eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹قطره های آب وضو هنوز روی صورتم است روسری و چادرم را مرتب کرده و راهی نماز خانه می شوم. نسیم خنکی به صورت می خورد. صدای اذان بلند می شود. به ترکیب این سه فکر می کنم: " هوای عالی، نوای ملکوتی و منطقه ای بهشتی چقدر همه چیز لذت بخش است. خدایا شکرت" 🔸پس از نماز جماعت، مسئولان کاروان مشغول سوار کردن برخی وسایل به اتوبوس ها شده و از همه می‌خواهند که زودتر سوار شویم. به همراه ریحانه به همان صندلی قبلی می رویم . پرده را کاملا کنار می زنم تا طلوع آفتاب را از دست ندهم. اتوبوس که حرکت می کند، صدای بچه ها بلند می شود: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. یکی از مسئولان خانم، بلندگوی دستی را روشن کرده و دعای عهد را پخش می‌کند. تقریبا همه مان، در سکوت زیبا صبحگاهی، دعا را زمزمه می کنیم . پرتو های سرخ رنگ آفتاب بالا آمده و پرهای پر نورش را روی دشت، پهن می کند. 🔹بعد از دعا از ریحانه می پرسم: - فرمانده جان ، امروز، کجا روزی مونه بریم؟ + الان یعنی کنار من نشستی اطلاعات بگیری؟ ای زرنگ. قراره تا قبل از ظهر، بریم فکه. - فکه. فکه. همان جا که شهید ابراهیم هادی مفقود الاثر شد؟ + بله. اونجا هم عالمی داره. شهید آوینی هم اونجا شهید شد. - راست می گی. ی لحظه بزار.. 🔸دفتر یادداشت کوچکی را از کیفم در می آورم. آن را ورق می زنم تا اسم شهید آوینی را که با رنگ قرمز، نوشته ام، پیدا کرده و می گویم: - ایناهاش. تو کتاب "تکرار یک تنهایی" اینو خونده بودم. ریحانه زیر لب زمزمه می کند: + و قرار است ، ما، کجا شهید شویم؟ 🔻عمیق نگاهش می کنم. به نظر نمی رسد از من سوال کرده باشد. نگاهش جاده را می کاود و حواسش اینجا نیست. بعد از چند ثانیه، نگاهش را به چشمانم می دوزد و انگار نه انگار که چه جمله ای گفته است، ادامه می دهد: - کتاب قشنگیه. یادته اون قسمتش که نوشته بود.. 🔸و همین طور صحنه های جالب و جذاب کتاب را در ذهنمان ورق می زنیم و روحمان را با آن ها پرواز می دهیم. از قدرت حافظه اش تعجب می کنم که چقدر دقیق، همه چیز را یادش است. زیبا و دل نشین صحبت می کند. دو خانم صندلی جلو هم برگشته اند و همان طور که من و ریحانه را نگاه می کنند، به حرفهایمان گوش می کنند. کم کم، مخاطبان حرف هایش زیادتر می شوند. نگاهی به من می کند و می گوید: - رسیدیم. 🔹به توصیه ریحانه، بطری آبی همراه خودم بر می‌داریم. از اتوبوس پیاده شده و به سمت یادمان، حرکت می کنیم. بیشتر همراهان، به رسم ادب و احترام به این مکان، کفش هایشان را در می‌آورند و با پای برهنه راهی می شوند. من هم کفش هایم را دست می گیرم. امروز، جوراب مشکی ضخیم تری پوشیده ام تا هم سنگ ریزه ای اذیتم نکند و هم گرمای زمین را کمتر حس کنم و هم مثل جوراب دیروزی، سوراخ و پاره نشود. البته آن جوراب دیروزی را روی جورابم پوشیده ام که اگر هم پاره شد، همین یکی پاره بشود. 🔸برخلاف زمینی که دیروز، قدم روی آن گذاشتیم، پاهایم میان شن های نرم و رملی فکه فرو می رود. برای همه راه رفتن سخت تر شده است و برای من که تازه از مشکلات کمر رهایی یافته ام، سختی اش بیشتر نمود می کند. حالا من که یک کیف دستی کوچک همراهم است و یک بطری آب و این طور هستم. پس رزمندگان چه می کردند با آن همه وسایل و اسلحه و مهمات ... به منطقه ای می رسیم که روبه رویمان سیم خاردار کشیده شده و پشت آن، پرچم های سرخ رنگ به اهتزاز در آمده است. روی زمین گل های لاله قرمز رنگ زیبایی به چشم می خورد. نوشته تابلو کوچک چوبی ای را که آنجا قرار دارد می خوانم: "کانال کمیل و حنظله " 🔹غم عمیقی قلبم را می فشارد. آقای فتحی همه مان را در گوشه ای که مشرف به لاله هاست، می نشاند و شروع به صحبت می کند: "خانم ها و آقایان، به یکی از مظلوم ترین سرزمین ها خوش آمدید. از فکه گفتن ساعتها زمان می طلبد. رشادت‌ ها و شجاعت ‌های رزمندگان در این منطقه بی مثال است. عملیات والفجر مقدماتی در این دشت های رملی انجام گرفت. متأسفانه عملیات لو رفت و نیروهای ما در این دو کانالی که می‌بینید؛ پنج روز در محاصره بودند. مقاومت این دو گردان با وجود شدت گرمای هوا و نداشتن آب و غذا و مهمات کافی و جراحت‌ها، همگی باعث حماسه ای بزرگ شد. علیرغم تلاش عقبه برای پیدا کردن راه نفوذ، محاصره شکسته نشد و بعد از پنج روز مقاومت، نیروی دشمن به کانال وارد شدند و بچه هایمان را با تیر خلاص به شهادت رساندند." @salamfereshte
🔹محمد پشت خط بود: - عباس آقا می خواستم براتون میوه بیارم. چند دقیقه دیگه اونجام. نخوابی‌ها. اومدم. 🔻عباس به لحن محمد خندید و چشم کشیده ای گفت. گوشی را لبه راه پله ها گذاشت و تمامی لوله ها را جدا کرد. مخزن را اهرم کرد و به حیاط برد. سر و ته کرد تا آب اضافی خارج شود. با آچار به دیواره ها ضربه زد. میزان پوسیدگی زیاد نبود. سر و صدای تق تقی که عباس به مخزن می زد، باعث شد محمد زنگ در را نزند. با کلید به در ضربه زد تا عباس در را باز کند. - مبارکا باشه. عروس آوردی. نگفته بودی؟ 🔹نگاه محمد به آبگرمکن وا شده که افتاد پرسید: - اوضاع چطوره؟ گفته بودن باید ی نوشو بخرن. - جدا؟ نه نیازی نیست. تا سه چهارسال دیگه این کار می کنه. ی دستگاه جوش می خاد تا این سوراخ رو جوش بدم. 🔸محمد تعجب کرد و آن موقع فهمید که چرا هر بار برای درست کردن آبگرمکن اقدام می کرد، به در بسته می خورد و کار، یک ماه طول کشیده بود. گوشه حیاط، عباس دستانش را شست و ظرف میوه ای که محمد برایشان آورده بود را گرفت. - پس من دنبال ی جوش کار بگردم - دنبال امانت ی دستگاه جوش باش. جوشکار که جلو روته حاج محمد. 🔻هر دو خندیدند. عباس سیب قرمز رنگی را برداشت و به طرف محمد گرفت و گفت: - اول خودت بخور مطمئن بشم از این میوه ها 🔹محمد سیب را گرفت. گاز بزرگی زد و با خنده جواب داد: - ما پیش مرگ حاج عباسم هستیم! تیرت به سنگ خورد عباس آقا. 🔸عباس خندید و دستانش را به ظرف میوه بالا برد و گفت: - من تسلیم. حالا می ری یا می مونی؟ - نه دیگه من فقط اومدم همین ی سیب و ازت بگیرم و برم. بگو تا کی می خوای بخوابی که چند دقیقه ی بار زنگ بزنم نزارم بخوابی. 🔻عباس خندید و دوره آموزشی شان را به یاد آورد که خودش همین کار را برای محمد کرده بود. محمد ملاحظه خستگی عباس را کرد و شوخی را ادامه نداد. گاز دیگری به سیب زد. به سمت در رفت. همزمان با باز کردن در، از عباس خداحافظی کرد و رفت. 🔸عباس ظرف میوه را داخل برد و در یخچال خالی که مشخص بود تازه روشن شده گذاشت. اطراف را نگاه کرد و ضحی را ندید. داخل اتاق سمت راستی شد. میز مطالعه مصطفی روبرویش بود و جالباسی سمت چپش. کف اتاق را موکت زرشکی رنگ ساده ای پوشانده بود و هیچ چیز دیگری در اتاق نبود الا همان یک قفسه کوچک کتابی که کنار میز، به دیوار تکیه داده بود. انگار مصطفی را می دید که نیمه شب ها، سجاده اش را جلوی میز پهن می کند و نماز و مناجات می کند. نجوای نماز و مناجات مصطفی، در گوشش پیچید و احساس شادابی و آرامش خاصی از بودن در اتاق کرد. پشت میز رفت و نشست. دستی روی میز کشید. غبار روی میز، به دستش چسبید. یادش آمد داشت دنبال ضحی می گشت. . غبار روی انگشتانش را تکاند و از اتاق خارج شد. 🔹 در اتاق سمت چپی را باز کرد. تخت خواب دونفره ای جلویش دید. چوب های تزیینی سفید کنار تخت خواب و لحاف سفید با گیپور دوردوزی شده و پولک دار توجه عباس را جلب کرد و با خود فکر کرد باید برای ضحی هم چنین لحاف و تختی سفارش بدهم. عروسونه و قشنگه. خواست لحاف را بردارد و روی ضحی که پایین تخت، روی زمین خوابش برده بیاندازد اما به ترکیب تخت دست نزد. به جایش از کمد اتاق قبلی، پتویی آورد و خیلی آرام روی ضحی انداخت. گوشی ضحی را از دستش در آورد. گوشی لرزید. صفحه نمایش روشن شد و پیامکی که ضحی داده بود نمایان شد. چشمانش گشاد شد. به سربرگ پیام که نگاه کرد، اسم سحر را دید. گوشی را کنار ضحی گذاشت و از اتاق بیرون رفت. ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود: -"معلوم هست کجایی؟ تو این هجمه سفارش، ماموریت چی رفتی؟" چه ماموریتی؟ نگاهی به ساک های بسته گوشه اتاق انداخت. در ساک خودش را باز کرد. حوله ای که مادر برایش گذاشته بود را برداشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. آنقدر ذهنش درگیر پیامک سحر شده بود که فراموش کرد آب گرمکن خراب است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
❓سوال: دعاهایی که برای افزایش رزق است، باعث می شود که همین رزقمان زودتر برسد؟ ✅ پاسخ حفظه الله: (ما) دعا می کنیم. خداوند هم مطابق با مصلحت ما مستجاب می کند. عرض بنده این است که یکجوری نباشد که انسان اعتراض کند. بر خلاف مقدرات، بخواهد تلاش کند. خدای نکرده دست به حرام دراز کند. یعنی اینقدر بی قرار بشود، ترک وظیفه کند و برود به سمت برخورداری بیشتر و کم کم در یک شرایطی قرار بگیرد که خیلی برایش مهم نباشد حلال است یا حرام است. همین که برخورداری بیشتر را در زندگی به دست بیاورد(برایش مهم باشد). منظور مدیریت کردن این روحیات است. به این معنا نیست که دعا نکند. 🍃شاید اصلا مقدر شده است که دعا کنیم و دعا مستجاب بشود و هم الان و هم در اواخر عمر برخوردار باشیم. این جور نیست که حتما لزوما همه افراد باید یکسان سختی ببینند. یعنی متشرعانه این نیازها را تامین کنیم. دعا کنیم. تلاش کنیم. به اندازه. نه اینکه به آب و آتش بزنیم و حلال و حرام برای ما مهم نباشد. این صحبت ها در صدد متعادل کردن روحیه ما است. (در صدد) تعدیل روحیه ماست که خلاصه یک روحیه با فضیلتی داشته باشیم. تلاش کنیم کوشش کنیم. اما اگر مقدر نبود، بی صبری نکنیم. اعتراض نکنیم. 📚برگرفته از سلسله جلسات شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، در تاریخ شنبه 1400/09/13 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله