#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیستم_و_سه
مادر تلفن را جواب می دهد.
- بفرمایید. سلام ریحانه خانم.... حال شما؟ ...مادر خوبن؟ ... بله. نرگس جان هم خوبه. الحمدلله. گوشی خدمتتون باشه
- ریحانه خانمه. حال داری بیان دیدنت؟
+ نه مامان. خواهش می کنم. حوصله ندارم.
🔹پدر نگاهم می کند ولی چیزی نمی گوید. مادر با عذرخواهی از ریحانه خداحافظی می کند. پدر اجازه داد دیشب را کنارش باشم و هنوز هم در اتاق پدر هستم. دیشب پدر برایم اشعاری از حافظ را خواند. در عالم خودش غرق شده بود و اشعار را به گونه ای می خواند که انگار دارد موسیقی دل نوازی را می شنود. مادر مثل همیشه زحمت کش و پرکار هست و برایمان آب میوه می آورد:
- هر دو بیمارید و آب میوه براتون خوبه. نرگس بخوره که بخیک ها و زخمش زودتر خوب بشه ، شما هم بخورید که دیگر سرماخوردگی ای تو تنتون نمونه.
= ممنون حاج خانم. راضی به زحمت نبودیم
مادر لبخند به لب از اتاق خارج می شود.
= درسات را می خونی دیگر؟
+ نه. برای چی بخونم؟!
= برا چی ندارد که. درست را بخون که دانشگاتو تموم کنی
+ دلتون خوشه ها. وقتی نمی تونم برم دانشگاه، درس به چه درد می خوره؟ من که نمی تونم سرکلاس ها باشم و امتحان بدهم و مدرکم را بگیرم. درس بخونم که چی؟
=این طورها هم که فکر می کنی نیست. خیلی ها با وضعیت بدتر از تو درس و دانشگاه را خوندن و مدارک عالی ای را هم گرفتن. ضمن اینکه بازم سه ماه دیگر می ریم عکس برداری مجدد تا...
+ بریم ام آر آی که چی؟ وقتی یکی فلج شده ، شده دیگر. بیخود دلم را به چیزهای واهی خوش نکنین. امید الکی می دین ها.
🔸پدر سرش را زیر می اندازد. همین طور که لیوان ها را جمع می کند تا ببرد زیرلب می گوید:
= این طورها هم نیست که فکر می کنی.
همهمه هایی از بیرون خانه شنیده می شود. پدر می گوید:
= من یک سر می روم بیرون ببینم چه خبره. انگار اتفاقی افتاده.
من و مادر نگران همدیگر را نگاه می کنیم. صدای آژیر آمبولانس هم می آید. آژیر پلیس هم اضافه شد. فرزانه هم که غرق در سیستم بود، با صدای آژیر از پشت سیستم بلند می شود.
^ چی شده مامان؟
- نمی دونم. بابا رفت ببینه چی شده.
احمد خانه نیست والا پله ها را دوتایکی پایین می آمد و تندتر از پدر سر از کوچه در می آورد. مثل همیشه با دوستانش بیرون رفته است. پدر برمی گردد. کتش را می پوشد. مقداری پول از گنجه بر می دارد و در حال رفتن می گوید:
= ظاهرا برای خانم همسایه اتفاقی افتاده.
- ما را بی خبر نذاری حاجی!
🔻صدای آژیر قطع می شود و بعد از چند دقیقه کوتاه، دوباره روشن می شود و ضعیف و ضعیف تر می شود. چهره مادر نگران است. قرآن پدر را از داخل کمد بر می دارد. کنارم می نشیند تا قرآن بخواند. بعد از حدود ده دقیقه، صداهای داخل کوچه کمتر می شود و نشان می دهد که جمعیت پراکنده شده اند. مادر قرآن را سرجایش می گذارد و چادر سر می کند تا از خانم ها بپرسد که چه اتفاقی افتاده است. صندلی من را تا پشت در حیاط می برد که نزدیکش باشم.
- سلام خانم حسین نژاد. صدای چی بود؟ چی شده؟
"سلام خانم مولایی. مثل اینکه حال خانم توانمند بد شده بود. دخترش داشته با تلفن باهاش حرف می زده که می بینه دیگر مادرش حرفی نمی زنه و هرچی صداش می کند جوابش را نمی ده. زنگ می زنه به اورژانس و آدرس خانه را می ده.
