#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_نه
🔹بدون هدف، نگاهم روی جمعیتی که مشغول دعا خواندن هستند می چرخد. فاطمه خانم را می بینم که ایستاده، مشغول خواندن دعاست. تحسینش می کنم. با آن همه خستگی، باز هم می ایستد. من که توان نشستن را هم ندارم چه برسد به ایستادن. برادرش را در کنارش نمی بینم. برای آن ها هم دعا می کنم که "خدایا بهترین مقدرات را برایشان تقدیر کن" پرچم های ایران و پلاکاردها، با وزش نسیم، به آرامی تکان می خورند. بوی خوشی در فضا می پیچد. نفسی عمیق می کشم تا وجودم از این بوی خوش، سیراب شود.
🔸با شهدایی که در اطرافمان هستند درد و دل می کنم. هم تشکر به خاطر کمک هایشان برای درمان و فلج نشدنم. هم تشکر به خاطر تمام حالات خوشی که از بعد از آشنایی با آن ها برایم به وجود آورده اند. دلم می شکند. دلم می خواهد من هم مثل آن ها باشم. مثل مادر خوب و عالی باشم. اشک از چشمانم سرازیر می شود. قلبم انگار خیلی شکسته باشد، شُر شُر اشک می ریزم. "خدایا، این اشک ها را هم خودت به من داده ای. خدایا چرا اینقدر گریه می کنم آخر؟" صدای ریحانه در گوشم می پیچد که می گفت" وقتی دلت می شکند، خدا با تو کار دارد و همه چیز را طوری مقدمه چینی کرده که دست آخر به سمت خودش بروی. " حالا من هستم و این دل شکسته و اشک جاری، "خدایا می خواهی در این اشک ها چه بگویم؟ چه بخواهم؟ "
🔹سر به سجده می گذارم و همان طور که شهدا را واسطه قرار می دهم، شروع می کنم به دعا کردن. برای پدر و مادرم. خاله و خانواده اش. ریحانه و عمویش. برای هر کسی که می شناسم و به یادم می آید. مگر می شود وسط مزار شهدا، سر بر مهر بگذاری و قلبت پر نشود از شهادت؟ اشک می ریزم و شهادت را از خدا تمنا می کند. انگار اینجا که سر برمهر گذاشته ام، در این شب قدر، بعد از آن همه فحش شنیدن در مترو و نشنیده گرفتن، در نبود ریحانه، دلم بدجوری شکسته است. "یعنی همه این ها را خدا برای من برنامه ریزی کرد که بیایم و در آغوش شما شهدا، ناله کنم و تقدیر یک سال آینده خودم را بگیرم؟ خدایا، مقدراتم را با شهدا گره بزن. خدایا مرا با شهدا، به امام زمانمان برسان. خدایا مرا خدمتکار امام زمان قرار ده.. خدایا.. خدایا.."
🔹دیگر نمی دانم چه بگویم.. فقط گریه می کنم. صدای مادر به گوشم می خورد که دعای فرج می خواند. من هم شروع می کنم به خواندن دعای فرج.. می خوانم. نه یک بار. نه دو بار.. بارها و بارها.. آرام می شوم. سر از سجده برمی دارم. اشک هایم را با دستم پاک می کنم. سر و اضاعم را مرتب کرده و بی حال، گردن کج کرده و به صدای دعای جوشن گوش می دهم. نسیمی که می وزد، بوی گل های اطراف را در فضا پخش می کند و صورتم را خنک تر می کند. نفس عمیقی می کشم. مفاتیح را روی دست گرفته و مشغول خواندن بقیه فرازهای دعای جوشن می شوم.
🔸دیگر نزدیک سحر است. اینجا انگار هیچکس قصد رفتن به خانه و سحری خوردن ندارد. جمعیت همان طور کیپ در کیپ نشسته است. من هم گرسنه نیستم. حتی خوابم نمی آید. خودم تعجب می کنم. پدر دو سه بار گفته که هر وقت خواستید بگویید که برگردیم خانه. ولی هیچکداممان دلمان نمی خواهد اینجا را ترک کنیم. بچه ها لای مزارهای شهدا دنبال بازی می کنند و می خندند. هنوز از ریحانه خبری ندارم. چند بار گوشی ام را چک کرده ام اما پیامی نیامده. مجدد به گوشی ام نگاهی می اندازم. مجدد به ریحانه پیامک می دهم که جایت خالی است و نگرانت هستم. این بار جواب می آید:
"سلام عزیزم.. خوبم ممنونم. دلم پیش شماست و دعاگوت هستم. امشب خیلی ما رو دعا کن گل نرگسم. برای بیمارمون هم دعا یادت نره."
🔸جوابش را می دهم. دیگر پاسخی نمی دهد. خیالم راحت می شود که حالش خوب است اما ته دلم، کمی شور می زند. ریحانه ای که سر و تهش در گلزار شهداست، چطور شده که شب قدر، آن هم شب بیست و سوم، نتوانسته جور کند و گلزار بیاید؟ پیامک می دهم: زنگ بزنم؟ جوابی نمی آید. چند دقیقه که می گذرد، خودش زنگ می زند.
