#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_شانزده
🔹سیستم را روشن کرده و می گویم:
- تا ویندوز بالا بیاد من ی دوش سریع بگیرم و بیام. کاری چیزی ندارین؟
با صدای نه ی مادر، از پله ها بالا می روم. گرمای هوا را فقط با دوش گرفتن است که می توانم از وجودم برانم. چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد که کنار مادر می نشینم. کمر و پاهایش را کمی ماساژ می دهم و می گویم:
- هندونه ای چیزی براتون بیارم؟
= نه عزیز. همه چی خوردم.
- خوردین؟ یعنی از جاتون بلند شدین؟ چرا اخه مادر من مراقب نیستین.. حالتون بدتر می شه ها
= نه عزیزم. بلند نشدم. زهرا خانم اومده بودن اینجا زحمتشو کشیدن.
- چی؟ زهرا خانم خودمون؟ مامان ریحانه؟
= بله دیگه. مگه ما چندتا زهرا خانم داریم؟
- به قول شما، خدا خیرشون بده.. چقدر من نگران بودم گرسنه و تشنه بمونین و اینا.. کلی سر کلاس حواسم به شما بود. این طوری خیال منم راحت می شه.
= چه فکرا می کنی تو دختر. نترس گشنه و تشنه نمی مونم. خیالت راحت. پاشو دختر. پاشو ی خبر بگیر از مهربان. نباید تنهاش بزاریم.
🔸پیام رسان را باز می کنم. چقدر پیام داده است. یکی یکی همه را برای مادر می خوانم. مادر مثل این مشاورهای دلسوز و مهربان، لبخند می زند. فکر می کند. اهداف را می گوید که برای اینکه این طور بشود باید روی این مسئله کار کنیم. برای این مسئله شان روی این نکته. و بعد می گوید بسم الله بنویس. می نویسم. انگار نشسته ام سر یک کلاس درس مشاوره زندگی.
🔹با خودم فکر می کنم یعنی این حرفهای مادر، پس فرداها چقدر به کار خودم خواهد آمد. خوش پوشی ای که نه فقط جلوی همسر باشد، بلکه همیشگی و برای خود آدم باشد. این یکی از حرفهای مادر است که اگر برای شوهر فقط بپوشی، انتظار تحسین از او را داری و اگر او تحسین نکند، سرخورده می شوی. ولی وقتی برای منظم بودن و زیباتر بودن خودت، ولو تنها باشی، خدا که تو را می بیند، ملائکه هم می بینند. اهل بیت علیهم السلام هم می بینند. اگر برای چشم نواز بودن جلوی خدا و استفاده از نعمت هایش، خوش پوش باشی، هیچ کس هم تحسینت نکند، عزت نفست خرد نمی شود و بلکه هر روز، قلبت نورانی تر می شود. به نظرم حرف قشنگی است. کمی به خودم و سر و وضعم نگاه می کنم که ببینم آیا من خوش پوش هستم یا نه. مادر، از خودبررسی، به افکارم پی برده، خنده ای می کند و می گوید:
= سر و وضعت خوبه نرگس جان. خوشگلی.
و من خجالت زده، می خندم.
🔸 مهربان آن لاین نیست و با همین چند پیام و گفتن برخی از اتفاقات روزانه ام، نوشتن را تمام کرده و پیام رسان را می بندم. کنار مادر روی زمین دراز می کشم. دستش را می گیرم و به صورتم می گذارم. دستان خنکش، صورت گرمم را خنک تر می کند. دست مادر را می بوسم و می گویم: خیلی خوبه من شما رو دارم. گاهی وقتا یاد پارسال می افتم که تصادف کردم و چه حالی بودم. به نظرم همه این خوشی هایی که الان دارم، صدقه سری دعای شماس. ممنونم که ما رو اینقدر خوب دعا می کنین و از خطاهامون می گذرین. اگه اون روزا، شما اونقدر صبوری نمی کردین معلوم نبود من الان کجا بودم. شاید یکی مثل مهربان بودم یا شایدم بدتر. ممنونم مامان.
🔹و باز دستانش را می بوسم. مادر سرم را با دست دیگرش نوازش می کنم و می بوسد و خدا را شکر می کند که فرزندان صالحی خدا نصیبش کرده. خجالت می کشم که مرا صالح می داند و از خدا می خواهم ما را صالح بگرداند. زنگ در به صدا در می آید. دو تک زنگ. مادر می گوید:
= زهرا خانمه.
🔸از جا بلند می شوم. دیگر، عصایم را به ندرت استفاده می کنم. در را باز می کنم و بفرمایید می گویم. زهرا خانم به همراه خانم دیگری داخل خانه می شوند. همان طور که با تعارف من، وارد خانه می شوند حال مادر را می پرسند. آن خانم دیگر هم، هم سن و سال مادر و زهرا خانم است. مادر از اینکه نمی تواند بلند شود عذرخواهی می کند. هر دو خانم می نشینند و من می روم آشپزخانه تا دیس هندوانه ای برایشان آماده کنم. قبل از آن، لیوان شربتی برایشان می آورم. هندوانه را که می گذارم، اجازه می گیرم که مرخص بشوم اما مادر می خواهد من هم باشم.