× سلام خانم مولایی. دخترتون خوبه؟
- سلام فاطمه خانم.الحمدلله. بهتره. شما خوبین؟
× الحمدلله. ما هم خوبیم.
" خلاصه که اورژانس می آید و می بینه کسی خانه نیست، به پلیس و آتش نشانی زنگ می زنن و اونا هم می یان و در را باز می کنن و بابرانکارد می یارنش بیرون. انگار بیهوش بود.
× آره. بیهوش بوده. یعنی حرکتی نمی کرده.
" آقاتون با آقای احسانی با آمبولانس رفتند.
- خیر باشه ان شاالله. الهی که طوری نباشه. بفرمایید در خدمت باشیم. بفرمایید فاطمه خانم. بفرمایید خانم حسین نژاد.
×نه، خیلی ممنونم. باید برم خانه. داشتم غذا درست می کردم. شما بفرمایید.
" ممنون. الهی که حال همه بیمارها خوب بشه. با اجازتون. خدانگهدار
🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون باشم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون بمانم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم. ولی مادر چه خوب با همسایه ها آشنا شده. لابد به خاطر این است که هر شب می رود مسجد محل و در سخنرانی و مداحی و روضه ها شرکت می کند. با اینکه یادم نمی آید آخرین بار کی مسجد رفته بودم ولی دلم برای مسجد تنگ می شود. برای گلدسته های سبز و چلچراغ های بزرگی که وسط گودی گنبد آویزان می کنند. برای پخش کردن قرآن ها بین خانم ها که همیشه در کودکی این وظیفه را انجام می دادم. ولی چه فایده. من که دیگر بیرون نمی توانم بروم. صندلی را می برم گوشه حیاط و از زاویه پشت در خانه، به حیاط نگاه می کنم.
🔸 باغچه ها و درخت هایی که روبرویم، گوشه حیاط جا خوش کرده و تا بالا و پشت پنجره اتاقم کشیده شده زیبا به نظر می رسند. کاشی های مستطیل شکل وسط حیاط، حیاط را مثل صفحه شطرنج تقسیم بندی کرده است. در ذهنم شروع می کنم مهره های شطرنج را چیدن و سرباز را حرکت می دهم. حریفم سرباز او را یک خانه می آورد جلو. من سرباز جلوی رخ را دوخانه می برم جلو. حریف سرباز جلوی شاه را می آورد جلو. رخم را دو خانه می برم جلو تا از حصار گوشه شطرنج رها بشود اما ای دل غافل، حواسم به فیل حریف نبود. الان است که مرا بزند. همین کار را هم می کند. رُخَم را از دست می دهم. نمی خواستم از دست بدهمش. فقط می خواستم از حصار و زندان بکشمش بیرون. باید از اول، جوانب کار را می سنجیدم. می روم سرباز دیگرم را حرکت بدهم که مادر صدایم می زند:
- نرگس جان، مادر، لباست کمه. سردت نشده؟
+ نه مامان. هوا خوبه.
🔹صدای زنگ اف اف بلند می شود. مادر از راهرو می گوید:
- نرگس جان، می شود در را باز کنی؟ ریحانه خانمه
+ باشه.
با در فاصله چندانی ندارم. دو تا فشار کوچک به چرخ صندلی می دهم و به در می رسم. در را که باز می کنم دسته گلی می آید تو صورتم.
^ دارام دارام. به به نرگس جان. تو حیاط چی کار می کردی؟ سلام.
+ سلام ریحانه خانم...خب.. داشتم شطرنج بازی می کردم.
نگاهی به اطراف می اندازد و چون صفحه شطرنجی نمی بیند با تعجب تکرار می کند:
^ شطرنج؟
+ بله. خودم با خودم. روی کاشی های حیاط . حالا بفرمایید داخل.
^ ممنونم. بفرما قابل شما را ندارد.
🔸جعبه شیرینی و گل را می دهد دستم. در را پشت سرش می بندد و به کاشی ها نگاهی می کند:
^ حالا کی برد؟
+ هنوز اولش بودم. تازه رخم را از دست داده بودم. دستتون درد نکند. اومدین خواستگاری دیگر...
هر دو می خندیم. مادر چادر به سر داخل حیاط می شود و با ریحانه سلام و علیک و خوش و بشی می کند. بفرما می زند که برویم داخل اما ریحانه می گوید:
^ اگه اجازه بدین حاج خانم، همین جا بشینم تا بازی شطرنج نرگس جان را ببینم. اگه هوا براشون سرد نباشه
نگاهی به من می کند تا نظرم را اعلام کنم. چشمکی می زند. موافقت می کنم و مادر حصیری را روی تخت کنار حیاط پهن می کند. گل و جعبه شیرینی را از من می گیرد و می رود که برایمان چایی بیاورد.
^ خب احوال خواهر گل ما چطوره؟ خوبی؟ حالت بهتر شده؟
+ ممنونم. خوبم.
^ کی دوباره باید بری برای آم آر آی؟
+ هفته دیگر
^ ان شاالله که خوب باشه. دانشگاه چطوره؟
+ خوبه. ممنون.
🔹حرف خاصی ندارم که با ریحانه بزنم. خودش هم می فهمد. مادر با سینی چای و شیرینی می آید و کنار ما می نشیند. با ریحانه حال و احوال می کند و تشکر می کند که آمده است دیدن من. رو به من می گوید:
- ریحانه خانم چندباردیگر هم اومدن وتماس گرفته بودن. ایشون خیلی لطف دارن.
^ اختیار دارید حاج خانم. وظیفه است.
- ریحانه جان، دیگر همسایه ها تو کوچه نبودن؟
^ نه. من که اومدم کسی تو کوچه نبود. چطور مگه؟
- هیچی. آخه یک اتفاقی افتاده بود. می خواستم ببینم خبرجدیدی شنیدی یا نه. با اجازه ات من برم به غذا یک سر بزنم.
- خواهش می کنم. بفرمایید.
🔻چشمهای پرسشگر ریحانه به من دوخته شده. اولش نمی خواستم چیزی بگویم ولی وقتی دیدم منتظر است گفتم:
+ یکی از همسایه ها حالش بد شده بود. بردنش بیمارستان.
^ کودوم همسایه؟
هر چه شنیده بودم را برایش تعریف می کنم و با خود می گویم: چه دخترسنگدلی دارد که فقط آدرس را داده به اورژانس و خودش حاضر نشده بیاید ببیند چه بلایی سر مادرش آمده.
@salamfereshte
🌹سالروز میلاد با سعادت مولی الموحدین، امیرالمومنین ،یعسوب الدین، امام علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد. 🌹
🌟«امیرالمؤمنین قلّه است، به سمت آن قلّه حرکت کنید. وظیفهی ما این است، به سمت قلّه حرکت کنیم. صفات امیرالمؤمنین را [در نظر] بگیرید، بهقدر وسعمان، بهقدر توانمان در این جهت حرکت کنیم.» بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_پنج
🔹ریحانه دقیق به حرفهایم گوش می دهد. سر تکان داده و می گوید:
^ خیر باشه. بچه ها سراغت را می گیرن و حال و احوال می کنن. می خواستن خدمت برسن.
+ ئه. چه عجب نسیم سراغ ما را گرفت.
^ نسیم خانم را که ندیدم. ولی بچه های هیأت دوست داشتن ببیننت. برات خیلی دعا کردن.
🔻حالا این چشم های من هست که علامت سوال در آن موج می زند و ریحانه برای توضیح بیشتر ادامه می دهد:
^ هیئت متوسلین به ام الائمه حضرت زهرا سلام الله علیها. مخصوص خواهران هست و دوستان جوانی مثل شما توش فعالیت دارن. خواهرا برات حدیث کسا خوندن و حالا هی سراغت را می گیرن. به من می گن نرگس خانم را که نمی یاری هیئت، لااقل بگو ما بیایم عیادتشون.
🔸لبخند می زند. تعجب می کنم. من که آن ها را نمی شناسم. آن ها هم من را فقط در حد یک اسم می شناسند. به این که نمی گویند شناخت. پس چطور است که نگران حال من هستند و پیگیر و حتی می خواهند بیایند عیادت کسی که ندیده اند. وا. مگر می شود؟ نسیم که اینقدر با او جون جونی ام کاری به کارم ندارد آنوقت این ها که نمی شناسندم هی حال و احوال می پرسند. نمی توانم باور کنم ولی با این حال می گویم:
+ بگین تشریف بیارن. ممنونم که برام دعا کردن. منم دوست دارم ببینمشون.
^ خب شما که بله را گفتی. اگه حاج خانم هم اجازه را صادر کنن بهشون می گم خدمت برسن.
