#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_هفت
🔹موقعی که استاد وارد کلاس می شود و درس را شروع می کند، هر چه شیطنت دانشجوها گل می کند برای شلوغ کاری و به درس گوش ندادن، برعکسش، بتول، تمرکز و دقتش می رود بالا و فقط حواسش به درس و استاد است. روی برگه ای برایش می نویسم: "سر درس خیلی متمرکز هستی. برام جالبه." و برگه را روی میزش می گذارم. بعد از چند ثانیه متوجهش می شود. می خواند. بدون اینکه نگاهی به من بکند مشغول نوشتن می شود. آن را گوشه دفترش می گذارد و به یادداشت برداری صحبت های استاد ادامه می دهد.
🔸 برگه را برمی دارم:" چون فقط همین جا سر کلاس فرصت درس گوش دادن و خواندن دارم." خیلی دلم می خواهد شخصیتش را بیشتر بشناسم. حتما دختر درس خوانی است. خیلی خوب است. برگه را لای دفترم می گذارم و من هم به یادداشت برداری از صحبت های استاد، می پردازم. بعد از کلاس، کتاب *قصه دلبری* را نشان بتول می دهم ببینم آن را خوانده است یا نه. خوشبختانه نخوانده. با ولع خاصی آن را می گیرد و لای کتاب های درون کیفش می گذارد. می پرسم:
- این همه کتاب و دفتر می یاری، شونه ات داغون می شه ها
+ آره سنگین می شه. ولی خوبه. ممنون
🔻برای اینکه از فرصت بهترین استفاده را کرده باشیم، زنگ تفریح بین دو کلاس صرف جستجوی مقالاتی که اساتید گفته بودند می کنیم و پرینت می گیریم. دوباره باید به کلاس برویم. هوا هنوز هم گرم است. فکر کنم صورتم قرمز شده که بتول می گوید:
+گرما زده نشی نرگس جان.
و از داخل کیفش، بطری ای را بیرون می آورد:
+شربت سکنجبینه. زیاد نیست ولی کمک می کنه خنک بشی.
لیوان کشویی ام را از جیب کیفم بیرون می آورم. خیلی خنک نیست اما نفسم را کمی جا می آورد. سر کلاس، مدام خودم را با برگه ای باد می زنم. کیفم می لرزد: "سلام نرگس جون. می خوای بیام دنبالت؟ هوا خیلی گرمه اذیت نشی؟"
جواب ریحانه را می دهم:"دانشگاهی؟"
🔹گوشی ام را داخل کیفم گرفته ام که استاد نبیند و بی احترامی ای نشود. پاسخ ریحانه می آید: "نه عزیز. امروز دانشگاه نیامدم. کلاس بعد از ظهر که نداری؟"
فکر می کنم در این هوای گرم ریحانه این همه راه را بیاید که چه. بالاخره با یک تاکسی ای چیزی برمی گردم. جوابش را می دهم و تشکر می کنم.
🔸موقع خارج شدن از دانشگاه، نسیم و بتول را می بینم. نسیم، نگاه معناداری می کند. دستش را تکان می دهد و به آن طرف خیابان می رود. یاد روز تصادف می افتم. دقیقا همین صحنه را آن روز هم دیده بودم. از یادآوری اش، حالم گرفته می شود. به اتوبوس هایی که در ایستگاه ایستاده اند نگاه می کنم. خانمی در حال سوار شدن به اتوبوس است. از آن زاویه کمی شبیه بتول است. مسیر پشت اتوبوس را نگاه می کنم. به میدان آزادی می رود. به سمت اتوبوس می روم که سوار شوم.
🔻راننده حتما عصایم را در آیینه دیده که صبر می کند. سوار می شوم. به دنبال بتول می گردم. پیدایش نمی کنم. به گوشه ای رفته و به کناره اتوبوس تکیه می دهم. رویم را که برمی گردانم با صورت بتول روبرو می شوم. هر دو خوشحال می شویم. حالا که کمی فرصت است بهتر است بپرسم و می پرسم:
- سر کلاس چه اتفاقی افتاده بود؟ وقت نشد بپرسم
+ نمی خوام غیبت یا بدی کسی رو بگما. چون بهت گفتم، می گم والا که ترجیح می دادم چیزی نپرسی
- نه بگو. اشکالی نداره. فکر بدی نمی کنم
+ هیچی. دم در کلاس رسیدم. دیدم یکی از خانوما، بلند بلند به يكي بد و بيراه ميگه. مشخص بود که از دستش عصبانیه. یکی از آقایون که داشت از کلاس می یومد بيرون، برگشت سمت اون خانوم و بهش گفت:" احترام خودتون رو نگه دارين. به شما هم ميگن دوست! از رفتارتون خجالت بكشيد. باهاش مشكلي دارين، رو در رو بهشون بگين و مشكلتون رو حل كنيد. نه در غیابشون و جلوی همه." اون خانوم هم نيش خندي زد و گفت: "احسنت. دست بزنین برا آقا سید. از كي تا حالا وكيل وصي دوست من شدي؟ نكنه خاطرخاشي " و از این جور حرفا. بعدشم چشم هاش رو تنگ تر كرد و با حالت پرخاش و توپ پرتر گفت" به شما هيچ ربطي نداره. من هركاري دلم مي خواد مي كنم. شمام بهتره فضولي نكني."
- خب.. فکر کنم بدونم اون خانوم کی بود.
+ نمی دونم. هنوز خیلی با بچه ها آشنا نیستم.
- می خوای اسمشو بگم؟
+ نه. می ترسم غیبت بشه
- اره ممکنه. خب بعدش چی شد؟
+ هیچی. دوست اون آقا، اون رو کشید عقب. به خودم گفتم خب خداروشکر غائله تموم شد. اما دیدم نه. خودش جای اون شروع کرد به حرف زدن. انگار که پشت دوستش در اومده باشه با ی حالت تهدید کردنی گفت: "ببین. من تا تو يكي رو از اين دانشگاه اخراج نكردن اروم نميشينم. دو ساعت پيش هم به خاطر خانم فلانی چيزي بهت نگفتم. اين پروو بازيهاتو بزار كنار." اون خانم هم که.. ولش کن نرگس جون. اخه گفتن ودونستن این ها به چه درد می خوره؟
- ای بابا. چقدر سختش می کنی. فرض کن داری داستان تعریف می کنی. می خوای ادامشو من بگم؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_هفت
🎁ضحی کادو را باز کرد. لباس صورتی کمرنگ با شکوفه های رنگارنگی که روی آستین، از سرشانه تا پایین چاپ شده بود را برداشت. بوی گل مریم می داد. عطر گل مریم و یک لباس کوچک دیگر، از لای لباس داخل جعبه افتاد. تشکر کرد و لباس صورتی را آن طرف تر گرفت. چشمش به لباس صورتی کوچکی افتاد که در کنار عطر، داخل جعبه بود. لبخند روی لب عباس، باعث شد دست ببرد و آن لباس کوچک را هم بردارد. بلیز شماره یک نوزادی صورتی با طرح شکوفه های سفید بود. صبر کرد تا خود عباس توضیح دهد اما عباس رانندگی اش را می کرد و فقط لبخند، تحویلش داد.
🌸عطر گل مریم را برداشت. درش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. طعم بوی خوشش را ته گلویش احساس کرد. در عطر را بست. آن را داخل کیفش گذاشت و تشکر کرد.
- ممنونم واقعا عباس جان. انتظارشو نداشتم خصوصا این وقت صبح.
- خواهش می کنم. با یک آتش نشان ازدواج کنی انتظار خیلی چیزها رو نباید داشته باشی دیگه
🔹هر دو خندیدند. نگاه ضحی به دست چپ عباس افتاد که پوستش تغییر رنگ داده بود و زیر آستین بلند مخفی شده بود.
- دستت چیزی شده عباس؟
- این؟ نه چیز خاصی نیست. ی سوختگی جزئیه. دکتر دیده. نگران نباش. نپرسیدی اون لباس بچه چیه؟
- دوست داشتم خودت بگی.
- قولیه که بهت داده بودم. اگه موافق باشی، با مادرم صحبت کردم. آخر همین هفته ی زیارت بریم و بعدش هم ..
- مامان گفتن بهم. مخالفتی ندارم. فقط باید از بیمارستان مرخصی بگیرم که مطمئنا می دن.
🔸ضحی یاد حرف دایی افتاد و فکر کرد چطور فرهمندپور را بپیچاند که حسادتش گُل نکند. به اخلاقش آشنا نبود و فقط کمی تحکمش را در رفتار با فرانک دیده بود. عباس سرعت ماشین را کم کرد و نزدیک بیمارستان بهار، متوقف شد
- پس اگه موافق باشی، به بابا زنگ بزنم. هر وقت تونستی برای چیدن وسایل هم بریم خونه. کی بیام دنبالت؟
- زحمت نکش. خسته ای. شما استراحت کن. بعد از شیفت و کلاس بعد از ظهر و یکی دو ساعت کار گروهمون، می رم خونه ی دوش می گیرم و می یام ان شاالله.
- رفتی خونه بهم خبر بده بیام دنبالت. می خوای بریم خرید؟
🔹ضحی هم مثل همه خانم ها، با شنیدن این جمله، خندید و گفت:
- خرید هم خوبه. باشه. بازم ممنون به خاطر هدیه ها. غافلگیری شیرینی بود. هم عطر. هم بلیز و هم لباس نوزاد.
- قابل شما رو نداره. روز خوبی داشته باشی.
🍀عباس قرآن را از جلوی فرمان برداشت و جلوی ضحی گرفت. بعد از بوسه ای که ضحی به قرآن زد، آن را دور سرش چرخاند و قرآن را بوسید. ضحی تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. جعبه هدیه اش را روی صندلی گذاشت و گفت:
- اشکالی نداره بزارم اینجا؟ به کسی ندیش ها
🔹هر دو خندیدند. عباس فرمان را چرخاند و ماشین را به سمت خیابان حرکت داد. ضحی چادرش را محکم تر گرفت و به سمت بیمارستان، چرخید. بسم الله گفت و از نگهبانی داخل شد. مشغول خواندن آیت الکرسی شده بود که مردی بچه به بغل، به سرعت از کنارش رد شد و وارد اورژانس شد. پله های بیمارستان را بالا رفت. کیفش را داخل کمد گذاشت و قفل کرد. روپوش سفیدرنگش را پوشید. کارت بیمارستان و مُهر پزشکی و خودکارش را داخل جیب گذاشت. چادرش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد.
🔸با بسته شدن در اتاق، قفل روی کلید را زد و در را قفل کرد تا مثل آن روز، با دیدن فرهمندپور یا فرد دیگری داخل اتاقش، غافلگیر نشود. هنوز تا شروع ساعت کاری اش ده دقیقه مانده بود. روبروی تابلوحدیث روی دیوار ایستاد و مشغول خواندن شد:
🌸پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند : أللّه ُ الطَّبيبُ ، بَل أنتَ رَجُلٌ رَفيقٌ ، طَبيبُها الَّذي خَلَقَها ؛ كنزالعمّال ، ح 28102
🍀پيامبر صلي الله عليه و آله به پزشكى فرمودند :
خدا طبيب است و تو ياورى مهربان هستى . طبيب درد، كسى است كه آن را آفريده است .
🔹لبخند روی صورت ضحی پهن شد. احساس کرد آن پزشکی که پیامبر با او حرف زده است، او بوده. حس خوش مورد خطاب واقع شدن آن هم توسط پیامبر عزیز و دوست داشتنی و مهربان، با کلام الهی شان، انرژی زیادی به ضحی داد. بی توجه به شروع نشدن ساعت کاری اش، به سمت اورژانس حرکت کرد. صدای جیغ و گریه کودکی از طبقه دوم، به گوشش رسید.
- بسم الله. خدا به خیر کنه.
🔻ضحی پله ها را سریع تر پایین رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
❓برای بحث روزی، ادم باید تلاشش را بکند یا نه بگوییم خدا هر چیزی مقدر کرده می رسد؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
✍️بله. آن تلاش یک وظیفه ظاهری است که باید داشته باشد. حتما باید داشته باشد. اما آدمی که موحد است، روزی و بهره مند شدنش را به خدا نسبت می دهد که حقیقت هم همین است نه به آن وظایف ظاهری ای که انجام داده. اما آدمی که مشرک است می گوید من این کار را انجام دادم. من.
🔻در قرآن هم سرزنش شده اند افرادی که این فکر و عقیده را دارند: با علم خودم به دست آورده ام. با قدرت خودم به دست آورده ام. نه این عین جهالت است.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_صد_و_هفت
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #روزی #تلاش #تقدیر #پرسش_و_پاسخ #بازگشت_به_خدا