🔻از همان حرفهای معمول همیشگی و حال و احوال وضعیت مادر و عکس برداری و حرف دکتر و زحمت هایی که من این روزها به جای مادر در خانه می کشم و تعریف های مادر از من و به به و چه چه گفتن های زهرا خانم و آن خانم دوست دیگرشان می زنند. کمی حساس شده ام و حوصله ام سر رفته. به نظرم مشکوک است. مگر زهرا خانم امروز که من دانشگاه بودم به مادر سر نزده بود. پس چرا مجدد الان آمده آن هم با یک خانم دیگر؟ و چرا اینقدر دقیق مرا نگاه می کند به جای اینکه حواسش به مادر باشد؟ همین دو سوال کافی است که شک ببرم نکند ایشان یک خواستگار باشند!
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شانزده
🔹گوشی تلفن، هنوز دست ضحی بود و داشت به حرفهای فرهمندپور گوش می داد:
- پک های مختلفی آماده کنین. برخی دو قلم جنس داشته باشن و برخی شون بیشتر. قیمت ها هم که متفاوت می شه خودتون واردین. اینکه می گم پک های مختلف هم برای فروش بهتره هم رعایت سلیقه مشتری و هم کم هزینه تر شدن. فقط پکی بفروشین. تکی نباشه. این خودش ی شگرده.
- بله متوجه ام. این جور مسائل مربوط به فروش رو سحر خانم به عهده گرفتن که همین الان رفتن والا گوشی رو می دادم خدمتشون. جناب فرهمندپور، دو روز آخر هفته رو بنده نمی تونم بیام. مشکلاتی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. از نظر شما مشکلی نیست؟
- اختیار دارید. شما خودتون رئیس هستید نیازی به اجازه گرفتن از بنده نیست.
🔻ضحی از طولانی شدن مکالمه، معذب بود و می ترسید زبان احساس فرهمندپور باز شود و حرفهایی که مناسب نیست را بشنود. برای همین بدون مکث خاصی گفت:
- متشکرم. با اجازه تون خانم ها رفته ان. باید برم در رو قفل کنم. امر دیگه ای اگر ندارید خداحافظی می کنم.
🔸چند ثانیه ای مکث کرد اما مهلت چندانی نداد که فرهمندپور بخواهد چیزی بگوید. خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد. بدون اینکه عکس العمل خاصی در رفتارش نشان بدهد، تبلت را داخل کشوی میز گذاشت و قفلش کرد. کیفش را برداشت و گوشی به دست، از آپارتمان خارج شد. کلید را داخل قفل انداخت و هر سه قفل آن را چرخاند. داخل آسانسور شد و قبل از اینکه پیامک عباس برسد، برایش نوشت:
- کارم تموم شده. دارم می رم خونه. دوش می گیرم که ان شالله با هم بریم خرید. مرخصی هم گرفتم. شما می یای دنبالم ؟
🔻به محض ارسال، پیامک عباس آمد:
- سلام عشقم. رفتی خونه خبر بده که بیام دنبالت بریم خرید. منتظرتم.
ضحی از هم زمانی پیامک ها خندید. سوار ماشین شد و به سمت خانه حرکت کرد.
🔹خرید مختصر ضحی، چند ساعت بیشتر طول نکشید و برای خوردن شامی ای که مادر زحمتش را کشیده بود، به خانه برگشتند. کیسه های خرید را روی تخت گذاشت. در فاصله ای که عباس تجدید وضو می کرد، لباس عوض کرد و به همراه عباس، سر سفره نشست.
🌸حس خوش کنار عباس بودن در حضور پدر و مادر و خوردن شامی دست پخت مادر لای نان بربری که پدر خریده بود، اشک را به چشمانش آورد. عباس متوجه تغییر حالت ضحی شد. موقع خرید هم بغض ضحی را چند بار دیده بود و می دانست به خاطر دلتنگی است. مادر، به وجود آمدن این حالت را برایش گفته بود و توصیه کرده بود هوای عروست را داشته باش. عباس لیوان دوغی پر کرد و دست ضحی داد و لبخند شیرینی هدیه اش کرد بلکه سفره اشکش را پهن نشده، جمع کند. ضحی دوغ را جرعه جرعه و به سختی خورد و بغضش را با آن، قورت داد. با خوردن دوغ، تازه فهمید که چقدر تشنه است. پارچ را برداشت. برای مادر و پدر و عباس دوغ ریخت. لیوان خودش را هم مجدد پر کرد. جای حسنا و طهورا خالی بود اما می دانست که مادر، بهترین کار را کرده.
طهورا، زهره را کنار خودش نشاند و صدایش را بلند کرد:
- زن داداش اشکال نداره برای زهره بکشم؟
🔸کف گیر را برداشت و همزمان با اجازه ماکارونی را ها داخل بشقاب روی هم ریخت. کوه بزرگی درست کرد و جلوی زهره گذاشت. نگاه مات زهره به کوه ماکارونی، دهانش را باز کرد:
- وای چقدر زیاد
- زیاده؟ من که بچه بودم دوبرابرشو می خوردم. یعنی تو نمی تونی بخوری؟ بیا حالا ببین برای خودمم می کشم
🔻چند روزی بود زهره، درست غذا نمی خورد. طهورا حدس می زد به خاطر ازدواج ضحی و وابستگی زهره به ضحی است. به سفارش مادر، از ظهر به خانه دایی رفته بود و با زهره بازی می کرد. گاهی حواسش به خواستگاری که قرار بود بیاید پرت می شد اما سعی می کرد توجهی نکند. از مادر خواسته بود خواستگاری را یک هفته عقب بیاندازند و مادر هم به خاطر کارهای عروسی ضحی، قبول کرده بود. حسنا پشت میز دایی، درس می خواند و هر از گاهی برای هواخوری، به کمک طهورا می آمد و با زهره بازی می کرد.
🔹زهره، چنگالی که طهورا روی هوا نگه داشته بود را گرفت و داخل ماکارونی ها کرد. آن را چرخاند و به سمت دهانش برد. به جز سه چهار رشته، بقیه ماکارونی هایی که روی چنگال بود به سمت بشقاب، سرازیر شد. طهورا خندید. قاشق را به سمت طهورا گرفت و گفت:
- آماده مسابقه هستی؟ تا مامانت می یاد، می تونی جلو بزنی. من صبر می کنم زن دایی که اومد شروع می کنم. بدو بخور که برنده بشی. من تو مسابقه به هیشکی رحم نمی کنما.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🌺 گل سرسبد فضائل
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃 ملاحظه فرمودید که اولین نسبت ما با بیرون از خودمان، که مبهم بود، یک نسبت شناختی، اندیشه ای، فکری بود. که یک سوالی در ذهن ما ایجاد شد، این سوال دوتا جواب دارد. متناسب با هر یک از این جواب ها، دو عاطفه و علاقه در انسان برانگیخته می شود. متناسب با هر یک از آن علاقه ها، رفتار به وجود می آید. چقدر افکار مهم است. اندیشه چقدر مهم است. واسلام چقدر روی درک و فهم تکیه کرده است.
🌼 الْكَمَالُ كُلُّ اَلْكَمَالِ اَلتَّفَقُّهُ فِي اَلدِّينِ وَ اَلصَّبْرُ عَلَى اَلنَّائِبَةِ وَ تَقْدِيرُ اَلْمَعِيشَةِ. این سه توصیه، مربوط به سه بعد وجودی انسان است. این روایت خودش یک دستورالعمل اخلاقی است. تفقه در دین یعنی فهم عمیق همه جانبه در دین. دیگر در مسائل دینی ما ابهام نداشته باشیم. جهالتی در ما باقی نماند. این بعد اندیشه. اما از نظر روحی، اینقدر ما روحیات ارزشمندی داریم که هر کدامش، اهمیت خودش را دارد. چرا فقط صبر مطرح شده است؟ چون صبر، گل سرسبد فضائل است.
☘️صبر یک ویژگی ای هست که در هر کس به وجود بیاید، دیگر فضیلت ها به راحتی در او تحقق پیدا می کند و اگر وجود داشته باشد حفظ می شود. اما آدمی که صبر نداشته باشد، تحمل نداشته باشد، بی صبر باشد، این اگر هم فضیلت هایی داشته باشد، این فضیلت ها به تدریج از بین می رود و نمی تواند به راحتی فضیلتی را در خودش ایجاد کند و حفظ کند. صبر اینقدر مهم است. و سومین توصیه امام علیه السلام مربوط می شود به تقدیر در معیشت. اندازه گیری در معیشت. ما در زندگی فردی و اجتماعی مان این تقدیر در معیشت را احتیاج داریم.
✍️این سه دستورالعمل که مربوط به سه بعد وجودی انسان است، هم وجهه و جهت فردی دارد، معنا و مفهوم فردی پیدا می کند، هم خانوادگی و هم اجتماعی. در زندگی فردی مان روی این سه تا کار کنیم. در زندگی خانوادگی و تربیت خانوادگی مان باز روی این سه تا تمرکز کنیم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_دهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/08
#قسمت_صد_و_شانزده
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #انسان #انسان_شناسی #روان_شناسی #ابعاد_انسان #روح #علاقه #محبت