#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_پنج
🔻کلاس آنقدر شلوغ است که همین اول صبحی، سرم درد می گیرد. دانشجوها بلند بلند حرف می زنند و حتی برخی شوخی های زننده ای هم می کنند. اعصابم خرد شده و تحمل این همه بی ادبی و بی حرمتی را ندارم. هنوز این اخلاق بد را ترک نکرده اند. حالا دیگر شوخی هایشان به دیگران هم سرایت کرده. یکی نسیم می گوید یکی عباس. اصلا دلم نمی خواهد پشت نسیم در بیایم. چون او هم مزخرف می گوید اما هر دویشان حوصله ام را سر برده اند. بتول خانم هم که نیامده. من هم باید بگذارم دو دقیقه قبل از آمدن استاد بیایم که مجبور نشوم رفتارهای این ها را ببینم. به صورتی که نه دعوا باشد و نه ضعفی در صدایم باشد، بعد از اینکه گلویم را صاف می کنم، با صدای بلند می گویم: "لطف کنید شان کلاس و درس را رعایت کنید. "
🔸نسیم، امروز همه لباس هایش بنفش است. شال و لاک دست و .. پر شالش را گوشه کتفش مرتب می کند و می گوید: "با من بودی؟" جوابی نمی دهم. خیز برمی دارد و نفس می گیرد که بخواهد جوابی بدهد. عباس می گوید:"معلومه که با شما بودن." دلم نمی خواهد سر بلند کنم و نگاه جدی و عصبانی ام را به عباس بدوزم. بالاخره نامحرم است و دلم نمی خواهد ولو به این نگاه، ذره ای چشمانم خرابش شود. خودم را مشغول نوشتن می کنم و سعی می کنم توجهی به هیچکدامشان نداشته باشم. سید، همان خواستگارم محترمانه و جدی می گوید:" همه مراعات کنین. عباس بس کن دیگه شما هم" با این حرف سید، عباس چیزی نمی گوید و کنار مجید کوثری و سید، می نشیند.
🔹 زیر چشمی که نگاهشان می کنم، با هم پچ پچ می کنند و دیگر صدایشان بلند نمی شود. نسیم اما غیضی از من به دل گرفته. احساس می کند او را جلوی همه ضایع کرده ام. به طرفم می آید. روی صندلی نشسته و آن را جلو می کشد و می گوید:"چیه رفیق قدیمی.. داری تلافی می کنی؟ " نگاهم را از روی دفتر برداشته و به صورت سرخاب سفیدآب شده اش نگاه می کنم. بی غیض. بی ناراحتی. حتی بدون اینکه جدیتی در چهره ام باشد. برای یک صدم ثانیه، مردد می مانم لبخند هم چاشنی صورتم بکنم یا برداشت بد و تمسخر کردن می کند و بهتر است لبخند نزنم؟ به نتیجه چون نمی رسم، لبخند خاصی نمی زنم. سرم را نزدیک تر می برم و می گویم:
"نه عزیزم. تلافیِ چی؟ دیوار موش داره، موش هم گوش داره. کمیته انضباطی که دوست نداری بری.. حتی بهتره کمتر سِت کنی. حسابی عروس شدی ها نسیم جان.. اینجا هم که تازه داماد زیاده تو دانشگاه."
🔸 طوری نمی گویم که تیکه انداختن باشد اما وقتی حال کسی خراب باشد، بهترین حرفها را هم تیکه می بیند. با غیض نگاهم می کند و می خواهد یک جواب آبدار به صورتم پرت کند که استاد داخل کلاس می شود. به نسیم لبخند می زنم و دستم را روی دست لاک زده اش می گذارم و از جا بلند می شوم. دستش را می خواهد پس بکشد. محکم می گیرم و باز هم به صورتش لبخند می زنم. موقع نشستن، دستش را رها می کنم. صندلی اش را کمی جلوتر می برد که مرا نبیند و رو به استاد، پشت به من، می نشیند.
🔹جلسه اولی است که این استاد را می بینم. لباس های تمیز و مرتبی دارد. من از دیدنش کمی جا می خورم اما بقیه، بسیار متعجب شده اند. من خوشم می آید اما مطمئنم که برای لااقل چند نفر، باب اذیت و تمسخر باز شده است. امیدوارم احترام استاد را نشکنند. چه اشکالی دارد استاد عبا و عمامه بر سر داشته باشد؟ استاد، عبایشان را برداشته، آن را تا کرده و به پشتی صندلی می گذارند. لباسشان مرتب و تمیز است. به گمانم ترکیب رنگی سفید و آبی آسمانی و خاکستری است. یک رنگی بین این ها.
🔻به خودم نهیب می زنم: "نامحرم اند ها. حواست به نگاه هایت باشد." از این نهیب، خوشحال می شوم. تازگی ها این نهیب ها را دوست دارم. احساس می کنم یک دوست صمیمی که عاشق من است، از درون من، مواظب من است. گاهی البته که دلم می خواهد کاری را انجام دهم، این نهیب، زجر آور می شود اما بودنش را دوست دارم. استاد، بسم الله می گوید و مقدمه ای از درس ارائه می دهد که قرار است در این ترم، چه چیزهایی بیاموزیم. چهره نسیم را نمی بینم. دلم نمی خواهد به عباس و بقیه بچه ها نگاه کنم. صدای یکی بلند می شود که: امتحان هم داریم؟ استاد حاج آقایمان پاسخش را اینطور می دهد:"هم فعالیت های کلاسی و کنفرانس و هم برگه امتحانی، نمره پایان ترم رو تشکیل می ده." پس کنفرانس هم داریم.
🔸موقع توضیحات استاد، برگه ای برداشته و با خودکار های رنگی که دارم، گلی برای نسیم می کشم و آن را سایه می زنم. لا به لای یادداشت برداری از درس استاد، برگ هایش را کشیده و تکمیل می کنم. گل زیبایی می شود. دورش را با خودکار آبی، هاله ای کمرنگ می کشم و بیرون هاله را، با مداد مشکی، کمی تیره می کنم. نمی دانم مفهومش را نسیم متوجه می شود یا نه اما، می خواهم فقط، نشانش دهم که هنوز هم او را دوست دارم و برایم مهم است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنج
🌺مادر، میوه ها را از قبل آماده کرده بود. حسنا وسط برنامه فشرده اش، دو سه باری بیرون آمد و قاتی مهمانی نشست و مجدد سر درس و تست زدن هایش رفت. طهورا با خیال راحت کنار زن دایی نشسته بود و از پروژه جدیدش حرف می زد و از درس زن دایی می پرسید:
- مجازیه. سی دی های درسی رو فرستادن. فعلا دو ترم رو می خوام مجازی بردارم تا بعد خدا چی بخاد.
- می شه سی دی هاتونو بگیرم منم گوش بدم؟
- آره چرا نشه. اگه دوست داری برای ترم دیگه می تونی ثبت نام کنی.
🔹طهورا به فکر فرو رفته بود که این دوره مجازی را ثبت نام بکند یا نه. از درسهای عربی و صرف و نحوش می ترسید.
- نمی دونم از عهده اش برمی یام یا نه؟
🔻زن دایی که نگرانی را در چهره طهورا دید گفت:
- عزیزم شما از عهده سخت ترش براومدی. شاید قبل از ثبت نام در مورد جزئیاتش با دایی صحبت کنی بد نباشه.
🔸پدر و دایی هم در مورد مسائل سیاسی و انتخابات، با صدایی آهسته که بیشتر درگوشی بود، صحبت می کردند و ضحی مانده بود با دختردایی نازنازی اش زهره جان. قرار بود عباس آقا برای شام بیاید. انتظار کشیدن برای ضحی سخت بود. سعی کرد خودش را با زهره مشغول کند و کمتر به حرف دایی و انتظاری که برای دیدن عباس می کشید، فکر کند. با دستمال کاغذی های روی میز، برای زهره اوریگامی درست کرد. یک بشقاب حیوان دستمال کاغذی درست کرده بود و زهره باز هم حیوان جدیدی می خواست. مادر سینی چایی به دست، از آشپزخانه بیرون آمد. طهورا بلافاصله بلند شد تا چایی را از مادر بگیرد. بوی هل و دارچین داخل چایی، در فضا پیچید و تمام صداها را با خود شست و یک صدا کرد:
- به به. عجب بویی.
🔹زنگ تلفن خانه بلند شد. پدر گوشی را برداشت و مجبور شد برای ادامه مکالمه، به اتاق دیگر برود. دایی فرصت را مناسب دید. لیوان چایی و قندش را برداشت و با اشاره ای که به ضحی کرد، به سمت اتاقش رفت. ضحی سیب قرمزی را که مادر زحمت قاچ کردنش را کشیده بود دست زهره داد. او را بوسید و از جا بلند شد.
- خب دایی جان بگو ببینم. عباس آقا خوبن؟ امشب نمی یان؟
- می یان ان شاالله. چی شده دایی؟
🔻دایی لیوان چایی را روی میز ضحی گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که قندها را بین انگشتان دست چپش رد و بدل می کرد گفت:
- با گروه چه کردی؟ ی کم توضیح بده.
🔸ضحی در اتاق را کامل بست و به سمت دایی برگشت. همان طور ایستاده گفت:
- هنوز کار خاصی نکردیم. صفحه مجازی رو کمی راست و ریست کردیم. ی چندتا عکس نوشته تبلیغی درست کردیم. اسم گروه رو انتخاب کردیم. دوتا از بچه های بیمارستان آریا هم دیروز اومدن.
- سحر خانم دیگه. درسته؟
- بله.
- رابطه ات با سحر چطوره؟
🔹ضحی به چشمان جدی دایی نگاه کرد. به سمت تخت رفت و لبه آن نشست.
- خوبه. سعی می کنم ازش دوری کنم. رفتاراش اذیتم می کنه اما به خاطر انسی که باهاش داشتم، خیلی به سمتش کشش دارم. خودمو کنترل می کنم دیگه.
- تا حالا عباس آقا اونجا اومده دنبالت؟
- نه. چطور؟
- مراقب باش خیلی جلوی چشم فرهمندپور نباشه. ممکنه حسادتش گل کنه و کار دستتون بده. کلید آپارتمان دست شماست؟
- بله. بیارم؟
🔸تا ضحی دسته کلید را از داخل کیفش بیرون می آورد، دایی هم جعبه ای را از جیبش بیرون کشید. درش را باز کرد. کلید را از ضحی گرفت و روی حجم خمیرمانندی که داخل جعبه بود، فشار داد.
- آپارتمانتون دوربین هم داره. دقت کن. دوربین های بیرونی تحت کنترل بچه هاست.
- داخل سالن و اتاق ها هم دوربین داره.
- آره می دونم. ی عکس ازشون بگیر که بچه ها روش سوار بشن. این فلش دستت باشه به سیستم فرهمندپور دسترسی پیدا کردی بزن بهش. یک دقیقه کافیه. خود به خود نصب می شه. برای رد گیری حساب های مالیه. تا به حال فرهمندپور هم اونجا اومده؟
- نه هنوز.
- باید ی کلکی بزنیم تا لب تابش رو بیاره. احتمالا همه کارهاش با اونه. از درسا چه خبر؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق