#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_دو
مادر دم در ایستاده و محبت از چشمانش می بارد. فرزانه با صدای گریه هایم از طبقه بالا پایین می آید:
^ وای چه خواهر دل نازکی. فقط موندم اون کتاب من زنده ام رو تو چه جوری خوندی
🔸پدر سرم را می بوسد. خجالت می کشم و روی زمین می نشینم. پدر می گوید: کمرت درد نمی کنه؟ پات چطوره دخترم؟ دقت کردی این دو سه متر رو دویدی
- واقعا؟ کمر و پاهام خوبه. واقعا دویدم؟ راست می گین. اره. عصام کو؟
🔻مادر عصایم را که کنار بقیه وسایل، روی زمین انداخته ام نشانم می دهد.فرزانه باز شیطنتش گل می کند:
^ چه فیلم هندی ای رو از دست دادم.
= برو دختر شیطون.. برو
^ چشم
🔹همه می خندیم. فرزانه وسایلم را برمی دارد و می گوید:
^ حالا بدو از پله ها بیا بالا دنبال وسایلت.. دویدن که بلدی.
مادر می پرسد:
+ از دانشگاه چه خبر؟ ثبت نام کردی؟
🔸همه را برای مادر توضیح می دهم و اصلا حواسم نیست که مادر، ایستاده و به حرفهایم گوش می دهد. خدا را شکر می کند. کمی می ایستد تا اگر حرف دیگری دارم هم بزنم. تازه متوجه می شوم و عذرخواهی می کنم که معطلشان کرده ام. پدر لبخند رضایتی می زند و مادر می گوید:
+ اشکالی نداره. این حرفا چیه. ان شاالله به خوشی و سلامتی درساتون شروع بشه و رشد کنین
🔹 خیلی گرمم است و با اینکه جلوی باد کولر نشسته ام، اما باز هم از درون مثل تنور هستم. مادر به اتاق دیگر می رود. پدر را می بوسم. اجازه می گیرم و از اتاقشان خارج می شوم. روی پله ها، نزدیک به اتاقی که مادر در آن است، می نشینم و چند دقیقه ای به صدای تلاوت مادر گوش می دهم. دلم می خواهد گوشی ام را بگذارم و صدای آرامش بخشش را ضبط کنم. چرا تا به حال به این فکر نیافتاده بودم؟ گوشی را به حالت ضبط می برم اما مادر، صدق الله العلی العظیم را قبل از اینکه من وارد اتاق بشوم می گوید. راهم را کج می کنم و به اتاقم می روم.
*************
🔻شادی و نشاط خاصی دارم. دفترهای نو چهل برگ خریده ام. مداد نوکی ام را تمیز کرده ام و حسابی برق افتاده. پاک کن کوچک جدیدی خریده ام. خودکارهایم را مجدد برچسب اسم زده ام که گمش نکنم و هر جا می روند، آخرش پیش خودم برگردند. همه را در کوله ام گذاشته و به سمت دانشگاه، با بهترین دوستم، رفته ام و حالا سر کلاس، روی همان میز و صندلی های تکراری ترم های قبل نشسته ام و منتظر که استاد، وارد شوند.
🔹بچه ها مثل همیشه شلوغ کاری می کنند و بلند بلند حرف می زنند. سعی می کنم به دانشجوهای پسر نگاه نکنم. یک ماه مبارک رمضانم را نمی خواهم با چند نگاهی که هیچ سود خاصی برایم ندارد خراب کنم. دفتر خاطراتم را باز می کنم و از صبح که از خانه بیرون آمده ام را ریز به ریز شروع می کنم به نوشتن. دانشجوها یکی یکی وارد کلاس می شوند و کلاس تقریبا پر می شود. لابه لای نوشتن، سرم را بالا می آورم.
🔻 چشمم به یکی از دانشجوها می افتد که او را سال قبل ندیده بودم. حتما انتقالی ای مهمانی چیزی است. دفتر دویصت برگی، جلویش باز است و چند کتاب روی پاهایش. پاهایش را صاف و مرتب کنار هم، روی پنجه نگه داشته که کتاب ها از روی پایش نیافتند.گردنش را پایین انداخته و مشغول خواندن آن دفتر دویصت برگ است. صورت سبزه و لاغر اما نه آنقدر استخوانی اش، آنقدر جدی است و روی دفتر، تمرکز دارد که انگار هیچ چیز در اطرافش نیست. به خودم می گویم: "تمرکز را از این دختر یاد بگیر. چیه هی وسط نوشتن، سرتو می یاری بالا و این ور و اون ور، رصد می کنی" با این نهیب، به ادامه نوشتن می پردازم. از دختری که دیده ام هم می خواهم بنویسم که استاد وارد کلاس می شود. دفتر را بسته و به احترام استاد، از جایم برمی خیزم.
🔹وسط درس، از گوشه چشم، به آن دختر نگاه کرده و رفتارش را زیر نظر می گیرم. نه با کسی حرفی می زند نه حتی لبخند و .. تمام حواسش به استاد و درس است. مدام می نویسد و برگه پر می کند. از آن فاصله نمی توانم دست خطش را ببینم اما از نوع نوشتنش، حدس می زنم خطش ریز باشد. حسابی حواسم را پرت کرده. به نوشته های استاد روی تخته نگاه می کنم و باز هم به خود نهیب می زنم: "امروز حسابی سرخوش شده ای. حواست به بقی اس و درس و بیخیال شده ای. بابا دانشجووو" به لحن حرف زدنم با خودم خنده ام می گیرد. به خودم قول می دهم که تا آخر کلاس، به آن دختر هیچ نگاه دیگری نکنم. یعنی تا بیست دقیقه دیگر. ابروهایم را در هم می کنم و چشمانم را کمی ریزتر که یعنی دارم روی استاد و نوشته های روی تخته، تمرکز می کنم. حواسم به دختر پرت می شود. "نه. نگاه نمی کنم. بیخیال. درس رو بچسب. "
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_دو
🔹هر چه ضحی احساس شادابی و آرامش می کرد، سحر می سوخت و حسادت، وجودش را تکه تکه کرده بود. با تعقیب کردن ضحی، آدرس منزل نامزدش را پیدا کرده بود و حالا با فرهمندپور، سر اینکه چطور رابطه شان را خراب کنند، بحث می کرد.
