#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتادم
🔹به کمک عصا و مهناز، سریع تر می توانم راه بروم. چادر و کیفم را از لبه پله ها برمی دارم. مهناز آن ها را می گیرد تا خودش بیاورد. پله ها را با هم بالا می رویم. در اتاق را برایم باز می کند و می گوید:
" بفرمایید شاهزاده خانم.. زود لباسهاتو عوض کن که قبل افطاری باهات کار دارم.
- من که روزه نبودم دختر خوب. افطار کودومه
" بالاخره که می خوای سرسفره بشینی
- نمی دونم. بهتر نیست بزاریم مامان و بابا در خلوت با همدیگه افطار کنند؟
" وا. خلوت کودومه. بریم شلوغ بازی در بیاریم نرگس. بدو وقتو تلف نکن با این حرفها.
بعد از چند ثانیه می گوید: لباس خوشگلاتو ببوشا. مامان گفت نو نوار.
- حالا مامان ی چیزی گفت. تو چرا به خودت گرفتی؟
" می گما. می خوام ی وبلاگ مشترک بزنیم.
- یعنی چی؟
" یعنی ی وبلاگ بزنیم که هم من توش مطلب بنویسم هم تو. با همدیگه کارهاشو بکنیم. این طوری باحال تره. زود به زود هم وبلاگ هامون به روز می شه. نظرت؟
🔸می خواهم بگویم من حوصله این کارها رو ندارم اما یاد حرف ریحانه می افتم. تغییر موضع می دهم و می گویم:
- باشه. بزنیم. کارت همین بود؟ این که سی ثانیه هم نشد!
" نخیر خانوم خانوما. اسمشو چی بزاریم؟
- ی چیزی بزار دیگه. اصلا چرا همون وبلاگ قبلی ات رو دو نفره نمی کنی؟ این طوری بهتر نیست؟
" می خواستم .. باشه هر چی تو بگی. خیلی فرقی نداره
🔻اینها را با کمی اکراه می گوید. لباس سفیدی که لبه یقه ها و آستین هایش را مادر برایم گلدوزی کرده را می پوشم. می گویم:
- من رفتم وضو. برای منم فرقی نداره. ی جدید بزن. فرشته آسمانی خوبه؟
🌸مشغول وضو گرفتن می شوم. فرزانه سر می رسد و می گوید:
" اسم خوشگلیه. دوستش دارم. همین الان می رم می سازم. من رفتم پایین. فعلا
و به حالت دو، از آن پله های بلند پایین می رود. صدای مادر بلند می شود: مراقب باش نیافتی.
عصایم را از کنار دیوار برمی دارم و من هم آرام و با احتیاط، پله ها را پایین می روم.
**************
🔹چند روزی است وبلاگ مشترک مان را زده ایم و سر مادر را در این سه روز، حسابی به درد آورده ایم. فرزانه جدی و با حوصله می خواهد مرا قانع کند که فقط نوشته های دلی بنویسیم. من هم که دل ندارم، می گویم مستند و علمی می خواهم بنویسم. آخرش با حرف ریحانه که "متنوع بودن مطالب وبلاگ، خوب است"، کوتاه می آید.
🔸حالا امروز آمده و می پرسد چرا زیر مطالب تو اینقدر نظر است و مطالب من نظر ندارد. یک ساعتی است داریم راجع به همین بحث می کنیم.
- عزیز من. وب گردی جانم. هزاری هم بگی مطالب من خوبه مطالب تو بده، قبول ندارم. وب گردی. مگه این رو ریحانه خانم بهت یاد نداده؟
" چرا. گفته بودن. ولی بازم هیچ وقت نظر نمی یومد
- این مسئله رو به ریحانه خانم نگفتی؟
🔻با جواب منفی اش، چنان سکوت و نگاه های معناداری بین مان می افتد که مادر از آشپزخانه صدا می زند:
- بالاخره به توافق رسیدین ساکت شدین؟
🔹به همدیگر نگاه مجددی انداخته و می خندیم. از فرزانه می خواهم یکی دو مدل وب گردی ای که انجام می داده را همین الان انجام دهد. در گوگل چیزی را جستجو می کند. سایتی که باز می شود، مطلبش را می خواند و زیرش می نویسد که مطلب خوبی بود. خوشحال می شم به ما هم سر بزنید و آدرس وبلاگ مان را می گذارد. تقریبا شیوه اش همین است. منتظر نمی شوم بپرسد که وب گردی های من چگونه است. بنده خدا یک ساعتی است همین را می خواهد بفهمد. صفحه کیبورد را تحویلم می دهد. می گویم:
- اول مطلب خودم را نگاه می کنم ببینم در مورد چیست. مثلا این: در مورد خودباوری. بعد همان روشی که خودت داشتی. این کلیدواژه را جستجو می کنم. وبلاگ ها، نه سایت
🔸فرزانه دقیق و با توجه به صفحه نمایش نگاه می کند. وبلاگ هایی که در این باره مطلب دارند، ردیف می شوند. یکی اش را باز می کنم. محتوای وبلاگ عاشقانه است. دل نوشته اش را می خوانم. نظراتش را باز می کنم و نظراتش را نگاهی می کنم. در قسمت نام نظرات، نام مستعار می نویسم. ادرس خود مطلب را، نه کل وبلاگ مان را، در کادر آدرس می گذارم و شروع می کنم به نظر نوشتن:
"از خواندن مطلبتان بهره بردم. زیبایی های جالبی داشت. اینکه به این زیبایی می توانید احساستان را بنویسید، چنین قلب پر محبتی دارید که مهر و عشق را می فهمد برایم دل نشین است. و البته کدام انسانی است که دوست نداشته باشد همه در وصال یار باشند و اینگونه فراق و دلتنگی، آزارشان ندهد. الهی که هر چه زودتر به وصال حقیقی یارتان نایل آیید. لحظات زیبایی را با خواندن مطلبتان داشتم. ممنونم"
🔻 دکمه ارسال نظر را می زنم. به فرزانه و چهره متعجبش نگاهی انداخته، صفحه یادداشتی را باز می کنم. آدرس وبلاگی که در آن نظر گذاشته ام را کپی کرده و صفحه کیبورد را تحویل فرزانه می دهم.
صندلی چرخان را به سمت فرزانه می چرخانم و او هم روبروی من، مات، مرا نگاه می کند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هشتادم
🔹ضحی به آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت و تا نصفه، پر کرد. به سمت گلدانهای گوشه پذیرایی رفت. لیوان را کمی کج کرد و مقداری آب، در مشتش ریخت. بالا سر گلدان ها، وضو گرفت تا آب وضویش، روی گلها بریزد. این کار را از مادربزرگ یاد گرفته بود. باقی مانده آب لیوان را پای گلدان ریخت.
🔸به آشپزخانه برگشت. لیوان را زیر آب گرفت و در جاظرفی گذاشت. مادر را که به آشپزخانه آمده بود؛ در آغوش فشرد. او را بوسید و سراغ سیستم حسنا رفت. کسی در اتاق نبود. طهورا درگیر پروژه نهایی اش بود و حسنا هم کلاس های کنکور و تست زنی، تمام وقتش را گرفته بود. سیستم را روشن کرد. وارد سایت بیمارستان بهار شد و صفحه شخصی اش را باز کرد. داخل جدول مطالعاتی اش، عدد هفتاد را نوشت. حساب کرد اگر همین طور پیش برود، دو هفته دیگر می تواند فایل دست نوشته هایی که از استاد موسوی دانلود کرده بود را تمام کند. باید تعداد صفحات بیشتری را مطالعه می کرد. روی عبارت نوشته جدید کلیک کرد و صفحه سفیدی جلویش باز شد. دفتر یادداشتش را در آورد و نوشت: "آب آوردن ریه" اینتر را زد و تجربه اش را از بیمار مسنّی که ریه هایش آب آورده بود نوشت:
📌"بیمار علائم ناراحتی گوارشی و سوزش معده را داشت. تشخیص ناراحتی معده داده شده بود. با توجه به از دست دادن فرزندش، قرص اعصاب هم تجویز شده بود. بدن ضعیف بود و با شکایت از اینکه میل به غذا خوردن ندارند؛ به درمانگاه بیمارستان مراجعه کرده بودند. درخواست سِرُم تقویتی داشتند. معاینه بالینی انجام شد. مشکل خاصی دیده نشد. صدای تنفس، ضربان قلب و فشار خون عادی بود. رنگ صورت کمی پریده بود. ویزیت را طولانی تر کردم تا بیشتر توضیح بدهد. موقع حرف زدن، کمی به نفس نفس افتاد و تک سرفه ای کرد. به صدای سرفه مشکوک شدم. قبل از سِرُم، آزمایش اکسیژن خون و اکو قلب و عکس ریه نوشتم به صورت اورژانسی. یک ساعت بعد با جواب آزمایش برگشتند. مشخص شد ریه ها آب آورده. با توجه به عکس، نیاز به تخلیه آب ریه بود. جهت بستری و درمان، کارهای لازم انجام شد و شکر خدا بعد از چند روز، بهبودی نسبی ایجاد شد. عجیب بود که حتی فشار خون و اکسیژن خون، در محدوده طبیعی بود."
🔹نوشته را مرور کرد و دکمه تایید را زد. چند کلیدواژه برایش نوشت. روی کادر ارسال، کلیک کرد. سیستم را به حالت خواب گذاشت. به تخت طهورا نگاه کرد. کتاب روی تخت، توجهش را جلب کرد. از پشت میز بلند شد و کتاب را برداشت. طرح جلد نارنجی رنگ شادابی داشت. روی جلد را دید و لای کتاب را باز کرد:
🌱" سوال: شوهر من مدت پنج سال است که در دادگستری مشغول به کار است. به جاهای مختلف برای کار مراجعه کرده اما بی فایده بوده است. از شما راهنمایی می خواستم.
جواب: برای زیاد شدن روزی، چند کار بکنید. هم شما و هم شوهرتان، روزها یک سوره یس بخوانید و هر شب، یک سوره واقعه. اگر بتوانید بین الطلوعین را بیدار باشید و ذکر و دعا و تعقیبات نماز را انجام بدهید. صدقه زیاد دهید یعنی به تعداد زیاد و مقدارش مهم نیست. استغفار با توجه زیاد بکنید. استغفار برای حل همه مشکلات کارساز است."
🔸از راه حل و صمیمیت لحن پاسخ، خوشش آمد. روی تخت طهورا دراز کشید و از اول کتاب، مشغول خواندن شد.
🔹با دیدن مادر، انگشت لای کتاب گذاشت و مودب تر نشست. مادر عباس دوباره بحث خواستگاری را پیش کشید و از رفتارهایی که از آن دختر دیده بود؛ تعریف کرد.:
- هر وقت یک خانمی وارد مجلس می شد، سرش رو از رو قرآن بالا می آورد. لبخند می زد. نیم خیز می شد و برای خانم تازه وارد، جا باز می کرد. اونهام اشاره می کردن که یعنی نمی خاد راحت باشین و یک گوشه ای می نشستند.
- حالا اصلا چی شد که رفتین جلسه قرآن و با این خانواده با کمالات آشنا شدین؟
- قسمت مادر. همون روزی که رفتم عیادت دوستم؛ همون که اومدی شوفاژشون رو هوا گیری کردی. خانم ابوالقاسمی..
- آهان. خب؟
- دفعه اول، همون جا اون دختر رو دیدم. فکر نمی کردم مجرد باشه. از طریق خانم ابوالقالسی فهمیدم جلسه قرآن دارن و مادر اون دختر هم جلسه رو می یاد.
🔸مادر تازه چانه اش گرم شده بود و به پشتی، کنار عباس تکیه داد. عباس به نرمی، گوشه کتاب را تای کوچکی زد و انگشتش را از لای کتاب در آورد و گفت:
- عجب. خب؟
- بقیه اش مشخصه دیگه. رفتم جلسه. با مادرش بیشتر آشنا شدم. خودشم چند باری با مادرش که اومد؛ بیشتر دیدمش. شماره اش رو گرفتم. زنگ بزنم بریم خواستگاری؟
- گفتین پزشکه؟ به این فکر کردین کودوم پزشکی می یاد با یک آتش نشان ازدواج بکنه!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📌دیگر ابتلائات دنیایی
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍃 أوْ مَرَضاً مُفْسِداً بیماری ای که آن ها را از بین می برد. نابودش می کند. چه بیماری های شگفت انگیزی که اصلا انسان نمی تواند بیانش کند. بدتر از کرونا هم گاهی اوقات انسان مبتلا می شود. البته ویژگی بیماری کرونا فراگیری اش است. اما بعضی بیماری ها هستند که شگفت انگیز است. یک بنده خدایی را من دیدم، بیماری اش به گونه ای بود که تمام بدنش ، صورت، بدن، اصلا پوست نمی توانست جلوی آن خون را بگیرد. خون نمایان بود. می خواست بیرون بیاید. تمام بدنش یک جوری، یک حالتی که عفونتی به خودش گرفته است. چقدر شگفت انگیز است. اصلا نمی توانست سرپا وایستد. دیگران می بایست کمکش کنند از یک جایی به جای دیگر برود. یا مثلا یک بنده خدایی می گفت که یک جوانی بیمار شده به گونه ای که حدقه چشمش آمده جلو. دیگر این پلک ها روی همدیگر بسته نمی شده. خب شبانه روز اگر چشم همین طور بیرون باشد خشک می شود. به این فکر افتاده اند که مژه های این دو طرف را به هم بدوزند که این چشم خشک نشود. این را دوختند، بعد از مدتی بازش کردند، دیگر این بالا نمی رفته. همین طور افتاده . چقدر شگفت انگیز است.
🌸أوْ مَرَضاً مُفْسِداً کلام معصوم واقعا معجزه است. چقدر خوب مطالب را بیان می فرمایند. دنیا را به تصویر می کشند. أَوْ هَرَماً مُفْنِداً هرم پیر. مفند از پا می اندازد. پیری ای که آدم را از پا می اندازد. زمین گیرش می کند. دیگر کاری از دستشان برنمی آید. حتی امور لازم و ضروری زندگی شان را هم نمی توانند انجام بدهند.
🍀أوْ مَوْتاً مُجْهِزاً یا یک مرگی که مجهز است. یعنی به ناگهان می رسد. و اصلا فرصتی برای انسان باقی نمی گذارد. مرگ اینطوری است دیگر. اصلا فرصتی برای انسان باقی نمی گذارد. مرگ اینچنین است. دیده شده بعضی ها مشغول کاری بودند یک دفعه ای با یک حالت سکته ای از دنیا رفته اند. خیلی پیر هم نبودند. خداوند به دنیا آمدن و از دنیا رفتن را در اختیار انسان قرار نداده است. در اختیار اوست. هم چنانکه خواب و بیداری را هم در اختیار انسان قرار نداده است. به اراده الهی است.
🔹 خوابیدن و بیدار شدنمان به اختیار خودمان نیست. اگر به اختیار خودمان بود دیگر این همه قرص اعصاب و مسکن برای اینکه خوابشان بگیرد نمی خوردند که. بعضی مواقع فرد می خواهد بخوابد اما خوابش نمی برد. خواب، بیداری، تولد، مرگ، صحت، بیماری. این ها را خدا در اختیار بشر قرار نداده است. چون اگر صحت و بیماری در اختیار بشر بود، هیچکس نمی خواست مریض شود. همه می خواستند سالم باشند. این برای تربیت است. امور اساسی را خدا برای خودش قرار داده است. اختیارش را دست انسان قرار نداده. انسان احتیاج به تربیت دارد.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_هفتم در تاریخ شنبه 1400/08/29
#قسمت_هشتادم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #یاد_مرگ #روزمرگی #آرامش #زندگی