#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_پانزده
🔸این طور نمی شود. ریحانه را باید گیر بیاورم و وادارش کنم که بگوید چه کسی از من پرس و جو می کرده. چند روز است خیلی فکرم را مشغول کرده و هر بار با پیامک و تلفن، از زیرش در می رود. بتول صدایم می زند:
" کجایی نرگس جون؟ استاد با شمان؟
- واقعا؟ بله استاد ببخشید
= کنفرانس جلسه بعد به عهده شماست. آمادگی شو دارید؟
- بله استاد. مقداری مطالعه کردم و مطلب جمع آوری کردم.
= بسیار خب. نفر بعد از ایشون جناب محمدی هستند. موضوع مورد بحث تان را یادداشت کرده اید؟
* بله استاد. من هم کمی تحقیق در این زمینه انجام دادم.
= احسنت....
🔹همان طور نگاهم به استاد است که موضوع باقیمانده کنفرانس ها را تعیین می کند به بتول می گویم:
+ ممنون که گفتی. بعد کلاس باید دنبال ریحانه بگردم. اشکالی نداره تنهات بزارم؟
- نه جانم چه اشکالی. سلام ما رو هم برسون. منم باید برم کتابفروشی های انقلاب دنبال یک کتابم که پدر سفارششو دادن. نمی رم خونه.
+ به جای منم کمی سیر و سیاحت لابلای کتابا بکن.
🔸به ریحانه پیامک می دهم که بیرون کتابخانه منتظرش هستم. روزهایی که به دانشگاه می آید را می دانم و امروز، روزی است که برای پایان نامه اش، از صبح زود، مشغول فیش برداری بوده است. کلاس تمام می شود. وسایلم را از قبل جمع کرده ام که به محض خروج استاد، کلاس را ترک کنم. استاد کمی معطل می کند. خودم را مقید کرده ام که زودتر از استاد، کلاس را ترک نکنم. فکر کنم استاد متوجه مکث من شده است. می گوید:
= بفرمایید. اگر سوالی دارید در خدمتم.
- نه استاد. عرضی نداشتم. منتظر بودم شما اول بفرمایید.
= متشکرم. موفق باشید
🔹چهره استاد نشان می دهد از این احترام، خوشش آمده. بتول هم منتظر ایستاده تا استاد اول برود. ریحانه بیرون کتابخانه زیر آفتاب، ایستاده و منتظر من است
- سلام ریحانه جون. ببخشید دیر شد
+ سلام نرگس جان. اشکالی نداره. آفتابش خیلی خوب و دلچسبه. بدنم یخ زده بود. چطوری؟ چه خبر؟
- بیا تا بهت بگم
🔻دستش را می گیرم و او را به گوشه ای می برم. در چشمان قهوه ای رنگ زیبا و پر از انرژی و مهربانش زل می زنم. عضلات صورتم را منتقبض می کنم که یعنی خیلی جدی ام و می پرسم:
- بگو ببینم کی تو مسجد از من پرس و جو می کرد؟
🔸می آید بخندد و در برود که چهره جدی ام، باعث می شود بی حرکت بماند. مجدد سوال می کنم. به پشت سرم نگاه می کند. برمی گردم. چندتا از دانشجوها ما را نگاه می کنند. کمی جا به جا می شوم و من هم نگاهشان می کنم. رد می شوند.
- خب منتظرم. دیگه نمی زام در بری. تا نگی هم ولت نمی کنم. می دونی که آفتاب چقدر برای من بده. پس زودتر بگو تا حالم بد نشده.
🔻دست می گذارم روی نقطه ضعفش.
+ در حد پرس و جو بوده. ما هم جز خوبی از شما نگفتیم.
- اینو که می دونم. شما کلا جز خوبی نمی بینی! فرد خوبی برای پرس و جو و تحقیق خواستگاری نیستی اصولا!
+ وا. نرگس.
- جدی گفتم. بیخود بحث رو عوض نکن. کی بود؟ گفته بودی می شناسمش. خب کی بود؟ همین هم کلاسی مون که دفعه قبل هم اومده بود؟ دِ بگو دیگه. امروزم کتابم رو که امانت گرفته بود پس داد.
+ نه. اون نیست
🔸نفس عمیقی می کشم. خیالم راحت می شود. اگر سید جواد بوده که پرس و جو می کرده، در کلاس خیلی معذب می شدم. کمی نرم تر می شوم:
- خب؟ منتظرم..
+ ای بابا دختر. بزار اگه خواستن و زنگ زدن اونوقت دنبال باش. زشته ها
- برو خودتو برای من لوس نکن. الان کل مسجد و دخترخاله های من می دونن. فقط من نمی دونم. این که زشت تره! می خندی؟ به چی می خندی؟
+ به اینکه خیلی باحالی
🔹همیشه با این خنده هایش مرا خلع سلاح کرده و نرم می کند. به روی خودم نمی آورم و همان طور مثلا جدی، ادامه می دهم:
- تا نگی من یک لبخند هم بهت نمی زنم. بدو کلّه ام داغ کرد!