- فایده نداره. بورسیه اش هم بکنی دست زنش رو می گیره می بره خارج. باید رابطه شونو خراب کنیم. شما اگه می خوای باهاش ازدواج کنی، باید شوهره رو حذف کنی. نه اینکه زیر بال و پرش رو بگیری.
- خود اینم ی جور حذف کردنه. ضحی که اهل خارج رفتن نیست؟
- دلتون خوشه. ضحی پاش بیافته اهل همه چی هس. ندیدی اون شب آوردمش پارتی. با چادرش اومد ولی اومد. اینی که من شناختم، خارج هم می ره ولی با چادر. به نظرم همون ی راهکار بیشتر نیست. رابطه شون رو خراب کنیم. خودمم بلدم چطوری. بالاخره حساسیت هاش دستمه. ناسلامتی دوست صمیمی هستیم.
🔸فرهمندپور از سحر خواسته بود بیاید تا ضحی را بیشتر بشناسد. دلش برای ضحی تنگ شده بود و دلش می خواست یک نفر در رابطه با او برایش حرف بزند. همین که از ضحی حرف می زد، خوشحال می شد. پکی به سیگار زد و گفت:
- هنوز نفهمیدم شما دو نفر چرا با هم دوستین.
- چون با هم احساس قدرت می کنیم.
- عجب. درسته!
▪️پک دیگری به سیگارش زد و نقش قدرت را در رابطه این دو دوست ناهمگون فهمید:
- ضحی از تحمل آدمی که خلاف عقیده اش رفتار می کنه احساس قدرت می کنه و شما از خراب کردنش جلوی بقیه و استفاده از مزایای عنوان پزشکی اش!
🔻فرهمندپور جمله آخر را خیلی جدی و پر زهر گفت. سحر، شمشیر تیز نگاهش را به فرهمندپور فرو کرد. در ماشین را باز کرد و تقریبا از ماشین بیرون پرید. قبل از اینکه در را ببندد، همان نگاه را به فرهمندپور روانه کرد و ضربه اش را فرود آورد:
- خودتو چی می گی که با این جلال و جبروتت، عاشق ی بچه مذهبی شدی!
🔸در را محکم بست. فرهمندپور شیشه ماشین را پایین داد تا جمله ای که در صورت سحر، چرخ می خورد، بیرون بریزد:
- تو آتلیه رو بزن و شوهرشو بکشون اونجا. بقیه اش با من.
🔻فرهمندپور سر تکان داد. سحر با همان افاده ای که آمده بود، پشت کرد و رفت. نگاه فرهمندپور به رفتن سحر بود اما برایش ذره ای کشش نداشت. او ضحی را با وقار و حیا و متانتی که داشت می خواست. امثال سحر را در کوچه و خیابان به راحتی می توانست پیدا کند. ماشین را حرکت داد و جلوی دانشگاه ایستاد.
🔹دانشجوهایی که داخل و خارج می شدند را برانداز کرد. دنبال کسی می کشت و دست آخر بعد از چند ساعت، پیدایش کرد. لباس اسپورت راه راهی پوشیده بود و کلاه مشکی بافتنی سرش گذاشته بود. کلاسور چرم مشکی رنگ کارکرده ای زیر بغل گرفته بود و لابد از حجم معلومات دانشجوی جوان، در حال ترکیدن بود. منتظر شد تا از دانشگاه که بیرون برود. چند دقیقه ای کنار خیابان ایستاد. کمیی جلوتر رفت تا با خط اتوبوس راهی شود. فرهمند پور با ماشین به سمتش رفت. بوق زد و با چند جمله، او را راضی کرد که سوار ماشین بشود و تا ایستگاه مترو، او را برساند.
🔸جوان، سوار شد. فرهمندپور چند سوال صوری از دانشگاه و درس ها پرسید و فهمید رشته معماری است. از پایان نامه اش پرسید و همان طور که حدس زده بود، به پول نیاز داشت. پیشنهاد کار آتلیه را به او داد و گفت اگر بخواهد می تواند با سرمایه او، یک آتلیه راه بیاندازد. جواد، محو حرفهای فرهمندپور شده بود. شماره اش را گرفت و قرار شد تماس بگیرد.
🔻بعد از پیاده کردن جواد دمِ دو ایستگاه جلوتر، با چند بنگاه املاک تماس گرفت و مضنه یک واحد آپارتمان 60 متری را پرسید. هم برای گروه می خواست و هم برای آتلیه ای که قرار بود راه بیاندازد. حدس زده بود سحر چرا آتلیه را پیشنهاد داده. نگاهی به برگه ای که شماره جواد روی آن نوشته شده بود کرد. برای اینکه زمان را از دست ندهد، مجدد جلوی دانشگاه رفت تا جوان دیگری را برای کارش تور بزند. کسی را می خواست که واسطه معامله اجاره یک واحد آپارتمان شود و از او، ردی باقی نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق