#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شصتم
🔻پریناز روی تخت خوابیده است و پسرعموی حدود ده ساله اش بالای سرش. سلام می کنم و وارد اتاق می شوم. هر دو جوابم را می دهند. پسرعمویش کناری می ایستد. از او می پرسم:
- اسم شما چیه؟
" نادر.
- خب چی کار می کردی پریناز جان؟ دیدم از حیاط اومدین تو، گفتم بیام پیشتون چون من هم حوصله ام دیگه سر رفته بود.
= کار خاصی نمی کردیم. نادر داشت چیزهایی رو که یاد گرفته بود بهم نشون می داد.
- خیلی خوبه. چی رو نشونش می دادی آقا نادر؟
" اعضای بدن رو. طحال و مثانه و روده کوچیک و بزرگ و قلب و این ها.
چیزی در ذهنم می گذرد. می گویم:
- معلومه به پزشکی علاقه داری.
" آره خیلی. تو خونه همیشه با داداشم دکتر بازی می کنیم. اکثر اوقات من دکتر و اون مریض و من درمانش می کنم.
- معلومه دکتر خوبی هم هستی.
= آره خیلی وارده. می گفت باید آمپول رو این طوری بزنیم و ..
حساب کار دستم می آید. وسط حرف پریناز می پرم و می گویم:
- بیا به من هم اعضای بدن رو یاد بده آقا نادر. ورق داری پریناز؟
🔹پریناز از روی تخت بلند می شود و برگه ای از کمدش در می آورد. همه دور میز تحریر پریناز حلقه می زنیم و نادر اعضای بدن انسان را توضیح می دهد. انصافا خیلی خوب و دقیق توضیح می دهد. آفرین می گویم و می پرسم:
- به نظرت بازی برادرهات تموم شده؟
" نمی دونم. صداشون که نمی یاد.
- ببین اگه تموم نشده بریم از بالکن بازیشون رو نگاه کنیم.
🔸نادر از اتاق بیرون می رود. به پریناز می گویم:
- دکتر بازی می کردین؟
= آره.
- یعنی قشنگ معاینه ات می کرد؟
= آره دیگه. دکتر بازی همینه دیگه.
- ببین پریناز جان. شما با نادر نامحرم هستین. درسته که نادر هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی شما که رسیدی. ایشون اونقدر بزرگ شده که بعضی چیزها رو هم بفهمه. این کار دکتر بازیتون درست نیست. نباید حتی موهاتو ببینه چه برسه به اینکه بخواد معاینه ات هم بکنه.
= چه اشکالی داره؟ دکترها همه همین کار رو می کنن دیگه
- بله. اولا اون ها بزرگ تر هستند و بچه نیستند. ثانیا واقعا پزشکن و شما وقتی می ری پیششون که مریض باشی. برای درمان معاینه ات می کنن. تازه همون اول که نمی یان دست بزارن رو شکمت ببین شکمت آب آورده یا نه. سوال و جواب و عکس برداری و غیره دارن. اگه مجبور بشن بادستکش معاینه جزئی ای می کنن. من خودم مدتی بیمارستان بستری بودم و همه این ها رو دیده ام. خیلی از کارها رو هم پرستارهای خانم انجام می دن.
🔹نادر از برادرهایش خبر آورده است. می گویم پشت در کمی منتظر بماند. رو به پریناز می کنم و می گویم:
- شما به تکلیف رسیدی این لباس برات مناسب نیست. بیا یه لباس خوشگل دیگه بپوشیم. لباس خوشگاتو کجا قایم کردی وروجک؟
🔸دست گذاشتم روی نقطه ضعفش. در کمدش را باز می کند و لباسهای مختلف و رنگارنگش را نشانم می دهد. نگاهی به آن ها می اندازم. همه شان برای مجالس زنانه مناسب است. سارافنی را از گوشه کمدش برمی دارم و می گویم:
- الان شما فقط می تونی همین رو جلوی پسرعموهات بپوشی. اون هم با شلوار نه جوراب شلواری.
🔻چهره پریناز در هم می رود. لبخندی می زنم و می گویم:
- آره خب. لباسهای دیگه ات همه قشنگن. ولی خب اون قشنگاتو باید فقط برای ما بپوشی نه پسرهایی که نامحرمت هستند. مطمئنم این ها رو مامان پری هم برات گفته. تازه خبر نداری که. مامان داره لباس نارنجی ای که قولش رو داده بود تموم می کنه.
= واقعا؟ آخ جووون. باشه همین رو می پوشم.
- حالا روسری هات کجان؟
🔸کشوی زیر کمد را جلو می کشد و انواع و اقسام روسری ها و شال هایش را نشانم می دهد. روسری یاسی را با شال صورتی کم رنگ برمی دارم. پریناز را جلوی خودم روی صندلی می نشانم. از میزتحریرش سوزن ته گردی را برمی دارم. روسری مدل لبنانی برایش می بندم و دنباله اش را روی شانه هایش، ثابت می کنم.
🔹یاد آن زمانی می افتم که ریحانه همین کارها را برایم می کرد و حالا من دارم برای دخترخاله ام انجامش می دهم. شال صورتی را روی روسری گذاشته و با سوزن ته گرد، از بالا ثابت می کنم و یک سر شال را به سمت دیگرش شکل می دهم. کارم که تمام می شود، جلوی آینه قدی گوشه اتاقش می رود و خود را ورانداز می کند. از مدل بستن شال و روسری خوشش آمده است. رنگ سارافون هم به روسری اش می آید. اما از سادگی لباسش کمی ناراحت است:
= کاش اون نارنجیه رو می پوشیدم. همون که خونتون پوشیده بودم. اونو دوست دارم.
- می دونم دوستش داری. ولی نباید جلوی پسرعموهات بپوشی پریناز جان.
🔻از اتاق خارج می شویم. نادر هنوز پشت در اتاق منتظر ایستاده است. به چهره پریناز نگاه می کند و می گوید:
" چقدر خانوم شدی پریناز.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصتم
🔸هوا تاریک تاریک شده بود. جاده شلوغ بود. تاریکی جاده، ضحی را در خلسه ای آرام بخش، فرو برده بود. دیگر از آن درگیری های درونی اش خبری نبود. خود را دست خدا سپرده بود و راحت و رها، به تاریکی بیابان نگاه می کرد. ماشین ها به سرعت در باند مخالف، حرکت می کردند و نورشان به چشم ضحی می خورد. مادر لقمه های نان و پنیر را در سکوت، برای پدر و تک تک دخترها می گرفت. نیم ساعتی بود که وارد جاده شده بودند. پدر مثل همیشه، رادیو را روی شبکه قرآن تنظیم کرده بود. مسافرت کردن با پدر به خاطر همین عادتی که داشت، شیرین و آرامش بخش بود. یاد دوران بچگی اش افتاد که پدر، هر سال در مسیر رفتن به مشهد، نوارهای صوت عبدالباسط را پخش می کرد. تکان های نرم ماشین، تاریکی و صدای آرام تلاوت، خواب را به چشمان ضحی آورد. چشمانش را بست و خوابید.
کم شدن سرعت ماشین و صدای مادر، ضحی را از خواب بیدار کرد:
- آره نگه دار حتما. بنده خدا ببین چی شده.
- بابا چی شده؟
🔹حسنا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، سرش را جلو آورد و جاده تاریک را نگاه کرد. پدر، دنده را عوض کرد. دستش را پشت صندلی مادر گذاشت و به عقب نگاه کرد و ماشین را به عقب حرکت داد. حسنا به پشت سرشان نگاه کرد. فلاشر ماشینی چشمک می خورد. بوق ممتدی از کنارشان آمد. پدر نیش ترمزی زد و باز هم پدال گاز را فشار داد و خود را کنار آن ماشین رساند. ماشین را رد کرد و در شانه خاکی، نگه داشت. فلاشر ماشین را روشن گذاشت و از ماشین پیاده شد. باد سردی داخل ماشین پیچید. نور چراغهای جلو، روی پدر و جوانی که کنار ماشین پرایدی ایستاده بود افتاد.
🔸بعد از چند دقیقه حرف زدن، پدر به سمت صندوق عقب رفت. طناب قرمزی را بیرون آورد و مجدد به سمت ماشین جلویی رفت. طناب را به جوان نشان داد. آن را از هم باز کردند. کوتاه بود. جوان هم در صندوق عقب را باز کرده بود و دنبال چیزی می گشت. پارچه بزرگی را در آورد و آن را از وسط جر داد. دو قسمت پارچه را به هم پیچاند و وسطش گره هایی ایجاد کرد. طنابی که دست پدر بود را گرفت و آن را به پارچه لوله شده گره زد. پدر به سرعت به سمت ماشین آمد. در را باز کرد و سریع نشست. دستانش را به هم مالید و گفت:
- باد سردی می یاد. بنده خدا ماشینش خراب شده. چند ساعته اینجا وایستاده. قرار شد بوکسلش کنیم.
🔹دنده را جا زد و جلوی ماشین جوان رفت. کمی دنده عقب گرفت و فاصله را با ماشین جوان تنظیم کرد. موتور را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. حسنا برگشته بود و به عقب نگاه می کرد. طناب ها را وصل کرده بودند. پدر سوار ماشین شد. جوان بعد از چک کردن طناب، سوار ماشین شد. نور بالا زد و پدر آرام، راه افتاد. فلاشر هر دو ماشین روشن بود. ضحی پرسید:
- چطور تا الان نیومدن کمک؟
- دو کیلومتر پایین تر تصادف شده بود.
