#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتادم
🌱"ما همه ، برشب خنده کنیم؛ ماهمه دین را زنده کنیم ما همه، مشتاقیم
بر لبان، مهدی یا مهدی، با خدا در عشق هم عهدیم؛ تا قیام عهد بستیم، تا قیام عهد بستیم"...🌱
🔹کمی در رفتن تعلل می کنم تا سرودی که می خواند را بیشتر بشنوم. تمام حواس احمد به سرودی است که می خواند. ریتم دلنشینی دارد. بیخود نیست احمد را جذب کرده و داخل مسجد کشانده. صدای فرزانه مرا به خود می آورد. از شنیدن بقیه سرود دل می کنم و به سمت سفره ناهار می روم. می نشینم و می گویم:
- قول داده ناهار بره اون جا. صبح با بچه ها تو مسجد بوده.
🔻چهره پر از رضایت مادر و ریحانه را می بینم و به خوردن تیلیتی که مادر برایم درست کرده، میردازم. بعد از ناهار و چرت بسیار کوتاه، رأس ساعت 3 با ریحانه قرار می گذاریم تا دو پلاستیک باقی مانده را تحویل بدهیم. برای همه مان سوال شده که کجا قرار است برویم.
🔸ساعت 3 است و ما حاضر به یراق، پشت در خانه منتظر در زدن ریحانه هستیم. تقه ای می خورد. سریع در را باز می کنم. همه مان عین این فراری ها، داخل ماشین می چپیم. ریحانه بیرون ماشین ما را نگاهی می کند و می خندد.
+ مثل اینکه خیلی عجله دارین ها
صدای خنده مان بلند می شود. می گویم:
- آره بابا. از بعد از ناهار همین طور داریم حدس می زنیم که قراره کجا بریم. حال کجا می ریم؟
+ دیگه دیگه. شما که باید بدونی نرگس خانم
همه چشم ها به سمت من برمی گردد. ریحانه سوار شده و ماشین را روشن می کند. فرزانه می پرسد:
" ئه نرگس. تو می دونی؟ پس چرا نمی گی کجا می ریم؟
- نه بابا. من از کجا بدونم. ریحانه؟!
🔹لبخندی می زند و باز هم روی حرفش پافشاری می کند. منظورش را نمی فهممم و سکوت می کنم. هر چه به پایین شهر می رویم، ایستگاه های صلواتی و تزئیات، بی ریاتر و مردمی تر و بیشتر می شود. از تزئینات پرهزینه کم می شود و صفا و همکاری و صمیمیت مردم بیشتر دیده می شود. همه مشتاق هستیم بدانیم دو کیسه شکلات های باقی مانده را کجا قرار است ببریم. کمی بعد که در اتوبان می افتیم و تابلو بهشت زهرا را می بینم، شصتم خبردار می شود که قرار است کجا برویم. گل از گلم می شکفد و با شعف، تقریبا فریاد می کشم: ریحانه!
🔻ریحانه که می فهمد تازه دوزاری ام افتاده است، لبخندی می زند و می گوید: دیدی گفتم شما می دونی. باز هم بچه ها پاپیچم می شوند و من هم با آرامش و اطمینان می گویم: تا ده دقیقه دیگه که رسیدیم خودتون می فهمین. الان نگم کیفش بیشتره ها
🔹قطعه شهدا هستیم و دخترخاله ها گیج از اینکه چرا آمده ایم به قبرستان. سرمزار شهید گمنامی می نشینیم و ریحانه از رشادت ها و حالات معنوی و روحی و نشاط رزمنده ها برایمان می گوید. چند خاطره از کتابهایی که خوانده و یادم بود را لابه لای حرفهای ریحانه تعریف می کنم. دل هایمان انگار به جبهه ها پر کشیده، لبخند محوی، روی صورت بچه ها پیدا شده می شود. خانواده های شهدا سر مزارهایشان هستند و گل و شیرینی به یکدیگر تعارف می کنند. صدای دلنشین سرود و گاهی مدح و گاهی مارش عملیات و رزمنده ها از بلندگوها پخش می شود. آن جا هم برای خودش عالمی است. شکلات ها را از عقب ماشین آورده ایم. درش را باز می کنیم و شکلات ها را در سینی هایی که ریحانه آورده، می ریزیم. هر کدام از بچه ها سینی به دست، به سمت خانواده شهدا می روند.
🔸من و ریحانه کنار منبع شکلات ها مانده ایم. از ریحانه می پرسم:
- هدفت رو از بردن شکلات ها به محل شون فهمیدم. خواستی از مسجد و بسیح خاطره خوب داشته باشن که بازم اون جور جاها رو برن. اما چرا مقصد آخر رو این جا انتخاب کردی؟ خیلی جاهای دیگه هم می شدکه بریم
+ ببینشون. چطور با خانواده شهدا حرف می زنن. می خواستم دعای چنین خانواده های با صفایی بدرقه راهشون باشه. می خواستم تجربه رودررو شدن با چنین آدم های نورانی ای رو داشته باشند. نگاه کن! پریناز چطور به آن جانبار شکلات تعارف می کنه. مسلما از نفس ها و معنویت آن جانباز بهره مند می شه. میخواستم وقتی شهدا می بینن که کام مادرانشون با شکلات های این دخترها شیرین شده، ازشون دست گیری بیشتری داشته باشن. ما هم از قافله نباید جا بمونیم. بیا ما هم بریم تعارف کنیم.
🔹سینی شکلات را دست می گیریم و با ریحانه، عصا زنان پیش می روم. حس پاهایم بهتر شده و قدرت کنترلم روی آن ها افزایش پیدا کرده. توسلاتم نتیجه داده و روند رو به بهبودی را سپری می کنم. سینی را با کمک ریحانه تعارف می کنیم و حال معنوی و دعا هدیه می گیریم. آن جا ، تنها جایی است که جای شهدا خالی نیست. چقدر افق دید ریحانه وسیع است و هنوز مانده است تا به او برسم و بتوانم مانند او بشوم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتادم
🔹گوشی را برداشت. اطلاعات 118 را گرفت و به بیمارستان زنگ زد. همان طور که فکر می کرد شبانه روزی بود. مادر از جا بلند شد و سرکارهای روزانه اش رفت. ضحی، وضو گرفت و داخل اتاق شد. قرآن زیپ دارش را از داخل کمد برداشت. پشت میز نشست. دفترچه بنفش رنگی که تازه خریده بود را باز کرد. بسم الله را اول دفتر نوشت و ورق زد. بالای صفحه تاریخ شروع را نوشت و صفحه را جدول بندی کرد. ایام هفته را نوشت و جلویش را خالی گذاشت. دفترچه سبز رنگ را برداشت. صفحه اول آن را هم با بسم الله شروع کرد. ورق زد و بالای صفحه نوشت:
" سلام آقاجان. روزتان بخیر و سلامت و عافیت باشد. آقاجان این دفترچه سبز را خیلی دوست دارم. چون مرا یاد شما می اندازد. می دانید چرا دفترچه کوچکی انتخاب کردم مگر نه. بله که می دانید. شما همه چیز را می دانید. می خواستم همیشه در کنارم باشد. یاد سریال یوسف پیامبر افتادم آقاجان و آن سنگی که نام شما رویش حک شده بود و گردن حضرت یوسف بود و در فیلم می گفت که مایه آرامشش است. اقاجان. می خواهم به لطف شما، حفظ قرآن را شروع کنم. درست است که قبلا هم چند جزئی حفظ بودم اما تقریبا فراموش کرده ام. کمکم کنید. بسم الله. "
🔹دفترچه سبز را بست و قرآن را باز کرد. مشغول تلاوت شد. از همان اول. سوره حمد. نصف صفحه اول سوره بقره را چند بار خواند. قبلا این ها را حفظ کرده بود. با چند بار خواندن، یادش آمد. گوشی اش را در آورد و فایل صوتی تلاوت کل قرآن را دانلود کرد. جدول را پر کرد که یعنی از روی قرآن خوانده است. چند بار دیگر هم باید مرور می کرد. فکر کرد زمان هایی که در ماشین هستم را می توانم برای مرور بگذارم. دفتر سبز را باز کرد و مجدد نوشت:
"آقاجان. سلام دوباره محضرتان. فدایتان شوم. آقاجان. می خواستم باز هم از شما کمک بگیرم. برنامه ام کمی درهم شده. نمی دانم چه باید بکنم. کمکم کنید حفظ قرانم خراب نشود. خیلی خیلی ممنونم آقاجان. امروز می خواهم با مادر به جلسه قران بروم. می دانم شما این جور جلسات را دوست دارید. ثوابش راهدیه تان می کنم. می خواهم بیشتر در کنار مادر باشم. می دانم مادر هم خوشحال می شود وقتی ببیند دختر دکترش او را در جلسه هفتگی قرائت قرآن همراهی می کند. احساس افتخار می کند. البته من که عددی نیستم اما همین که این عنوان باعث افتخار مادرم می شود، خدا را شکر. ایکاش همیشه دلشان را شاد کنم. آقاجان. تمامی ثواب شادکردن دل مادرم را هدیه تان می کنم. فدایتان شوم. کاش اعمالم صالحه باشد و این هدیه هایم.. خدایا، هدیه هایم را خودت پاک و طیب و خالص بگردان و به مولایم هدیه بده. خدایا مرا شرمنده اقاجان نکن که هدیه ای ناپاک تقدیمش کرده باشم. خدایا التماست می کنم. ما را پاک بگردان. "
🔹اشک از چشمان ضحی جاری شد و نوشت:
"استعفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا ما را ببخش و پاک کن. خدایا دوست دارم خودم را هدیه مولا بدهم. اما از ناپاکی هایم می ترسم. مرا پاک کن. استغفرالله. آقاجان من ناپاک را می پذیری آقاجان. فدایتان شوم. "
📗دفترچه را بست. صندلی را عقب داد و ایستاد. دست راست را روی قلب گذاشت و دست چپ را روی سرش. همان طور که نرم، اشک می ریخت گفت:
- السلام علیک یا بقیه الله. السلام علیک یا صاحب الزمان. سلام آقاجان. فدایتان شوم.
🍀و باز هم اشک ریخت و اشک ریخت. کمی که آرام تر شد، قرآن را برداشت و سرجایش، داخل قفسه کتابها گذاشت. هر دو دفترچه را همان جا روی میز، جلوی چشمش گذاشت. کتابی که از کتابخانه بیمارستان گرفته بود را باز کرد و مشغول مطالعه و یادداشت برداری شد.
🔹با صدای تقه در، سر از کتاب برداشت و بفرمای خش داری گفت. صدایش را صاف کرد و بلندتر بفرما گفت. مادر، لباس پوشیده در چارچوب اتاق ظاهر شد:
- ضحی جان من دارم می رم جلسه قرآن. کاری نداری؟
به ضرب از صندلی بیرون پرید و گفت:
- مگه ساعت چنده؟ صبر کنین منم می یام. دیرتون نمی شه دو سه دقیقه صبر کنین؟
🔸مادر از بلند شدن ضحی جا خورد و گفت:
- نه نمی خاد بیای. من خودم می رم. نزدیکه.
ضحی شلوار و مانتو را از جالباسی برداشت و گفت:
- دوست داشتم باهاتون بیام جلسه. نه فقط برای اینکه برسونمتون. نظرتون چیه؟
- خیلی خوبه. منتظرم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
⚠️ جاهلانه به دل خطر زدن!
#استاد_عربیان حفظه الله:
🍀در ادامه باز حضرت صلی الله علیه و آله و سلم، همین توجهات را تقویت می کند با تعبیرات دیگر که یَا اباذر! لَوْ نَظَرْتَ إِلَی الْأَجَلِ وَ مَصِیرِهِ، لَأَبْغَضْتَ الْأَمَلَ وَ غُرُورَهُ، ای ابوذر اگر نگاه کنی به أجل و سرانجام أجل که به کجا منتهی می شود. أجل که فرا برسد، انسان دیگر فرصتش در دنیا به پایان رسیده است و دیگر به عالم آخرت منتقل می شود. همه این فرصت ها و امکانات و نعمت ها، باید اینجا گذاشته شود و برود در عالم برزخ و به دنبالش عالم قیامت.
🍂 اگر نظر بکنیم به أجل، تامل کنیم و دقت کنیم به أجل و مصیر. مصیر در لغت به معنای غایت. پایان. پایان کار. و گاهی موقع مصیر به معنای بهشت، آخرت و این ها آمده است. خلاصه به پایان أجل، به نقطه پایان أجل که در حقیقت رفتن از این دنیا و وارد شدن در آخرت هست، توجه بکنیم، دیگر أمل، آرزو پردازی و غروری که ناشی از آرزوپردازی است، این دیگر مبغوض می شود برایش. متنفر می شود از این روحیه که آرزوپردازی داشته باشد و مغرور بشود.
🌸چقدر جالب است مقارنت این دو کلمه، چه معانی خوبی به ذهن ما می آید. أمل و غرور. آرزو که انسان را مغرور می کند. غرور، یعنی فریبی که انسان را غافل می کند از خطر به گونه ای که انسان به دل خطر می زند. جاهلانه به دل خطر می زند. به این می گویند غرور. غرور یعنی فریبی که باعث می شود انسان، جاهلانه، مبتلا به خطر بشود.
💥 امل و آرزوپردازی ما را به این فریب خطرناک که باعث می شود که ما جاهلانه به دل خطر بزنیم گرفتار می کند. اما اگر به أجل توجه کنیم به اینکه این دنیا پایان است و فرصت ها به سرعت از دست می رود و این آرزو پردازی و غرور ناشی از آن رخت برمی بندد و انسان نجات پیدا می کند.
✍️ببینید چقدر این روحیات مرتبط با هم هستند و اگر ما توجه بکنیم؛ با توجهات صحیح و درست و تفکر، چقدر در اصلاح روحیاتمان سازنده است و ما را تربیت می کند. این توجه، این تفکر عبادت است. به گونه ای که مشکلات روحی و رفتاری ما را تصحیح می کند. ملاحظه می فرمایید که این جمله رسول گرامی اسلام هم در راستای درمان همان تسویف، می توانیم مورد توجه قرار بدهیم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_ششم در تاریخ دوشنبه 1400/08/24
#قسمت_هفتادم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #فراغ #تسویف #اهمال_کاری #نعمت #فرصت