🔹هر دو می خندیم. ظرف شیرینی را سمتم دراز می کند و بفرمای دلنشینی می گوید. به چهره اش دقیق می شوم. چشمهای قهوه ای رنگش چقدر برق می زنذ. طوری نگاهم می کند که احساس می کنم تا عمق وجود و افکارم را دارد می خواند. سرم را زیر می اندازم. هنوز دستش به سمت من دراز است. دست دیگرش را روی پایم می گذارد و با فشار مختصری که می دهد دوباره بفرما می گوید. شیرینی سه گوش را برمی دارم و با لذت شروع می کنم به خوردن. از هیچ چیز در دنیا بیشتر از این شیرینی خامه ای های تازه خوشم نمی یاد. ریحانه از اینکه با اشتها می خورم خوشش می آید و می گوید:
^ یعنی اینقدر خوشمزه است. بزار منم امتحان کنم
و خودش یکی عین مال من بر می دارد و با حرکات صورت شروع می کند به نشان دادن لذت خوردن این کیک:
^ اوه اوه. چقدر لطیفه. چقدر خوشمزه است. چقدر خامه داره ها.
+ آره این خامه دارهاشو خیلی خوشم می یاد. خصوصا اینکه تازه باشه. از کجا خریدین؟
^ از همین شیرینی فروشی گلاب که تو خیابون اصلی هست. نزدیکه. بازم برات بخرم؟
+ نه بابا. فکر کنم با این جعبه بزرگی که آوردین تا چند هفته داشته باشیم.
^ اووووه. چند هفته. مگه شیرینی خور قهاری نیستی؟ قول می دم به پنج روز نکشیده تهش را در می یاری.
+ از کجا فهمیدین شیرینی خور قهاری ام؟
^ از انتخاب زود و سریعت.
🔸با دستی که روی پایم گذاشته بود، پایم را ماساژ می دهد. چقدر احساس راحتی می کنم. از حالت صورتم می فهمد که خوشم آمده. خوشحال می شود و پای دیگرم را هم با دست دیگرش ماساژ می دهد.
+ شما انگار تو ماساژ دادن واردین ها
^ تا حدی.
آفتاب حسابی پایین رفته و ریحانه نگاهی به ساعتش می اندازد.
^ خب نرگس جان، با اجازه ات من دیگر باید رفع زحمت کنم. اگه کاری داشتی این شمارمه. سه سوته که نه ولی سریع می یام و هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم. اجازه مرخصی می دی شاهزاده خانم؟
+ صاحب پادشاهید. اجازه ما هم دست شماست ملکه اعظم. تشریف داشته باشید.
🔻از خنده ی باز صورتش معلوم است که از حاضرجوابی ام خوشش آمده. باهام دست می دهد و می گوید:
^ ما از دست دادن فرار نمی کنیم خلاصه ها... منزل ما هم تشریف بیارید. دفعه بعد نوبت شماست که بیای خانه ما. نشد بفهمیم این شطرنجت آخرش چی شد. کی برد؟
+ فعلا وقت استراحش بود. بقیه اش را که شما رفتی بازی می کنم و خبر می دم.
^ از قول من از حاج خانم هم خداحافظی کنید. التماس دعا. خدانگهدار نرگس جان.
+ چشم. حتما. خداحافظ
🔹موذن اذان می گوید و مادر مثل هر شب، راهی مسجد می شود. حالا می فهمم که چرا ریحانه به ساعتش نگاه می کرد و رفت. همان جا نمازم را می خوانم. کمی سردم شده است. می خواهم ادامه شطرنج را بازی کنم که پدر و مادر، هر دو با هم از راه می رسند.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
💎تا فرصت هست، بسيار آمرزش بخواهيد
🌺پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله:رَجَبٌ شَهرُ الاِستِغفارِ لِأُمَّتي ، أَكثِروا فيهِ الاِستِغفارَ ، فَإِنَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ.
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رجب ، براى امّت من، ماه آمرزشْ خواستن است. در آن، بسيار آمرزش بخواهيد كه او آمرزگار مهربان است.
📚بحار الأنوار : ج 97 ص 38 ح 24 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_شش
🔹همزمان که پدر صندلی ام را به داخل هل می دهد، جریان را برایم تعریف می کند:
= خانم توانمند، سکته قلبی کرده. تحت مراقبت های ویژه است. همسایه ها می گفتند که همسرش چندسال پیش فوت کرده و دختراش هم هر کودوم تو یک شهری هستند و اینجا تنهاست. لطف خدا بوده که دخترش پشت تلفن بوده و تونسته به موقع به اورژانس خبر بده. تو مسجد براش ختم امن یجیب گرفتن. شما هم براش دعا کن.
