eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آقا سعید به کمک مامور ایستگاه قطار، گوشه ای را با موکت فرش می کنند. جعبه ای را باز می کنند. چشمم که به مهرها می افتد، من هم جریان را می فهمم. صدای نزدیک شدن قطار می آید. آقا سعید خودش را به ما رسانده و به قول فاطمه خانم آماده باش می دهد. . هر کدام کیسه ای دست می گیریم و با فاصله در دو طرف راهرو، می ایستیم. چادرم را با گیره ای محکم کرده ام که جلوی چادر باز نشود. فاطمه خانم چادرش از جلو زیپ دارد. فرزانه هم سوزن اضافه روسری اش را در آورده و مثل من، جلوی چادرش را می بندد. قطار می ایستد. مسافران از قطار پیاده می شوند. صدای ربنا در بلندگو پخش می شود. 🔸 بسته ها را یکی یکی و به سرعت تعارفشان می کنیم. سعی می کنیم خواهران را با بدهیم و برادران را آقا سعید اما تعداد زیاد است. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم بسته ها را به برادرانی که برای گرفتن بسته جلو می آیند هم می دهم. کمی که از آن حجم اولیه کم می شود، سرم را بالا می آورم و ضمن نگاه کردن به صورت روزه داران خواهرم، به آن ها تعارف می کنم. از دیدن چهره های آرایش کرده و حجاب های ناقصشان اذیت می شوم. دوست دارم کمک شان کنم. نمی توانم بی تفاوت باشم. جای ریحانه خالی. اگر او بود هم بی تفاوت نمی ماند. 🔹همزمان که بسته ها را تقدیم می کنم، لبخند زده، قلبم را متوسل به مولایمان صاحب الزمان ارواحناله الفداه می کنم. محبت خواهرانم، وجودم را سرشار می کند. با همان حالت و به احترام، به صورت کلی می گویم: - قبول باشه. خواهرای گلم، موهاتونو هم بپوشونین که خدا بیشتر ازتون راضی باشه. طاعاتتون قبول.. التماس دعا 🔸این جملات را به صورت مقطع، همان طور که بسته ها را می دهم می گویم. از جمعیت کاسته می شود. حالا فرصت می کنم به فرزانه و فاطمه خانم هم نگاهی بیاندازم. آن ها هم مثل من، یک کیسه از بسته ها را داده اند و دو کیسه دیگر باقی مانده. کیسه های آقا سعید فقط یکی اش مانده. منتظر قطار بعدی می شویم. پنج دقیقه دیگر می رسد. در این فاصله برای اقامه نماز به سمت موکت ها می رویم. چند نفری در حال نماز هستند. 🔹فاطمه خانم کنار کیسه ها می ایستد تا ما نمازمان را بخوانیم. یک نماز را که می خوانیم صدای آمدن قطار هم می آید. بدو بدو کفش هایمان را می پوشیم. فرزانه کیسه های مرا هم با خود می برد و کنار خودش روی زمین می گذارد. هیجان وجودم را می گیرد. قطار رسیده. بچه ها همه سر جاهای قبلی شان ایستاده اند. فقط من مانده ام. عصایم را دست گرفته و سعی می کنم سریع تر حرکت کنم. عصایم لیز می خورد. خدایی می شود که نمی افتم. آرام تر حرکت می کنم و با خود می گویم: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. " خنده ام می گیرد. به فرزانه می رسم. کیسه را دستم می دهد و من هم مشغول دادن بسته های افطاری می شوم. با همان وضعیت و صحبت های قبلی ام: " خواهران گلم. عزیزانم.. موهاتونو بپوشونین. نماز روزه هاتون قبول. خواهرای گلم، آرایش نکنین. باور کنین این طوری خدا راضی تر و خوشحال تره. طاعاتتون قبول باشه. ما رو هم دعا کنین. خدا قبول کنه. " 🔸این وسط، برخی ها بهشان برمی خورد و لقمه را نمی گیرند. مجدد بهشان تعارف می کنم و لبخند پرمهری می زنم: بفرمایین عزیزم.. بفرمایین چیز قابل داری نیست. نوش جانتون. بعضی ها اخم می کنند و بسته را می گیرند. برخی هم اخم هایشان را کمی باز می کنند و تشکر می کنند. کیسه آقا سعید خالی شده است. ما هنوز مشغول دادن بسته ها هستیم و او، مسیر خروجی را می رود و برمی گردد. کیسه ها و احیانا هسته هایی که روی زمین از دستشان افتاده را برمی دارد و آن ها را در سطل زباله می اندازد. نزدیک خواهرش می رود و چیزی می گوید. بسته های افطاری را از فاطمه می گیرد و خودش مشغول پخش آن ها می شود. باز هم آن حجم اولیه جمعیت کمتر شده و فرصت بیشتری برای تقدیم کردن و صحبت کردن با تک تک خانم ها پیدا می کنم. 🔹فاطمه از کنار ما رد می شود و به سمت موکت ها می رود. پس برادرش جایش را عوض کرده که او به نماز اول وقت برسد. برخی از خانم ها، چادری، مانتویی، و حتی آن هایی که فقط یک شال مختصر به سر دارند و ... بعد از گرفتن بسته هایشان به سمت موکت رفته و مشغول نماز خواندن می شوم. برایشان دعا می کنم که این نماز اول وقت شان دستگیرشان باشد. چقدر جای ریحانه و دخترخاله ها خالی است. @salamfereshte
🌸رفته رفته، یخ ضحی هم باز شد و راحت تر با عباس حرف می زد. روزها، طبق برنامه ای که سامانه جامع پزشکان بیمارستان به او داده بود، یا در درمانگاه و بخش اورژانس بود یا در بخش های تخصصی مختلف. بعد از سه هفته، به مدت یک هفته، دو ساعت از تایم کاری اش را باید در کنفرانس های روزانه ای که برگذار می شد شرکت می کرد. بعد از ظهرها، پیجر را که مخصوص کادر بیمارستان بود تحویل می داد و به همراه عباس، به خانواده شهدای آتش نشانی سرمی زدند. اگر نیاز پزشکی ای داشتند، ضحی برطرف می کرد و نیازهای خدماتی و تعمیراتی را عباس. سعی می کردند در کنار هم، به دیگران خدمت برسانند. لابلای همین خدمت ها، همدیگر را بیشتر می شناختند. با هم حرف می زدند. تحلیل و گفت و گو می کردند - بنده خدا سمیرا خانم. خیلی دست تنهاست. کاش می شد برگرده شهرش - فکر نکنم برگرده. 🔸عباس همان طور که به سمت خانه ضحی رانندگی می کرد، رو کرد به ضحی و علت را پرسید. - تو حرفاش می گفت خانواده اش موافق ازدواج با یک آتش نشان نبودن و ی جورایی گفتن اگه رفتی، دیگه برنگرد. - باید به حاج آقا تابش بگم با خانواده اش حرف بزنن. این بنده خدا الان چه گناهی کرده با سه تا بچه. شما هم خیلی زحمت کشیدی ها. وقتی امیر بغلت بود، خیلی تو دل برو شده بودی. خیلی بهت می یومد. 🔹عباس به لبخند ضحی، خندید و ادامه داد: - انگار بدت نیومده! - نه. چرا بدم بیاد؟ بچه داشتن نعمتیه. الحمدلله سمیرا خانم اگه شوهر نداره، سه تا دسته گل داره. خیلی ها هستند بچه دار نمی شن. خیلی ها بچه نمی خوان. هر چی هم باهاشون صحبت می کنم انگار دارم روی سیمان میخ می کوبونم. فرو نمی ره که نمی ره. - خب بچه زحمت داره براشون که این طور فکر می کنن. - چیه این دنیا زحمت نداره عباس جان؟ 🍀ضحی یاد حرفهای همکارانش در بیمارستان آریا افتاد: + دلت خوشه خانم سهندی. خودت مجردی فکر می کنی راحته. بچه داری مال مامانامون بود که ما رو به دنیا آوردن. ما عرضشو نداریم. + شهین راست می گه. ما عرضه که هیچ، وقت هم نداریم. تا می رسیم خونه باید بیفتیم به در و دیوار و گاز و هی بشور و بساب و ی غذایی بزار که این شوهره می یاد چارتا نبنده بهمون. تو خود شوهرش موندیم چه برسه بچه. - چیه یهو ساکت شدی؟ - هیچی. یاد همکارا افتادم. - دلم می خواد ی امیر تو بغلت ببینم. 🔹ضحی که از پنجره به بیرون زل زده بود، با این حرف عباس، لبخندی گوشه لبش پیدا شد و زیر لب گفت ان شاالله. اگر چه فکر نمی کرد صحبت کردن در مورد بچه زود باشد اما هنوز، احساس می کرد توان برداشتن این بار سنگین را ندارد. یاد حرف دایی افتاد: - وظیفه وظیفه است. تفریح نیست. مسئولیت داره. کسی که ادعاش می شه شیعه است، وظیفه داره. مسئولیت داره. تموم شدنی نیست. یکی رو انجام داد، بعدی رو باید انجام بده. از این فارغ شد، بعدی رو باید دست بگیره. شیعه پای کار یعنی این. والا که محب و مسلمون، ریخته تو عالم. 🔸ماشین عباس متوقف شد. ساعت از هفت گذشته بود. ضحی تشکر کرد و دست عباس را برای خداحافظی فشرد: - کاش می یومدی خونه. مامان بابا خوشحال می شدن. - ان شاالله ی فرصت دیگه با مامان می یام. می دونی که حالشون خیلی خوب نیست. - بهشون سلام برسون. اگه به من نیاز بود بگو سریع خودمو می رسونم. 🔹عباس چند ثانیه ای به چهره خندان ضحی نگاه کرد. ضحی از سکوت عباس، دلتنگی اش را فهمید. هر چه محبت داشت در نگاهش ریخت و آن را روانه عباس کرد. عباس به نشانه خداحافظی، دست راستش را تا پیشانی بالا برد. فرمان را گرفت. پا روی دلش گذاشت و پدال گاز را فشار داد. ماشین حرکت کرد. از آینه جلو، ضحی را که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: - خیلی دوستت دارم ضحی. 🍀ضحی این را نشنید اما حس کرد. او هم عباس را دوست داشت و خودش از این حس، متعجب بود. کسی که تا چند هفته قبل، هیچ حسی به مرد غریبه ای نداشت، حالا قلبش برای مردی می تپید. ماشین عباس وارد خیابان اصلی شد و از چشم ضحی دور ماند. لبخند روی لب ضحی ماسید. کلید را از جیب جلوی کیفش در آورد و در خانه را باز کرد. 🔸هیچکس در خانه نبود. مادر یادداشت گذاشته بود: "رفتیم خونه دایی. تا دیروقت برنمی گردیم. " ضحی گوشی اش را که خاموش شده بود به برق زد... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺خداوند این طرف جبهه خیر را فوق العاده تقویت کرده حفظه الله: 🌸 در روایات ما آمده، خداوند دو ملک بر انسان قرار داده. یکی خوبی ها را می نویسد و یکی عقاب را می نویسد. اختیار آنی که گناه را می نویسد، در دست ملکی قرار داده است که ثواب ها را می نویسد. انسان همین یک نیت خیر بکند، ملکی که خوبی ها را می نویسد و ثواب ها را می نویسد، تندی ثواب می نویسد. وقتی انجام بدهد مضاعف می نویسد. من جاء بالحسنه فله عشر امثالها. بعضی ها هفتاد. هفتصد. بعضی جاها که بیشتر از میلیون ها بار. ثواب های زیاد و فراوان می نویسد. اما جایی داریم که بعضی از اعمال هست وقتی انجام می شود ملائکه می گویند اصلا ثوابش را نمی داند چه باید بنویسد و بدهد. خداوند می فرمایند همان عمل را بنویسید من خودم ثوابش را می دهم. 🍂اما نیت گناه که می کند تا می خواهد بنویسد ملکی که خوبی ها را می نویسد به ملکی که گناهان را می نویسد می گوید عجله نکن. کاری نکرده که . فقط فکر گناه را کرده و نمی گذارد که بنویسد. وقتی انجام می دهد می گوید صبر کن. شاید توبه بکنه. تا هفت ساعت فرصت بهش داده می شود که تا اگر توبه کرد گناه برایش نوشته نمی شود. یا اگر هم توبه نکرد در این هفت ساعت، وقت نماز فرا برسد، انسانی که گناه کرده است، برود وضو بگیرد. رو به قبله بایستد. دستش را که بالا می برد و تکبره الاحرام می شود الله اکبر، همه گناهانش فرو می ریزد. حالا اگر هفت ساعت گذشت. امر دیگری هم محقق نشد که بواسطه آن امرزیده بشود، ملکی که خوبی ها را می نویسد به آن ملک دیگر می گوید یک گناه برای او بنویس. این هم به گونه ای که فرصت دارد تا مرگ به گلو و مرحله پایانی نرسیده است، فرصت دارد توبه کند و آمرزیده می شود. 🍃خداوند این طرف هم جبهه خیر را فوق العاده تقویت کرده. فقط باید همه این عوامل شناسایی بشود. هم در زندگی فردی هم خانوادگی هم اجتماعی به کار گرفته بشود. با یک ساماندهی موثر و قوی ای که در فرد و جمع، نتیجه خوبی حاصل بشود. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/09/01 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله