
🍎سیب قرمزی از میوه خوری روی کابینت برداشت و گاز بزرگی زد. سیب را روی کابینت گذاشت و به سمت روشویی رفت. حسنا، همیشه آخرین نفری بود که شب ها می خوابید. خلوت و سکوت نیمه شب را دوست داشت. وضو که گرفت، چادر رنگی مادر را از جالباسی نزدیک در ورودی، برداشت و سر کرد. از روی مبل رد شد و در زاویه خالی گوشه سالن و بین مبل ها، رو به قبله نشست. نیت نماز شب کرد و دو رکعتش را خواند. سرش را بلند کرد و نگاهی به سالن انداخت. هیچ کس نبود. مجدد نیت کرد و دو رکعت دیگر را هم نشسته خواند. چادر را باز کرد. بوسید. از روی مبل رد شد. سیب گاز زده اش را از روی کابینت برداشت. چادر را سرجایش گذاشت و به اتاق رفت.
🔹روی رختخواب دراز کشید. گاز دیگری به سیب زد. فکر کرد چطور برنامه بریزد که بتواند با پدر و مادر به زیارت برود. سیب را تمام کرد. نرمی رختخواب در جانش نشست و حال بلند شدن نداشت. خواست از همان جا ته سیب را داخل سطل آشغال پرت کند. نگاهی به ته سیب انداخت. فقط چند دانه سیب بود و کمی هم به قول مادر گوشت سیب. همه را داخل دهان گذاشت و جوید و قورت داد. دیگر آشغالی نداشت که بخواهد به خاطرش از رختخواب بلند شود. لحاف را با انگشتان پایش از پایین تخت جلو آورد. به پهلوی راست غلت زد. لحاف را تا زیر چانه بالاکشید. چشمانش را بست. به دقیقه نرسیده، خوابش برد.
🔻در همان حوالی که حسنا خوابش برده بود، ضحی از جا پرید. زیر لحاف، عرق کرده بود. لحاف را کنار زد. خواب بدی دیده بود. گوشی را روشن کرد تا ساعت را ببیند. پیامک و چند تماس بی پاسخ داشت. دوتایش سحر بود و دوتای دیگر ناشناس بود. آن وقت شب و تماس های ناشناس، نگرانش کرد. پیامک ها را باز کرد:
- خوابیدی؟ گوشیتو جواب ندادی گفتم پیام بدم. فردا بیا بیمارستان.
🔸خواست جواب سحر را بدهد اما بهتر دید پیام را بی جواب بگذارد. به ساعت تماس های ناشناس نگاه کرد. چند دقیقه قبل از بیدار شدنش بود. فکر کرد شاید لرزش گوشی باعث شده بیدار بشوم. برای خوردن آب و گرفتن وضوی مجدد، به آشپزخانه رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
❓چه چیزی باعث شده است که خداوند به اهل بیت علیهم السلام، عصمت بدهد؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
✍️لطف خدا به بشر. این جور سوال ها خوب است. باید طلبه های ما، جوانان ما از این جور ابهام ها و سوالات عبور کنند. آرامش فکری پیدا کنند در رابطه با این دست از مباحث. گاهی موقع ها در ذهن جوان می آید، در دوران طلبگی هم یک جوری اگر این را تدبیر نکند، همین طور این سوالات و ابهامات در ذهن انسان است. که چرا خدا به آن ها عصمت داد و مقامات را داد. کم کم می گوید که چرا خدا به ما نداد و به دیگران داد؟ من از شما یک سوالی می کنم. خدا وقتی بشر را آفرید، بشر در ظلمتکده طبیعت، احتیاج به نور هدایت و رحمت دارد. باید یک نوری تابانده شود.
🔹شما الان فرض کنید اینجا در تاریکی شب، هیچ چراغی روشن نباشد. بیرون هم اصلا ستاره ای نباشد. اینجا هم پر از افراد باشند. این اتفاق برای بنده افتاده است. در زمان جنگ، رفته بودم کرمانشاه. شب رسیدم به کرمانشاه. دیگه نمی توانستم خودم را به آن تیپ و لشگر برسانم. مجبور بودم یک جایی استراحت کنم. ادرس گرفتم در یک حسینیه ای. دیدم این شبستان حسینیه و فضای حسینیه، مملو از جمعیت. همه هم پتویی گرفته بودند که بخوابند. کسی آن ته حسینیه، می رفت می خوابید و شب هم اگر احتیاج داشت که خودش را به آب برساند. همه چراغ ها هم خاموش باشد. پا را که برمی دارد، یک وقت می گذارد روی شکم یا دست و گردن یک نفر. سر یک نفر. اینجا یک نوری لازم است. یک چراغی لازم است. فضا را روشن کند که آدم بفهمد پایش راکجا بگذارد. زندگی هم همین طور است.
🔺انسان دانشش محدود است. این هم در قرآن و روایات بیان شده و هم به تجربه همه مان به دست آورده ایم که چیزی نمی دانیم. هیچی بلد نیستیم. از آن طرف، تمایلات ما نامحدود است. خواسته های ما نامحدود است. هر چیزی که مورد توجه ما قرار بگیرد تا آخرش را می خواهیم. بی نهایش را می خواهیم. خب عزیزان، شما تصور کنید مجموعه ای از انسان ها، صحبت هزاران و ده ها هزار نفر و میلیون ها و این حرفها نیست. میلیاردها آدم در یک دنیای محدود، با این ویژگی ها، آگاهی حداقلی که در حقیقت می توانیم بگوییم، دیوار به دیوار جهل و نادانی است. چیزی را آدم نمی داند. از آن طرف خواسته ها و تمایلات نامحدود. اصلا بشر نابود می شود. اینجا احتیاج به نور هدایت است.
✨حالا این نور هدایت را خداوند چه جوری در اختیار بشر قرار دهد؟ به همه نور هدایت بدهد؟ نمی شود. باز امتحان پس چه؟ بشر باید در کوره امتحانات قرار بگیرد که آن گوهر وجودی اش نمایان بشود. همه یکسان نیستند. یک فضای امتحانی باید فراهم بشود. این سنت است. خب پس این قابل قبول نیست که نور هدایت، در همه، شکوفا شده و بالفعل باشد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_سوم در تاریخ دوشنبه 1400/08/10
#قسمت_سی_و_دو
ادامه دارد ....
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #معرفت #نبوت