#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
🔹عباس به نظرات ضحی گوش می داد و برایش جالب بود یک خانم دکتر، اینقدر همه چیز را آسان بگیرد. خرید هم با او کرده بود. در سفر هم رفتارش را دیده بود. نق نشنیده بود که چرا جوجه کباب و چلوگوشت جلویم نگذاشتهای. چرا برایم سیب زمینی کباب شده آوردهای. آخر عروس را میبرند کوهنوردی که مرا به کوه خضر بردهای؟ هر جا میرفت و هر چه میخرید، ضحی ساده ترینش را انتخاب می کرد. اظهار نیازی نداشت و قانع و آرام بود. دست ضحی روی پای عباس خورد.
- می گن شما چند نفر از آتش نشان ها رو دعوت می کنی؟
🔸 برای اینکه نشان بدهد حواسش بوده و فکر می کرده؛ آرام گفت:
- آقای تابش که حتما باید باشن. بقیه رو ی شب دیگه مهمون می کنم.
🔹صحبت ها تمام شد و سکوت جاده، به جان ضحی ریخته شد. چند دقیقه نگذشته بود که صدای لرزش گوشی داخل کیف را شنید. فکر کرد حتما طهوراست و نتیجه بقیه مذاکرات اهل خانه را نوشته است. خوشحال و شاد، گوشی را در آورد. هفت پیامک جدید داشت. دوتا از طهورا بود که لیست مهمان ها را نوشته بود و پنج تای دیگر، از همان شماره ناشناس بود. گوشی را داخل کیف گذاشت. به جاده نگاه کرد. کنجکاو شده بود که چه نوشته است. عبارت نوشته شده در پیامک به چشمش خورد. "برق نگاهت آتش به " صفحه پیامک را بست و سعی کرد توجهی نکند. صفحه گوشی خاموش شد. چند ثانیه بعد دستش رفت که بخواند اما مجدد رهایش کرد. رادیو ماشین را روشن کرد و فرکانس را روی رادیو معارف برد.
🔻مسابقه رادیویی بود. خوشحال شد و سعی کرد خودش را درگیر مسابقه کند و پیامک ها را فراموش کند. سوال که خوانده می شد، ضحی و عباس مشغول جواب دادن می شدند. گوشی داخل دست راستش مانده بود. بعد از پاسخ سومین سوال که عباس درست گفته بود، گوشی لرزید و صفحه اش روشن شد. بلافاصله دکمه خاموش شدن صفحه را نرم فشار داد و گوشی را داخل کیف گذاشت. پیامک اما مستمر می آمد و ضحی سعی می کرد توجهی نکند.
🔹تعداد پیام هایی که نوشته از دستش در رفته بود. حال خوشی نداشت و مدام می نوشت. صدای تقه ای که به در خورد، او را از حال خود بیرون کشید. بفرمایید گفت و صدای صدیقه را شنید. صدیقه، در را کامل باز نکرد. کمی لای آن را باز کرد و بدون اینکه به حال زار فرهمندپور نگاه کند، اجازه مرخص شدن گرفت. با بفرمایید، در را کامل بست و از آپارتمان خارج شد. فرهمندپور از اتاق بیرون رفت. در اپارتمان را از داخل قفل کرد و کلید را روی آن گذاشت. می دانست بعضی شب ها سحر و دوستانش برای گذران وقتشان به اینجا می آمدند و دوست نداشت غافلگیر شود. به اتاق برگشت و به سحر زنگ زد. رسمی و خشک پرسید:
- از خانم سهندی خبری نیست. استعفا دادن؟
🔸سحر از لحن فرهمندپور خوشش نیامد و عینا با همان لحن پاسخ داد:
- به بنده که ندادن.
- کجا هستند پس؟
- مگه من بپّای ایشونم؟
- دوستشون که هستید. خبر ندارید کجا هستند؟
- باید داشته باشم؟!
- خبربگیرید. منتظرم.
🔻و گوشی را قطع کرد. سحر از زور عصبانیت، روی بوق ممتد گوشی فریاد کشید: مگه من نوکرتم مرتیکه! و گوشی را روی تخت اتاقش پرت کرد. فکر کرد ضحی جوابی به تماس ها و پیامک هایش نمی دهد. حتما خبری است. سریع لباس پوشیده ای تن کرد و با ماشین، نزدیک خانه ضحی شد. زنگ زد. کسی خانه نبود. کمی جلوتر منتظر برگشتنشان شد. نیم ساعتی صبر کرد اما خبری نشد. زنگ همسایه شان را زد و پرس و جو کرد و متوجه شد ضحی به سفر رفته است. به خانه برگشت و روی تخت دراز کشید و فکر کرد یعنی کجا رفته؟ و انگار کشف مهمی کرده باشد فریاد زد: ماه عسل. خودشه. گوشی را برداشت و به فرهمندپور پیامک زد:
- عروس خانم رفتن گل بچینن، گلاب بیارن.