+ سلام نرگس جون. خوبی؟ ببخش یک کمی سرم شلوغه. اوضاع چطوره؟
- اینجا همه چی خوبه. کلی برات دعا کردم و به یادت بودم. چرا سرت شلوغه؟ چیزی شده؟ یک کمی نگرانم دلم شور می زنه
+ چیزی که.. عمو کمی حالشون بد شده آوردیمشون بیمارستان. یک کمی درگیر این چیزها بودم. دعامون کن..
- الان چطورن؟
+ بهترن خداروشکر. خیلی بهترن. ان شاالله فردا می بینمت نرگس جون.
🔻پس بی خود نگران نبودم. کمی به صدای ریحانه و جمله بندی هاش مشکوک می شوم. چرا گفت حال عمویش خیلی بهتر شده. برای دل خوشی من بود؟ یا واقعا حالشون از آن وضعیت وخیمی که بود خیلی بهتر شده؟ یا شاید هم ...
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نود_و_نه
🍀ضحی از این پرسش ناگهانی مادر جا خورد. به روی خودش نیاورد و گفت:
- مشکل که نه اگه خودشون اذیت نباشن. خانم محمدی، مادر شوهر خوبی ان.
- همین طوره. به رفتارهاشون مسلط ان. پس اگه مشکلی نداری به عباس آقا بگو تو همین یکی دو روزه، بیان که با حاجی صحبت کنن. به نظرم هر چی زودتر زندگی تون رو شروع کنین براتون بهتره.
🔹مادر از روی صندلی بلند شد. نگاه مهربانش را به ضحی دوخت. نخ نگاهش را در دل بُرید و از اتاق خارج شد. قلبش به تپش افتاده بود. تصور شوهر کردن و نبودن ضحی در این خانه، برایش سنگین بود اما چاره چیست؟ بالاخره که دختر باید برود. با این فکرها، جواب تپش های قلب بی تابش را داد. به آشپزخانه رفت. لیوان آبی نوشید. هنوز آرام نشده بود. وضو گرفت. باز هم وضو گرفت. بسم الله گفت و باز هم وضو گرفت. آرام تر شد. به اتاق رفت. قرآن حاج عبدالکریم را برداشت. سجاده اش را پهن کرد و رویش نشست و مشغول تلاوت شد.
🔖ضحی پیام رسان ایرانی را باز کرد. چند ثانیه ای روی تصویر پروفایل عباس نگاه کرد. دکمه ضبط صدا را زد و حرفهای مادر را برایش گفت. ساعت را نگاه کرد. هشت و نیم گذشته بود. پشت لب تابی که عباس به او داده بود نشست. صفحه بیمارستان را باز کرد. نام کاربری و رمز را زد. دو پیام برایش آمده بود و سیصد و چهل نفر، مطلب آخری که نوشته بود را خوانده و پسند زده بودند. چند سوال ذیل مطلب آمده بود. روی نظرها کلیک کرد و گزینه پاسخ را زد. پاسخ سوالهایشان را که داد، ساعت نه شده بود. اف اف دو بار، تک زنگ خورد. پدر کلید انداخت و داخل خانه شد. ضحی و حسنا و طهورا و زهرا خانم با شنیدن تک زنگ حاج عبدالکریم، دست از کارهایشان برداشتند و به سمت در ورودی خانه آمدند. در که باز شد، پدر، خانواده اش را روبروی خود دید. گُل از گُلش شکفت و گفت:
- خدا شماها رو از من نگیره الهی. سلام به همه. سلام.. سلام..
🔹و تک تک به خانواده اش سلام داد. خرید مختصری که کرده بود را حسنا گرفت. طهورا پالتوی پدر را گرفت و آویزان کرد. زهرا خانم دست حاج عبدالکریم را که دراز شده بود گرفت و فشرد. خداقوت و خوش آمدی گفت. حاجی، دست همسرش را فشرد. آن را باز کرد و چند گلبرگ خشک شده گُل محمدی، کف دست همسرش گذاشت. زهرا خانم گلبرگ ها را بو کرد و یکی یکی، آن ها را کف دست دراز شده ی دخترها گذاشت. ضحی دو گلبرگ گل محمدی که نصیبش شده بود را بو کرد. یکی از گلبرگ ها به بینی اش چسبید. خنده اش گرفت. آن را جدا کرد و داخل دست مشت شده اش نگه داشت. حاج عبدالکریم رو به ضحی گفت:
- عباس آقا چطوره؟ بگو دلمون براشون تنگ شده بابا.
🔸ضحی از احوالپرسی پدر خوشحال شد اما جلوی حسنا و طهورا، عکس العمل خاصی نشان نداد. قرار بود خواستگاری طهورا همین آخر هفته برگزار شود و طهورا روی تک تک کلمات و حالات اعضای خانواده حساس شده بود. به آشپزخانه رفت و کمک مادر، سینی بشقاب میوه و شربت گلاب و بیدمشک را آماده کرد. سینی را برداشت و پشت سر مادر به سمت اتاق پدر، حرکت کرد. حسنا از اتاقش بیرون آمد. بشقاب را از توی سینی برداشت و گفت:
- اینو من می یارم. تنها تنها می خوای بری پیش بابا؟!
