#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_هشت
🔹مردد می ماند. حدس زدنش آنقدرها هم برایم سخت نیست. برای اینکه خیالش را راحت کنم می گویم:
- لابد اون خانم هم گفته : من رو اخراج کنن؟ تو رویاهات خوب سیر می کنی. بعدش هم دستش رو روی سرش به علامت اینکه دیوونه است تکون می ده و می خنده و فحش زیر لبی می ده.
^ آره دقیقا همین ها رو گفت.
- بعدش هم لابد دوست سيد جواد خیز برداشت جلو که سید جلوشو گرفت و نذاشت و همدیگه رو آروم کردن. یا استاد اومد و همه شون ساکت شدن
^ تقریبا. من که نگفتم اسم اون آقا چی بوده.
- بالاخره من چند ترمی هست با این ها هم کلاسم. اخلاق هاشونو می دونم.
^ دوست به قول شما سید می خواست به اون خانوم سیلی بزنه که من متاسفانه مجبور شدم فریاد بزنم بس کنید و از جام بلند شدم و رفتم سمت اون خانوم. دستشو گرفتم و به زور بردم گوشه دیگه اتاق. هنوزم دست بردار نبود و می گفت بزار بزنه ببینم کی اخراج می شه و از این جور چیزها. بعد هم استاد کلاس روبرویی که صداها رو شنیده بوده می یاد دم کلاس و یک نگاه های عاقل اندر سفیهی به همه می اندازه و ی خجالت بکشیدی می گه و می ره. بعدش هم تو اومدی که دیگه همه ساکت شده بودن.
- عجب. که سر من دعوا کردن. می دونم علتش چیه. اشکالی نداره.
🔹بتول دیگر چیزی نمی گوید. نگاهش به ایستگاه است که باید پیاده شود و دیگر فرصتی برای حرف زدن نیست. من هم نمی خواهم ادامه بدهم اگر چه که خیلی دلم می خواست بگویم همه این ها از آن تذکری که صبح به نسیم داده ام؛ آب می خورد اما جلوی خودم را می گیرم که دید بتول را روی نسیم، بدتر از این چیزی که هست، نکنم. هوا گرم است و شر شر عرق می ریزم. بتول که پیاده می شود گوشی ام زنگ می خورد.
- جانم ریحانه جان.. نه عزیز.. تعارف چی.. آره من الان تو اتوبوسم. نزدیک میدون آزادی. جدی؟ باشه خدا خیرت بده
🔸ریحانه همین حوالی است. ایستگاه پیاده می شوم و به سمت خیابانی که گفته است می روم. ماشینش روشن است و منتظر. فن ماشین به کار افتاده و می فهمم که به خاطر من، کولر را روشن کرده. سوار می شوم. نفس عمیقی می کشم و قبل از سلام کردن می گویم:
- آخیشش. چقدر خنکه. سلام. چطوری؟ این ورا چه می کردی تو این هوای گرم؟
+ سلام عزیزم.. این خدمت شما
🔹بسته کادوپیچ شده ای را جلویم می گیرد. نمی توانم خوشحالی ام را پنهان کنم. از طرفی نمی دانم چرا دلم می خواهد با او سرسنگین برخورد کنم. تشکر می کنم و همان طور آن را روی دست نگه می دارم. وقتی می بیند آن را خلاف معمول، باز نمی کنم، دنده را جا می اندازد و حرکت می کند. انصافا هوا خیلی گرم است. با پرِ چادرم، خودم را باد می زنم. ریحانه هر دو دریچه کولر وسط ماشین را به سمت من چرخانده اما من هنوز گرمم است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_هشت
🔹ضحی مشغول صلوات شد. به حدیثی که خوانده بود اندیشید و لابلای صلوات گفت: خدایا تو طبیبی. شفا را به همه بیماران عطا کن و ما را در انجام وظیفه مان موفق. اللهم صل علی محمد و آل محمد. به پاگرد رسید. بسم الله گفت و داخل محوطه اورژانس شد. پدر بچه سعی می کرد دستان کودکش را بگیرد تا پرستار بتواند رگ بگیرد اما کودک نمی گذاشت. مدام دست و پاها و کمر و بدنش را تکان تکان می داد و جیغ می زد و گریه می کرد. ضحی به ایستگاه پرستاری رسید:
- سلام خانم دکتر. صبحتون بخیر
- سلام عزیزم. چی شده؟
- کتری وارونه شده روش.
🔸ضحی ساعت را نگاه کرد. سه دقیقه به شروع مسئولیت او مانده بود. پزشک شیفت قبلی، داروی ضد سوختگی و سِرُم برایش نوشت. مُهر کرد. به ساعت نگاه کرد و رو به ضحی گفت:
- خانم دکتر شما تحویل می گیریش؟
- بله حتما. خسته نباشید. خداقوت.
🔻آقای دکتر مرادی، داخل ایستگاه پرستاری شد. از روی میز پاکتی برداشت. خداحافظی کرد و به طرف آسانسور رفت. مادر بچه با دیدن رفتن آقای دکتر، به سمتش رفت و با خواهش و التماس از آقای دکتر خواست کاری بکند. دکتر مرادی، به ضحی اشاره کرد و داخل آسانسور شد. درد کمرش را با تکیه به دیواره آسانسور، کم کرد و به اتاقش رفت. روی تخت اتاق دراز کشید. گوشش پر از جیغ کودکان و ناله بیماران بود. سعی کرد نفس عمیق بکشد. حال راه رفتن و برگشتن به خانه را نداشت. گوشی اش را خاموش کرد. چشمانش را روی هم گذاشت تا ولو شده برای دقایقی، چرتی کوتاه بزند.
🔹ضحی به تقلای کودک نگاه کرد. نزدیکش شد. پرستار، لباس کودک را بالا داد و ضحی بدن متورم و تاول زده کودک را دید. دست و پاهایش را بررسی کرد. فکر کرد چه کتری آب جوش بزرگی هم بوده که کل بدن بچه رو درگیر کرده. به پرستار اشاره کرد که نیازی به زدن سِرُم نیست و کودک را راحت بگذارد.
- اسمت چیه عزیزم؟
🔸پدر کودک، به جای او جواب داد:
- زهرا. 5 سالشه خانم دکتر
- خدا حفظش کنه. زهرا جان من نه امپول می خوام بهت بزنم نه چیزی بهت بدم بخوری. آروم باش عزیزم. خیلی درد داری می دونم.
🔹و همان طور که نگاهش به زهرا بود، خطاب به پدرش گفت:
- نیم کیلو عسل بگیرید. فقط سریع. سوپری روبروی بیمارستان باید داشته باشه.
🔻پدر زهرا برای چند ثانیه، همان طور ایستاد. وقتی سکوت ضحی را دید، دستان زهرا را آرام رها کرد و به همسرش گفت:
- می رم عسل بگیرم. مواظبش باش.
🔸 زهرا نگاه مستاصلی به پدر کرد و مجدد جیغ زد که نرو. صدای پدر بلند شد:
- الان می یام. جیغ نزن تا بیام.
جیغ زهرا به گریه تبدیل شد. پرستار پشت سر ضحی ایستاده بود. ضحی تیله ای از جیب روپوشش در آورد و نشان زهرا داد:
- اگه دختر خوبی باشی، دوتا از این تیله بنفش ها می دم بهت. خیلی قشنگن. توشو نگاه کن. ستاره های سفید سفید توش هست.
🔹و یکی از تیله ها را کف دست مادر زهرا گذاشت تا به دخترش نشان بدهد. دست و پای زهرا آرام گرفت اما از شدت درد و سوزشی که داشت، مدام کمرش را تکان می داد و روی نشیمنگاهش جابه جا می شد. گریه می کرد و اشک هایش تا روی گردنش راه باز کرده بود. سوختگی گردنش خفیف تر از شکم و سینه اش بود. ضحی با لحن کودکانه ای گفت:
- چقدر چشمات قشنگ می شه وقتی گریه می کنی زهرا جان. ببین عزیزم، تو اشک چشمت، ی ماده ای هست که وقتی بریزه روی پوستی که سوخته، باعث می شه دردش بیشتر بشه. تو که دوست نداری درد بکشی، داری؟ پس گریه نکن. آفرین دختر قشنگم. چقدر شما قوی و شجاع هستی. مامان زهرا حتما باید براش ی جایزه خوراکی بخره.
🔸مادر زهرا، اشک های دخترش را با دستش پاک کرد و حرف ضحی را تایید کرد. منتظر درمان بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند. نگاهش به سوختگی زیر گوش و گردن زهرا که افتاد ناله کرد:
- خانم دکتر تو رو خدا ی کاری بکنید. بچه خوشگلم رو چشم زدن. آخه کی از خواب بلند میشه..
🔹ضحی انگشت اشاره اش را طوری که زهرا نبیند، روی بینی گرفت و مادر زهرا را به سکوت، دعوت کرد. یادآوری آن اتفاق، جز اینکه مجدد زهرا را به گریه و جیغ بیاندازد فایده ای نداشت. ضحی به در شیشه اورژانس نگاه کرد. پدر زهرا هنوز نیامده بود. پرستار معطل مانده بود و نمی دانست چرا ضحی هیچ کاری نمی کند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌وظایفمان را باید به جا بیاوریم
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃روزی (انسان) مقدره است. اگر تلاش بیشتر باعث ترک وظایف مهم تر بشود، انسان مسئول است. اما اگر نه، باعث ترک وظایف مهم تر نشود، خطایی مرتکب نشده است. زحمت کشیده است. ولی باید بدانیم که در تقدیر الهی، این تلاش ما هم هست. که به فلان فرد، فلان مقدار می رسد. این تلاش هم هست. این تلاش هم جزو تقدیر است. این را باید در نظر بگیریم.
🌸حرف این است که ما باید موحد باشیم. نگاه توحیدی داشته باشیم. این است. نه اینکه تلاش نکنیم. دراز بکشیم و بخوابیم. این منظور نیست. حالا چه در روزی ظاهری چه در روزی معنوی، همین است. خدا روزی می دهد. منتهی ما هم یک وظایفی داریم و این وظایفمان را باید به جا بیاوریم.
🍀در مسائل معنوی خواجه حافظ چقدر خوب می فرمایند: گرچه وصالش نه به کوشش دهند.. هر قدر ای دل که توانی بکوش. کوشیدن، یک اسراری دارد. مطلوب است. باید بکوشید. تلاش کنید. اما نه بیش از اندازه. به اندازه. لذا در طلب روزی، ما را دعوت کرده اند دراجمال در طلب. طلب جمیل و نیکو داشته باشید. به اندازه. شما به اندازه تلاش کن، خدا روزی را می رساند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_صد_و_هشت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #روزی #تلاش #تقدیر #انجام_وظیفه #بازگشت_به_خدا