#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
#قسمت_آخر
🔻لباس های نوزادی را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. به عباس که داشت روتختی را برای خوابیدن کنار می زد گفت:
- اگه ی کم دیرتر بود بهتر می شد. من تخصصمو می گرفتم و بعد می نشستم بچه داری.
🔸دستان عباس از حرکت افتاد و لب ها به حرکت درآمد:
- می نشستم بچه داری؟ کی؟ تو؟ نه بابا نگو. اصلا مگه پزشک مملکت می شینه بچه داری می کنه فقط؟ ی تایمی بچه با شما ی تایمی با من. شما به کار و درست هم باید برسی. الان که چاره ای نیست و من نمی تونم نگهش دارم تا نه ماه اما بعدش، حتما ی تایمی رو من نگه می دارم.
🔻شیطنت ضحی حسابی گل کرده بود. خندید و گفت:
- آره واقعا الان که تا نه ماه ورِ دلِ خودمه. حالا بعد نه ماه ببینیم کی این حرفا یادش می مونه.
🔹عباس چراغ مطالعه را روشن و لامپ سقفی را خاموش کرد کتابی که از دو شب پیش شروع کرده بود را برداشت و گفت:
- ضبط کن صدامو. محاله یادم بره. من اگه کمکت نکنم که برام بچه بعدی نمی یاری.
- چی؟ بعدی ام می خوای؟
- پس چی فکر کردی؟ بعدی رو هم خودم کمکت می کنم.
- تا بعدیشو به دنیا بیارم هان؟
- آره دیگه. خوشم می یاد خیلی زود می گیری.
🔹هر دو خندیدند. ضحی از تواضع و همراهی عباس خوشحال بود. چیزی که از همان دوران نامزدی در او دیده بود و دل خوشی روزهای سخت زندگی اش بود. به درس خواندن با بچه فکر کرد. تصمیم گرفت از بیمارستان مرخصی بگیرد تا هم بیشتر به حفظ قرآنش برسد و هم به درس اما اگر بین این دو، قرار بود یکی را انتخاب کند، چه باید می کرد؟ این، آن چیزی بود که عضلات حسابگر ذهن ضحی، بالا و پایینش می کرد تا نتیجه را به دست آورد.
🔸 یاد مجمع پزشکانی افتاد که در اردوی مشهد شناسایی کرده و قرار بود مسئولیتش با او باشد. یاد آرزوی تاسیس بیمارستانی به شیوه بیمارستان بهار در مشهد افتاد. یاد حرفهای همکارش که منصب ریاست بیمارستان آریا خالی است. چقدر برای سامان دادن آن بیمارستان، خون دل خورده بود. حالا او مانده بود و این همه تصمیم و بچه ای که وسط چنین شلوغی ای، نهال می شد تا غنچه ای شود و بشکفد.
🔻فکر کرد و یکی یکی گزینه ها را پس زد. این خیلی مهم نیست. اونم ارزششو نداره. این یکی هر چقدرم با ارزش، به پای به وجود آمدن ی بچه نمی رسه. اون ساماندهی، خیلی لازم و واجبه. دکتربحرینی راحت می تونه انجامش بده اما این یکی، سامانش فقط به منه. تخصصمم حالا امسال نشد، چند سال بعد. مطب نشد بزنم، بیمارستان که هستم. بیمار که می بینم. ی حداقلی از کارو می تونم داشته باشم ولی نمی تونم این موجود نازو فدا کنم.
🍀جثه نحیف کودکش را روی کول دایی جواد تخیل کرد و صدای نازک غش غش خنده کودکش را. دلش می خواست نزدیک گوش دایی جواد نجوا کند:
- دیدی فقط ادعا نکردم. دیدی فقط حرف نزدم. بازم پای کارم. عمر سیصد ساله خدا بهتون بده که ببینین چطور پای تک تک حرفاشون هستم.
🔹و تحسین دایی جواد را ببیند و افتخاری که پدر به او می کرد و قوت قلب مادر که افزوده می شد. به عباس نگاه کرد. غرق کتاب بود. عادت کتابخوانی اش را دوست داشت. تصمیم گرفت کتاب کنار دستش را بردارد اما دوست تر داشت داستانی که در خیالش می نوشت را بخواند. دست گرم و کوچک کودکش را تخیل کرد. هم پای قدم های کوتاه او، وارد بیمارستان شد و شروع به توضیح دادن به کودکش:
- اینجا پذیرشه. بیمارا رو براشون پرونده تشکیل می دن. اطلاعاتشونو می گیرن تا بهتر بتونن بهشون کمک کنن. اینجا ازشون آزمایش می گیرن تا بهتر بفهمن بیماری شون چیه. اینجا که خیلی خوش مزه است بوفه است که همراهِ بیمارا ،براشون خوراکی بخرن. می خوای چیزی برات بخرم عزیزم؟
🍀صدای کودکش را تخیل کرد:
- بیسکویت بخر مامان.
🌸صورتش به لبخند محو نشدنی نشست و عشقی در وجودش منتشر شد. صدای خانم دکتر بحرینی را در تخیلاتش شنید که او را خطاب کرده و به کودکش نگاه می کرد:
- خانم دکتر سهندی، حالا که تخصصتو گرفتی، به میمنت قدمای همین دردونه ات، بیا و مدیریت بیمارستانو قبول کن که بازنشستگی برازنده منِ پیرزنه الان.
🔹خود را دید: به فرزندش نگاه کرده و او را به خود چسبانده. صدای پژواک شده خود را در بیمارستان شنید:
- اختیار دارین. مدیریت برازنده شماس. برای من افتخار مادری کودک دلبندم بسه.
📌کتاب به دست، چشم ها را برهم گذاشت تا در رویای خوشی که صدایش را می شنید، بیشتر غرق شود.
پایان
🍀🌸🍀🌸
✍️سلام و رحمت خاصه الهی بر شما همراهان رمان #فقط_به_خاطر_تو
الحمدلله و المنه به لطف الهی، نگارش و بارگذاری رمان، پایان یافت.
🙏ضمن تشکر از همراهی تان در طول نوشتن رمان، امیدوارم لحظات شیرین و معنوی ای را سپری کرده باشید.
📌 نقطه نظرات خود را در خصوص این رمان، به آیدی @yazahra10 ارسال کنید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💎اگر بدانی...
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺جمله بعدی یَا اباذر! مَا مِنْ مُؤْمِنٍ یَقُومُ مُصَلِّیاً، إِلَّا تَنَاثَرَ عَلَیْهِ الْبِرُّ مَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ الْعَرْشِ. الله اکبر. هیچ مومنی نیست که برمی خیزد در حالی که می خواهد نماز بخواند، الا اینکه تناثر، ریزش می کند، فرو می ریزد بر او، نیکی. خوبی. مَا بَیْنَهُ وَ بَیْنَ الْعَرْشِ این فاصله(بین او تا عرش) اصلا پر از نیکی و خیر می شود.
🍀و وُکِّلَ بِهِ مَلَکٌ یُنَادِی یَا ابْنَ آدَمَ، لَوْ تَعْلَمُ مَا لَکَ فِی الصَّلَاةِ وَ مَنْ تُنَاجِی مَا انْفَتَلْتَ ای فرزند آدم. خداوند یک ملکی را گماشته، قرار داده است که صدا بزند؛ ندا بدهد؛ بگوید ای فرزند آدم، اگر بدانی چه بهره ای، چه ثوابی، چه خیراتی و چه آثاری در نماز برای تو قرار داده شده و بدانی با چه کسی داری مناجات می کنی، اصلا نمازت را به پایان نمی رسانی و دست از نماز برنمی داری. ما انفتلت. اصلا از نماز جدا نمی شوی. از نماز فاصله نمی گیری.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_پانزدهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/29
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #حدیث #نماز #ارتباط_با_نماز #اقامه_نماز #ثواب