🔹مادر به لحن و شلوغ بازی های حسنا خندید. نگاهی به داخل اتاق حسنا کرد و طهورا را دید که سرمیز نشسته و به صورت جدی، مشغول نوشتن است. برای طهورا صدقه ای نیت کرد و به سمت اتاق حاج عبدالکریم رفت. در زد و داخل شد. حاجی لباسش را عوض کرده و جوراب هایش را در می آورد.
- بچه ها بیان تو؟
- بله حتما. بفرمایید دخترا
🔸طهورا صدای بلند پدر را از اتاق خودش شنید. دلش می خواست او هم وارد بگو بخند با پدر شود اما دلش شور می زد. نه برای اینکه تا به حال خواستگار به خانه شان نیامده و او برای صحبت با او، به اتاق ضحی نرفته است؛ دلش شور می زد چون هیچ شناختی نسبت به این خواستگار نداشت. شناخت شناسنامه ای را که نه. آن را پدر تحقیق کرده بود. دوست پدر هم نتیجه تحقیقاتش را نوشته بود و او خوانده بود. هر بار خواسته بود او را تصور کند، نتوانسته بود چهره ای را جلوی چشمش بیاورد. می ترسید. از یک چیز دیگر هم می ترسید و رویش نمی شد با پدر مطرح کند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌این یک امر خیالی و اعتباری نیست. یک امر واقعی است.
#استاد_عربیان حفظه الله:
✨ یا اباذر! إِنَّ حُقُوقَ اللَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ أَعْظَمُ مِنْ أَنْ یَقُومَ بِهَا الْعِبَادُ، وَ إِنَّ نِعَمَ اللَّهِ أَکْثَرُ مِنْ أَنْ یُحْصِیَهَا الْعِبَادُ، وَ لَکِنْ أَمْسُوا وَ أَصْبِحُوا تَائِبِینَ،
🍃این نصیحت رسول گرامی اسلام، باز دربرگیرنده یک حقیقت بسیار متعالی است و آن هم اینکه کسی از عهده ادای حقوق الهی برنمی آید. و حقوق الهی بزرگ تر از این است که بندگان بتوانند آن را ادا کنند و برپا بدارند. این چه چیز را دارد می گوید؟ عجز بشر را دارد گوشزد می کند. عجز بشر. ناتوانی بشر. ما از قیام به حقوق الهی ناتوانیم. نه تک تک ماها. همه مان هم جمع بشویم، دست در دست همدیگر بدهیم ناتوانیم. ببینید رسول گرامی اسلام ما را متوجه به فقرمان، به ناتوانی مان می کند. این یکی از بهترین توجهات است. که توجه ما را به آن حقیقت عالم و توحید، درست می کند.
🌼این یک امر خیالی و اعتباری نیست. یک امر واقعی است. چه بدانم چه ندانم. چه قبول داشته باشم چه قبول نداشته باشد. حقوقی که خداوند متعال بر گردن و عهده کفار دارد ثابت است.کافر قبول ندارد اصلا خداوند را انکار می کند چه برسد به اینکه به حقوق الهی اعتراف کند. یعنی حقوق سرجای خودش است.
☘️محدودیت ها و ضعف هایمان به گونه ای است که حق حقوق را، در حقیقت آنچه که شایسته حقوق است را در خارج نمی توانیم محقق کنیم. شما الان نگاه کنید تک تک این نعمت هایی که خداوند متعال در اختیار ما قرار داده، ارزشش را محاسبه کنیم، اصلا واقعا اگر توجه کنیم می بینیم از هر آنچه که در زندگی داریم برایش بیشتر ارزش قائل می شویم.
🌸مثلا نگاه کنید بینایی. یک نفر برای اینکه بینایی اش را از دست ندهد، چقدر حاضر است پرداخت کند؟ خیلی. هر چیزی که دارد را حاضر است بدهد تا بینایی ای که دارد را از دست ندهد یا به دست بیاورد. این فقط بینایی نیست. شنوایی هم هست. گویایی هم هست. و ایستایی. اینکه انسان بتواند سرپای خودش بایستد. الان ما راحت اینجا نشسته ایم. عده ای نمی توانند اینجوری بنشینند. باید دراز بکشند. بعضی ها به پشت هم نمی تواند بخوابد. مجبور است دمر بخوابد یا به سمت خاصی مجبور است بخوابد. هر یک از این ها یک نعمت های بزرگی است که آن جمله بعدی هم باز این عجز و بیچارگی انسان را تکمیل می کند وَ إِنَّ نِعَمَ اللَّهِ أَکْثَرُ مِنْ أَنْ یُحْصِیَهَا الْعِبَادُ بیشتر از این است که بندگان اصلا بتوانند به شمارش در بیاورند. بشمارند. توجه پیدا کنند. این دو جمله، به خوبی انسان را متوجه به فقر و ناتوانی و عجزش می کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_نود_و_نه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فتوا #علم #نعمت #توبه #تائب #توبه_دائمی #بازگشت_به_خدا