🔻پس برای همین دخترش فقط آدرس خانه ی مادرش را داده و شخصا نیامده. از خودم خجالت می کشم که در مورد چیزی که نمی دانستم زود قضاوت کردم. پدر به صورتم دقیق می شود. از مادر می پرسد:
= مهمان داشتیم؟
- بله. از کجا فهمیدی؟
= از صورت شاداب نرگس و چای و شیرینی های تو حیاط. حالا کی بوده که نرگس نق نقوی ما را شاداب و خندان کرده؟
+ ئه. بابا...
- ریحانه خانم بودن. سلام رسوند. بنده خدا چندبار بود می خواست بیاد.
یعنی واقعا من شاداب شده بودم؟
ا🔹🔸🔹🔸🔹
🔻صدای تلفن بلند می شود.
" سلام . از مطب دکتر کریمی تماس می گیرم. خانم نرگس مولایی؟
+ سلام. بله. بفرمایید.
" خانم، شما دوشنبه وقت فیزیوتراپی دارید. تماس گرفتم ببینم تشریف می یارید؟
+ بله ؟ فیزیوتراپی؟
مادر صدایم را می شنود. سریع می گوید :
- بگو می یایم. کی نوبت دادن؟
+ بله. برای چه ساعتی باید بیام؟
"رأس ساعت ده صبح اینجا باشین. خدانگهدار
+ چشم. خداحافظ.
- برا کی نوبت داد؟ هفته پیش چندبار زنگ زدم و اسمت را گذاشت تو نوبت و گفت خودش زنگ می زنه.
+ برای دوشنبه. ساعت 10 صبح.
🔹می روم دست و صورتم را بشویم. پدر یک روشویی کوتاه مخصوص من درست کرده که نشسته راحت بتوانم آب بردارم و کارهای دیگرم را انجام دهم. یک خط تلفن هم بالا کشیده که بتوانم گوشی تلفن را جواب بدهم. یک جورایی در این چند هفته من شدم منشی خانه: الو..بله..فرزانه با شما کار دارن. الو ..بله... مادر، فاطمه خانمن با شما کار دارن. الو..بله.. نه پدر تشریف ندارن. پیغامتون را بفرمایید خدمتشون می دم. بله بله. چشم. و یادداشت می کنم پیغام رو. فرزانه هم شیرین کاری کرده و یک سطل از پنجره اتاقم با طناب به پایین فرستاده و هی داد می زند: نرگس، طناب را بکش بالا. می کشم می بینم یک نامه نوشته این طوری:
" سلام نرگس جان. خواهر گل خودم. خیلی دوستت دارم. خواستم یادآوریت کرده باشم. فدات. بوس. امضا: فرزانه جانت "
🔸اوایل من هم جواب می دادم و زیرش یا در برگه دیگر دو سه جمله ای برایش می نوشتم ولی الان دیگر هسته شلیل هایی که از قبل ذخیره کرده ام را می گذارم در سطل و می فرستم پایین و داد می زنم: بپا عشقت نخوره تو سرت... سطل را می گیرد و طنابش را می کشد که یعنی به دستم رسید. صدای خنده اش بلند می شود:
^ صفای هسته شلیلتو عشقه. بکارمش یعنی؟ یک درخت بهم هدیه دادی؟
+ بابا رو رو برم هعی. کم تحویل بگیر خودتو. بیکاری تو دختر؟ هی برام نامه فدایت شوم پست می کند آنم با سطل زباله.. سطل خوش بوتر نداشتی حالا؟
^ این را هم با التماس از مامان کش رفتم.
+ بشورش لااقل. هر دفعه نامه ات به دستم می رسه باید برم دست و صورتم را بشورم
^ چه خوب. یعنی اینقدر دوست داری نامه هامو که می خوریشون؟ صورتت رودیگر چرا می شوری؟
🔻یک لحظه به حرفش فکر می کنم و با خودم می گویم: واقعاها، صورتم را چرا می شورم؟ بعد داد می زنم:
+ بفرست بالا آن سطل زباله ات رو؟
^ بازم هسته شلیل داری بفرستی برام؟
+ شلش کن فرزانه. کارش دارم.
🔸سطل زباله بالا می آید. کل ارتفاعش یک وجب و نیم است. داخلش هم به قطر بیست سانتی جا دارد. طناب را از سطل باز می کنم. یک پارچه را روی پاهایم می اندازم. سطل را می گذارم روی پارچه و صندلی را هل می دهم سمت دستشویی. صدای فرزانه بلند می شود. کلا همه حرفهایمان با صدای بلند هست چون من طبقه بالا هستم و فرزانه پایین و حس و حال بالاآمدن از پله های بلند را ندارد.
^ چی شد پس؟ هسته ی من کو؟
+ دارم وایتکسش می زنم.
^ چی کار می کنی؟
+ ماشین پستچی ات را دارم می شورم.
^ گفتی چی کار می کنی؟
🔻به بالای سرم نگاه می کنم. فرزانه به سه شماره آمده بالای سرم.
+ می بینی که. دارم وایتکس می زنم سفید بشه.
^ ای بابا. نزن بابا. نزن. من عمدا این را خاک مال می کنم. مادر هم چندبار شسته و می گه کثیفه و این طوری نده به نرگس. منم هربار خاکمالش کردم. زحمت نکش. بِدش به من این ماشین پستچی ام رو.
دست از شستن می کشم. فرزانه سطل را بر می دارد. چند بار تکانش می دهد که آبش بچکد. می رود سمت پنجره و می اندازدش در باقچه حیاط.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹در حالی که به حالت دو دارد از پله ها پایین می رود داد می زند:
^ بدو برو دم پنجره که نامه داری
همین طور هاج و واج مانده ام که این دیگر چه کاری است. دست هایم را می شویم. به اتاق نرسیده ام که صدای دادش بلند شده:
^ نرگس، نامه ات را بکش. نامه داری.
طناب را که دوباره به سطل بسته است می کشم و سطل بالا می آید. یک کم سنگین شده. داخلش را که نگاه می کنم تعجب می کنم:
+ اَه، فرزانه. این سیب را چرا انداختی تو این سطل کثیف؟
^ اَه ندارد. زحمت بکش بشورش و به عشق من بخور. سیب نشانه ی عشقه ها. مثبت اندیش باش..
🔸نگاهی به سیب می کنم. اصلا میلی به خوردنش ندارم. باز خیالم راحت است که یک دور سطل را شستم و لااقل الان فقط خاکی است. سیب و سطل را همان جا روی پلاستیکی که روی میز پهن کرده ام می گذارم تا دوباره هوس فرستادن نامه به سرش نزند. جزوه های درسی ام را برمی دارم و به ادامه مطالعه ام می پردازم. فردا امتحان دارم و می خواهم نمره 20 را بگیرم. بعد از ظهرها ریحانه خانم می آید خانه ی ما و من درس هایم را برایشان توضیح می دهم. دیگر ریحانه برایم غریبه نیست. احساس می کنم مثل خواهرم دوستش دارم. در این یک ماه، هر روز یا زنگ می زد یا می آمد دم خانه و حال و احوال می کرد. هر دفعه یک چیزی می آورد و به قول مادر، حسابی برایم خرج کرده. گل. شیرینی. روسری. شال. مسقطی. سرویس ساده رومیزی. سرویس اداری لوازم رومیز. باقلوا. گز. چراغ مطالعه. از همه مهمتر کتاب هایی که برایم می خرید و هدیه می آورد. "مسافر کربلا". "داستان سیستان". "تپه جاویدی و راز اشلو". "به مجنون گفتم زنده بمان". "مفردمذکر غائب". "تو که آن بالا نشستی". "بچه های کارون"." پنجره های تشنه"." آب هرگز نمی میرد" و کلی کتاب دیگر. دیگر هر روز مشتاقم بدانم امروز برایم چه چیزی می آورد.
🔹مادر با سینی همیشگی بالا می آید و لیوان شیر و شیرینی را جلویم می گذارند.
- خسته نباشی.
+ ممنونم. زحمتتون می شه مامان. اینقدر این پله ها رو بالا نیاین. بالا هست که. می رم می خورم.
- از دست مادر خوردن چیز دیگه ایه. تازه دوست دارم خودم برات بیارم. چی می خونی؟
+ فردا امتحان دارم. درسامه. مامان؟
- جانم
+ به نظرتون امروز ریحانه چی برام می آورد؟
- بد عادت شدیا. مگه هر روز باید برات چیزی بیاره؟
🔻مادر راست می گوید. هر روز که نباید برایم هدیه ای بیاورد. واقعا بد عادت شده ام. مادر سینی خالی را بر می دارد و از پله ها پایین می رود. نگاهی به کتابهای روی تاقچه می اندازم.
صدای فرزانه دوباره بلند می شود:
^ سطل رو بفرست پایین همشهری
+ همشهری رفته یک شهر دیگر درس بخانه. خانه نیست.
باز صدای خنده فرزانه بلند می شود.
به ساعت نگاهی می اندازم.
+ اوه اوه. یک ساعت بیشتر وقت ندارم. حسابی وقت تلف کردم. باید تند تند بخونم.
🔹با صدای زنگ در به خودم می آیم. به ساعت نگاهی می اندازم. همیشه سرساعت می آید. فرزانه داد می زند :
^ ریحانه خانم اند همشهری. اومدی خانه؟
+ بله. راهنماییشون کن تشریف بیارن بالا دربون.
^ چشم قربان.
صدای لِک لِک دمپایی های فرزانه و خوش و بش کردن هایش با ریحانه خانم را می شنوم. به آینه کوچک روی میزم نگاهی می اندازم و موهایم را دستی می کشم و صندلی را به جلو هل می دهم.
" سلام نرگس خانم گل. حالت چطوره؟
+ سلام ریحانه جان. ممنونم. شما خوبین؟
" الحمدلله. ما با دیدن شما خیلی خیلی خوب می شیم.
🔸خجالت می کشم ولی از این حرفش خوشم می آید. مثل همیشه مرا در آغوش می گیرد و دیده بوسی می کنیم. کنارم روی صندلی می نشیند. چشم در چشم من می اندازد. دستهایم را می گیرد. با لبخند مخصوص همیشگی اش با شادابی تمام می گوید:
" دلم برات تنگ شده بود نرگس جان. خوبی؟
+ منم همین طور. منتظرتون بودم. ممنون. خوبم.
🔹نفس عمیقی می کشد. چشم هایش برق می زند. کیفش را باز می کند و کادویی را طرف من می گیرد. هر دو می دانیم که این مراسم همیشگی دیدار ما با همدیگر هست. یک مراسم نانوشته که شروع و انتهایش نامعلوم است. کادو را می گیرم. نگاه تشکر آمیزی می اندازم.
+ الان بازش کنم؟
" هر وقت که دوست داری عزیزم.
+ می شود الان بازش کنم؟
" بله که می شود.
+ ممنون
🔻کادو را باز می کنم. یک کتاب." از یاد رفته". خیلی مشتاق خواندنش هستم.
" از درسا چه خبر؟ رسیدی بخونی؟
+ بعله. خوندم. وقت بگیری نیم ساعته همه رو برات کلاس می روم.
به صندلی تکیه می دهد و با حالت آماده باشی می گوید:
" بفرما ما سراپا گوشیم استاد.
کتاب را روی میز می گذارم. درس دادنم را شروع می کنم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹ریحانه خانم خیلی با دقت به حرفهایم گوش می کند. گاهی سوالی می پرسد و گاهی مطلب را تکمیل می کند. از مباحثه کردن با او لذت می برم. این مباحثه کردن را هم خودش به من یاد داد. حتی مطالعه کردن را هم او به من یاد داد. شب ها خواب نداشتم. دائم گریه و فکر و خیال به سراغم می آمد. پدر من را به اتاق خودش می برد و تا صبح بالای سر من بود و برایم شعر و ماجرا تعریف می کرد.
🔸همان اوایل، این موضوع را به ریحانه خانم گفتم و از او خواستم برای تشکر از پدرم تسبیح عقیق بخرد. روز بعد با تسبیح و کاغذ کادو آمد. با همدیگر هدیه پدر را کادو کردیم. موقع رفتن به مادر گفت: اگه اجازه بدین سر شب بیام پیش ریحانه. مادر اول زیر بار نرفت که نمی خواهد و خسته می شوید و این حرفها ولی اصرار ریحانه خانم را که دید قبول کرد. شب راس ساعت هشت ریحانه آمد. . کتابی دستش بود. کمکم کرد دراز کشیدم. کنارم نشست. ابتدا هدیه اش را در آورد. یک روسری حریر آبی سفید خیلی زیبا و نرم. عطر خیلی خوبی داشت. روسری را روی صورتم انداخت. از بوی خوشش کیف کردم. با اجازه ای گفت و شروع کرد به ماساژ دادن دست هایم. سرم را به سمتش برگرداندم.
+ نمی خواد ریحانه خانم. نکنین. دستاتون درد می گیرد. خسته می شین.
" نگران دست های من نباش. چشم هاتو ببند و راحت دراز بکش.
+ نه نمی خواد ریحانه خانم. خجالت می کشم آخه.
" نکش خب، پاره می شود.
🔹و لبخند زد. دست از ماساژ دادن کشید. روسری را که از صورتم کنار زده بودم برداشت. صورتم را به پهنا نوازش کرد. بوسه ای به پیشانی ام زد. روسری را روی صورتم گذاشت. کتف هایم را شروع به ماساژ دادن کرد. عملا از روی صندلی بلند شده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. صورتش با صورتم فاصله کمی داشت. ذکر می گفت. همین طور که ذکر می گفت مرا ماساژ می داد. چشمهایم را باز کردم. از همان زیر روسری نگاهش کردم. گشادگی خاصی در چهره اش بود. چشم هایم را بستم. احساس آرامش عجیبی کردم. بعد از کتف هایم، هر دو دست و بعد هم پاهایم را ماساژ می داد. خیلی حرفه ای ماساژ می داد و دست های قدرتمند عجیبی داشت. بعد از ماساژ، برایم چند صفحه ای قرآن خواند و ترجمه کرد. سپس کتابی که دستش بود را برایم خواند. داستان بود. داستان که تمام شد، دعایی خواند که اوایل اسمش را نمی دانستم ولی خیلی دلنشین بود. هر عبارت را که می خواند ترجمه هم می کرد. بعدها که پرسیدم فهمیدم دعای آل یاسین و دعای ندبه را می خواند. و بعد هم در حال خواندن سوره اناانزلنا آنقدر نوازشم می کرد تا خوابم می برد. بعدتر ها موقع دعا خوابم می برد. و اخیرا موقع خواندن داستان.
🔸کلاس درسم تمام می شود. ریحانه خانم برایم کف می زند و احسنت گویان اطمینان می دهد که نمره کامل را می گیرم. خوشحال و سرمست از تشویق هایش، صندلی را هل می دهم سمت یخچال کوچکی که مادر کنار اتاق گذاشته است.
+ مادر یک ساعت پیش برام شیر و شیرینی آورد. نگه داشتم با هم بخوریم. بفرمایید.
" به به. می گم تپل شدی ها. از بس حاج خانم بهت شیرینی می دن بخوری.
هر دو می خندیم. لیوانی از شیر برایش پر می کنم و لیوان خودم را هم بر می دارم. هر دو را از دستم می گیرد. بشقاب شیرینی را از یخچال بر می دارم. در یخچال را می بندد. صندلی من را هل می دهد و خودش می نشیند.
+ فردا وقت فیزیوتراپی دارم. امروز زنگ زد گفت ساعت ده برم.
" خیلی خوبه. با کی می ری؟
+ نمی دونم. هنوز صحبتش رو نکردم.
ریحانه به ساعت اتاقم نگاهی می اندازد. لبخند صورتش دلنشین تر می شود. می دانم که سر ساعت پنج و نیم باید جایی باشد.
+ نمی شود امروز رو بیشتر بمونی؟
"نه عزیزم. باید برم. شب بازم می یام پیشت. کتاب رو یک ورقی بزن ببین خوشت می یاد..
🔻یاد هدیه ام می افتم. "از یاد رفته." یعنی چی داخلش نوشته شده. دیده بوسی می کنیم و ریحانه می رود. لب پنجره می روم و رفتن ریحانه را تماشا می کنم. کوچه ما حالت سه راه دارد و خانه ی ما، مسلط به همه راه هاست. روبروی خانه یک کوچه و سمت راست و چپ هم هر کدام یک کوچه. ریحانه به خانه سرنبش از کوچه سمت راست می رود. کلید می اندازد و در را باز می کند. تعجب می کنم. بلند داد می زنم:
+ مامان، خانه ی ریحانه اینا کودوم خونس؟
فرزانه داد می زند:
^ می خوای نامه بهش پست کنی؟ سه خانه آن طرف تر. تو کوچه سمت راستی. همونکه پرده پنجره هاشون چندرنگه.
+ آهان. دیدمش. همون پرده بنفش و آبی و سبز کمرنگه؟ پس چرا رفت تو خانه سرنبشی؟
^ چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو.
+ هیچی.
کتاب را از روی میز برمی دارم و شروع می کنم به خواندن.
@salamfereshte