🔸آوار روی سر فرهمندپور خراب شد. دو دستی برسرش کوفت و به ناکامی و بیچارگی خودش گریست. از مادر فرانک که خیری ندیده بود و ضحی هم این طور. دلش چنان سوخته بود که مدام اشک می ریخت و در سکوت اتاق، جز صدای خود، هیچ نمی شنید. گوشی را برداشت و با سوز، چیزی نوشت و بلند بلند ناله کرد.
🔹ضحی داخل سرویس بهداشتی شده بود. آستین ها را بالا زد تا وضو بگیرد و نماز مغرب را بخواند. کیف را آویزان کرد و جوراب ها را در آورد و داخل کیف که گذاشت، گوشی مجدد لرزید. فکر کرد شاید باز هم آن شماره ناشناس است. شاید هم طهورا یا بابا باشه. شاید عباس چیزی یادش رفته. همه این شاید ها از ذهنش گذشت و پیامک را باز کرد:
- کجایی نازنینم؟
🍀 چشمش روی پیامک های قبلی رفت و دستش شُل شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺 تشخیص وظیفه ، یک امری است که باید از خدا بخواهیم عنایت کند🤲
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌼به نظرم می توانیم به خوبی، به این نتیجه برسیم که در اینکه یک فرد، وظیفه اش چیست و چگونه باید عمل کند در عرصه های گوناگون از جمله در رابطه با مسائل مالی و معیشتی، محورهای مختلفی دخالت دارد و باید این محورها خوب مورد توجه قرار بگیرد. و اگر انسان بتواند تشخیص درستی از وظیفه داشته باشد، طبیعتا، به عنایت الهی، گام بعدی، انجام این وظیفه ای است که تشخیص داده است. خروجی کار می شود آن برکات وجودی حضرت علامه که بدون هیچ تعارفی از نظر معرفتی و علمی، نقطه عطفی در تاریخ حوزه های شیعه به حساب می آید. و هم چنین می شود شهید قاسم سلیمانی که اصلا آن نتیجه کارش، چشم های جهانیان را مخصوصا آن تحلیل گران امور نظامی و امنیتی را خیره کرده. همه متعجب شده اند که این کجا درس خوانده است.
🔹... اصلا زبان انسان الکن است از عظمت فکری، روحی و عملی این مرد (سردار شهید سلیمانی)، حرف بزند. یک انسانی که غیرروحانی و غیرطلبه بوده، بدون تردید می تواند الهام بخش خیلی از ما روحانیون و حوزه های علمیه باشد. پس وظیفه ، تشخیص وظیفه خیلی مهم است. یک امری است که باید از خدا بخواهیم که خدا عنایت کن. ضمن اینکه باید مشورت کنیم. مطالعه کنیم. دقت کنیم. حالا این استعدادسنجی و اینجور چیزهایی که مطرح است، بگوییم که خدایا کمک مان کن که تشخیص درستی بدهیم. 🤲
☘️این جمله را هم بگویم حضرت استاد ایت الله سعادت پرور رحمه الله علیه فرمودند بعد از حضرت علامه، به من پیشنهاد داده می شد، ایشان در شهرری برای تبلیغ می رفتند، پیشنهاد داده می شد همان جا، وظایفی که مربوط به روحانیت است را پی بگیرم و من فکر می کردم که وظیفه من چیست. آمدم قم و یک چهله گرفتم. یک اربعین. و با سپری شدن این اربعین، به پایان رسیدن این اربعین، می گوید برای من مکشوف شد. من فهمیدم که وظیفه ام این است. باید بنشینم و کارهای تربیتی را پیش ببرم. و خروجی کارش، اصلا یک سرمایه راهبردی برای آینده جامعه ایمانی و حوزه های علمیه است. هم از نظر آن کتاب هایی که تالیف فرمودند که در حقیقت بعد علمی و معرفتی تربیت را تکمیل کردند و هم از نظر شاگردانی که تربیت کردند. یک کار اینچنینی ماندگار بسیار با ارزش. خدا به ما کمک کند که ما وظیفه های خودمان را بتوانیم خوب تشخیص بدهیم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_دوازدهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/15
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #انسان #استعداد #ظرفیت #رزق #وظیفه #تلاش #مقدرات