+ باشه انگار چاره ای نیست. فاطمه خانم رو که می شناسی؟ برای برادرشون آقا سعید دنبال دختر خوب و مناسب می گردن. شما رو از نزدیک دیده بودن تو همون پخش افطاری ساده و گویا خود آقا سعید گفته اند که بیشتر در موردت تحقیق کنن که بیان برای خواستگاری.
- فاطمه خانم؟ اهان. یادم اومد. باشه. ممنون که گفتی. رو مخم بود. می ری خونه یا می مونی یا جایی کار داری؟
+ باید برم مسجد. چند روز دیگه گروه دوم اعزام می شن و من هم باید باهاشون برم. یک سری هماهنگی ها تو بسیج و بسته های فرهنگی شون مونده. شما نمی یای؟
- چرا. می یام. ولی اول باید به مامان ی سر بزنم. شاید کار واجبی داشته باشن. اخه فرزانه هم نیست. می دونی که. منم از صبح نبودم. بابا هم که نیست. تو کلاس همش نگران بودم.
🔻به خانه می رویم. ریحانه می خواهد منتظر شود اما می گویم خودم را می رسانم و برود.. به محض رسیدنم می گوید سیستم را روشن کنم و از مهربان خانم خبر بگیرم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پانزده
🔹ضحی لبخند زد و ادامه داد:
- شما هم اگه مرخصی نیاز داری بهم بگو. ساعت کاری ای که داریم این مرخصی رفتن ها رو تعدیل می کنه. و دیگه؟
- دیگه اینکه مسئول امور مالی هم ایشونن. پس ما اینجا چی کاره ایم؟
- مسئولیت شما مشخصه که. همون طور که خودت خواستی، بخش سفارش گیری و ارتباط با مشتری و ..
- مالی رو هم به من بده. من با مشتری ارتباط دارم اونوقت امور مالی باید دست اون خانم باشه؟!
- اینم نکته ایه. حتما روش فکر می کنم. و دیگه؟
- حالا فعلا همین یک قلم رو درست کن. به دومیش هم می رسیم
🔻سحر خوب فهمیده بود طفیلی وجود ضحی ات که او الان اینجا سر می کند و حقوق خوبی می گیرد و همین دومی و طفیلی بودن، اعصابش را خرد می کرد. صندلی را از پشت میز شش نفره داخل سالن جلو کشید و رو به فریبا گفت:
- عزیزم خون خودتو کثیف نکن. ضحی و لیدرش چه کاره این مملکت ان. اسمشه که مدیرن. والّا
🔸کمی مکث کرد و به سمت یخچال رفت. بطری شربتی را برداشت و ادامه داد:
- سوء مدیریت رو اینا دارن چون خبر ندارن دزدا چپاول می کنند و می رن. کبک سرش تو برفه دیگه. والّا
🔸ضحی دیگر نمی خواست ساکت بماند اما هر چه فکر کرد، درگیری را صلاح ندانست. به سختی خودش را کنترل کرد و پرسید:
- تبلتی که روی میز بود کجاست بچه ها؟ مطلب امروز رو باید عکس بگیریم و بفرستیم.
- تبلت رو من بردم خونه کارش داشتم ضحی جان. نگفته بودی دست نباید بزنیم!
- قاعده اش اینه که برای استفاده همینجاست.
🔻سحر تبلت را از کیفش در آورد و جلوی ضحی گذاشت:
- نترس. نخوردمش!
و لیوان شربتش را سر کشید.
- اَه. اینام که همش آب و شکرن.
🔸فریبا که با جلوافتادن سحر، شمشیرش را غلاف کرده بود، پشت میز نشست. لیوانش را به سمت سحر گرفت تا از شربتی که می نوشید، برای او هم بریزد. ضحی تبلت را برداشت و دکمه دوربینش را زد:
- با دوربینش عکس گرفتی ببینی چطوره؟
- بگیر ببین چطوره. چه کار داری من عکس گرفتم یا نه.
🔹ضحی به خاطر حضور فریبا، چیزی به سحر نگفت. یاد حرف پدر افتاد که همیشه می گفت در خویشتن داری، سرّی است که در مجادله کردن ولو با مغلوب کردن طرف مقابل، نیست. از گلدانی که روی میز بود عکس گرفت. گوشی اش را هم در آورد و با کمی تغییر زاویه دید، از همان گلدان عکس گرفت. تصاویر را با هم مقایسه کرد و گفت:
- به نظرم خوب عکس می اندازه. نیازی به دوربین دیجیتال نداریم.
- به نسبت دیجیتال، کیفیتش صفره. ولی کار با تبلت و پست گذاشتن راحت تره تا با دوربین.
🔸ضحی مجدد به تصویری که با گوشی گرفته بود نگاه کرد. گوشه سمت چپ تصویر را بزرگنمایی کرد و وقتی خیالش از مشخص بودن مدل دوربین مدار بسته داخل آپارتمان راحت شد، تصویر را با نت سیم کارت، به دایی فرستاد و زیرش نوشت:
- ببخشید گل نداشتم درخچه تقدیم کردم.
🔹بعد از ارسال، تصویر را حذف کرد و مشغول گذاشتن پست آن روز شد. در فضای خالی تصویر، راه های ارتباطی با گروه را نوشت و اسم هر دو بیکارستان را انتهای مطلب گذاشت و مطلب را ارسال کرد.
🔸فرهمندپور که در حال دیدن ضحی بود، به تلفن آپارتمان زنگ زد. سحر گوشی را جواب داد. فرهمندپور خیلی گرم به سحر سلام داد و احوالپرسی کرد و از روند کار پرسید.
- خانم سهندی اینجا هستند با خودشون صحبت کنین
🔻سحر گوشی را روی میز گذاشت و تکه ای از کیکی که فریبا به او تعارف کرده بود را داخل دهانش گذاشت. ضحی دست روی شانه سحر گذاشت و آرام پرسید:
- کیه سحرجان؟
- معلومه دیگه. جناب رئیس. فرهمندپور. با شما کار دارن. گزارش کار می خوان بگیرن.
🔸ضحی با اکراه گوشی را برداشت:
- سلام علیکم. الحمدلله. بله. فعلا چند مطلب تبلیغی بارگذری شده. مراجعه کننده ای نداشتیم نخیر. بله. چه وسایلی هستند؟ الان که زوده! بله. باشه مشکلی نیست. فقط جناب فرهمندپور، عرض شود برای مطالب اینستا، همین تبلتی که زحمتشو کشیدین کفایت می کنه. دوربینش خوبه. بالاخره این واحد بدون سکنه است. بله. هر طور صلاح می دونین. من وظیفه داشتم خدمتون عرض کنم.
🔻سحر به چهره جدی و جمله بندی های سنگین ضحی فکر کرد که آیا ضحی حس فرهمندپور را می داند و این طور جواب می دهد؟ باقی کیک را روی میز رها کرد. به ساعتش نگاه کرد و بشکنی برای ضحی زد و اشاره به ساعت کرد. کیفش را روی دوش انداخت و به همراه فریبا از آپارتمان بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌دو جواب و دو میل و روحیه در انسان
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹انسانی را در نظر بگیرید که در بیابانی راه می رود. از دور شبحی می بیند. اولین نسبتی که با این شبح برقرار می کند، نسبت اندیشه ای و فکری است. چیست؟ کیست؟ می خواهد او را بشناسد. اولین ارتباط و نسبتی که ما با خارج از خودمان برقرار می کنیم، یک ارتباط شناختی است. یک ارتباط فکری ، اندیشه ای است. حتی نسبت به خودمان هم همین طور است. من کیستم؟ از کجا آمده ام؟ سوالات فکری، اندیشه ای ، اولین سوالات است. این سوال، حداقل دو جواب خیلی کلی دارد که مناسب با این دو جواب، دو میل و روحیه در انسان به وجود می آید.
👈اولین جواب اینکه این یک موجود مفید و مهربان، دوست داشتنی، شایسته و از این دست عناوین. اگر یک چنین جوابی پیدا کند، به او میل پیدا می کند. کم کم این میل شدت پیدا می کند. علاقه پیدا می کند. نه تنها ترس ندارد بلکه علاقه پیدا می کند و اگر شدت پیدا کند، کار به تولید یک رفتار مناسبی می شود.
👈اما اگر جواب دوم باشد که این یک موجود خطرناک، آزاردهنده و موجودی است که آدم باید از آن گریزان باشد. اگر جواب این بشود، آن میلی که در انسان به وجود می آید، روحیه ای که در انسان، عواطفی که در انسان مشاهده می شود، سلبی است. نفی می کند. یعنی نگران می شود. این نگرانی شدت پیدا می کند. کم کم تا جایی که اصلا می ترسد. نفرت پیدا می کند.
🍃هر یک از این دو روحیه، دو میل، میل به اینکه داشته باشد یا میل به اینکه نداشته باشد، فاصله بگیرد، دو رفتار را در او دامن می زند. اگر میل او، دوست داشتن باشد، دوست دارد که به سمت او برود. فاصله اش را کمتر کند. گاهی موقع اینقدر علاقه مند می شود که دوست دارد جزئی از وجود او بشود. همیشه با او باشد. اصلا از او فاصله نگیرد.
🍂 اما اگر میل او منفی باشد، یعنی عواطف منفی و سلبی در او ایجاد شود، کم کم به نفرت می رسد. و وحشت. نه تنها به سمت او نمی رود، راه را کج می کند به سمت دیگری. مثلا متوجه می شود که یک حیوان خطرناکی است. خب به سمت حیوان نمی رود. برمی گردد و فاصله می گیرد. گاهی موقع اینقدر متنفر می شود و نگران و وحشت می کند که اصلا دوست ندارد که هرگز با او مواجه بشود و برخورد بکند و در کنار هم قرار بگیرند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_دهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/08
#قسمت_صد_و_پانزده
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #انسان #انسان_شناسی #روان_شناسی #ابعاد_انسان #روح #علاقه #محبت