- آره. چندتا ماشین بدجور زده بودن به هم. چهارپنج تا رو همون موقع که ما رد شدیم بوکسل کردن. پلیس و آمبولانس و اورژانس هم اومده بود.
- واقعا؟
🔸و متعجب به عقب و لاین مخالف نگاه کرد. چیزی دیده نمی شد. جوان را دید که داخل ماشین، آرام نشسته و چراغ داخل ماشین را روشن کرده. پدر آرام آرام سرعت را زیادتر کرد. کمی که جلو رفت، خواست از شانه خاکی کنار بکشد و وارد لاین سمت راستی جاده بشود. چیزی از زیر چرخ ماشین رد شد و ماشین به یکباره سرعت گرفت و رها شد. پدر ترمز کرد. طناب پاره شده بود. دنده عقب گرفت و مجدد به ماشین جوان نزدیک شد. موتور را خاموش کرد و پیاده شد. جوان هم پیاده شد.
🔹طناب رشته رشته شده را روی دست گرفته بود و نگاه می کرد. قابل استفاده نبود. به سمت ماشینش رفت. پدر هم پشت سر او حرکت کرد. چاقویی را از داشبورد ماشین برداشت. در عقب را باز کرد. زانویش را روی صندلی عقب گذاشت و مشغول بریدن چیزی شد. داخل تر رفت و مجدد چیزی را برید. از ماشین بیرون آمد. چاقو را روی صندلی کمک راننده جلو انداخت و در ماشین را بست. حسنا که تک تک کارهای جوان را نگاه می کرد با هیجان گفت:
- عجب فکری. زد ماشینش رو ناقص کرد که
با این حرف حسنا، همه سرشان را به عقب چرخاندند. حسنا گفت:
- کمربندهای ایمنی صندلی عقب رو بریده تا به جای طناب ازشون استفاده کنه
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
✅ مومن اصلا این جوری نیست که برنامه نداشته باشد.
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺فراغ حالا آن فرصت هایی که ما در اختیار داریم. در شبانه روز ما بیست و چهار ساعت فرصت در اختیار داریم. از همه این ها باید استفاده کنیم. استفاده از همه این ها باید هدف مند باشد. در راستای آرمان هایی که انتخاب کرده ایم. آرمان های معنوی، الهی. و هم چنین در راستای آن اهداف باشد. نه اینکه سردرگم اصلا نمی داند. بدون برنامه ریزی. مومن اصلا این جوری نیست که برنامه نداشته باشد.
🌟 شما نگاه کنید اصلا متدین شدن به نظر بنده مساوی است با منظم شدن و دارای برنامه شدن. یک فردی که به معنای دقیق کلمه متدین می شود وقتی آراسته به سنت های پیامبر و اهل بیت علیهم السلام بشود، تا درصد بالایی زندگی اش منظم می شود. صبحش که معلوم است. نماز می خواند و .. برنامه های عبادی، فرد را منظم می کند. توصیه های اهل بیت علیهم السلام درباره زندگی هم همین طور، فرد را منظم می کند.
🔹امام صادق علیه السلام بیرون آمده بودند دیدند یکی از یارانش، آفتاب بالا زده و دارد می رود سمت کار و تجارت و برنامه معاش خودش. حضرت فرمودند اغدوا الی عزک. غداه یعنی صبح زود خارج شدن. صبح زود به سمت عزت خودت برو. دیر نرو. زودتر.
💯کسی که عاقل و متدین باشد، تا درصد بسیار بالایی منظم است. اموراتش با نظم پیش می رود. اما اگر متدین نباشد، خود این نشان دهنده پایین بودن و ضعیف بودن عقل ورزی اوست. لذا از فرصت ها نمی تواند استفاده کند. خدای نکرده یک روز نماز می خواند یک روز نمی خواند. باری به هر جهتی. هر چه پیش آید خوش آید. برنامه ندارد. نقشه ندارد. خیلی مهم است که ما هدف داشته باشیم. و به دنبال انتخاب هدف، برنامه داشته باشیم و در برنامه مان هم نظم داشته باشیم. وگرنه خیلی ضرر می کنیم.
📚شما بروید مطالعه کنید آدم هایی که موفق هستند، آن هایی هستند که آرمان دارند. هدف دارند. و به دنبال این هدف داشتن، برنامه دارند در زندگی. بدون برنامه نیستند. و وقتی صحبت از آرمان و اهداف و برنامه می شود، نظم به عنوان یک ضرورت، به عنوان یک امر ضروری خودش را نشان می دهد. بدون نظم اصلا این امور سر و سامان پیدا نمی کند. و اینجاست که متوجه می شویم چقدر این توصیه های اهل بیت و در راس آن ها امیرالمومنین سلام الله علیه اهمیت داشته است که فرمودند اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم. و نظم امرکم هم امور فردی را شامل می شود هم امور اجتماعی را شامل می شود.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_شصتم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت