eitaa logo
سلام فرشته
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
993 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرا یادش افتاد چای و دو حبه قندی که داخل اتوبوس بین راهی بهشان داده بودند را مصرف نکرده بود. به صورتش آبی زد. وضو گرفت و کنار جالباسی گوشه دیوار رفت. دو قند و چای کیسه ای را از کیفش در آورد و گفت:"الحمدلله. خدایا ممنونم که یادم انداختی." چای را داخل قوری انداخت. بعد از اینکه رنگ گرفت، قندها را هم داخل قوری انداخت. بذهنش خورد: "سید معمولا در جیبش شکلاتِ جایزه‌ای دارد. "رفت تا از جیب قبای سید، شکلات بردارد و اگر بچه ها به کم شیرین بودن چای اعتراض کردند، شکلات را به آن ها بدهد. شکلات توت فرنگی و انگوری را انتخاب کرد. مکث کرد که: "سید این ها را برای جایزه دادن به بچه های مسجد، داخل جیبش نگه می دارد." شکلات ها را سرجایش گذاشت. با خود گفت: "باشد برای بچه های مسجد. زینب و علی اصغر هم اگر خواستند بروند مسجد از بابا جایزه بگیرند" با این فکر و نقشه ای که برای مسجد بردن بچه ها به ذهنش خورده بود، گرفتگیِ چهره اش کمی باز شد. با خود گفت: "سید بیشتر تحت فشار است. بالاخره او مرد است و نان آور خانواده. خدایا از سر فضلت، گشایش را روزی همه مان کن." 🔸زینب پهلو به پهلو شد. زهرا کنارش رفت و نشست. او را به پهلوی راست غلتاند. پشتش را نوازش کرد. چشمان زینب باز شد:"بابا رفته؟" زهرا به لبخند، صورت دخترش را بوسید و گفت: "سلام خوشگل. نه نرفته. درس گوش می دهد." زهرا، دستش را پشت زینب حایل کرد که موقع بلند شدن، از پهلوی راست بلند شود. نشست. از نگاه مادر فهمید پدر در بالکن نشسته. رفت پشت پنجره. به شیشه زد. مادر در حال برخاستن گفت: "هدفن در گوش باباست . نمی شنود." از صدای ضربه شیشه، علی اصغر هم بیدار شد. زهرا به سرعت خود را به رختخواب او رساند تا او را هم از پهلوی راست بلند کند که دیر رسید. علی اصغر بلند شده بود. زهرا با خود گفت: "امروز بیچاره ایم. خدا رحم کند" 🔹بچه‌ها به کمک مادر، دست و صورت شستند و کنار بابا رفتند. زهرا اصراری نداشت برای صبحانه صدایشان بزند. سید، هر دو را روی پاهایش نشاند و همان طور که درس خارج اصول را گوش می‌داد، نوازششان کرد. علی اصغر، چرتش گرفت. اما زینب، دوست داشت هدفون بابا را بگیرد و گوش دهد. سید، یک گوش هدفن را در گوش زینب گذاشت. زهرا باز هم داخل کابینت ها را گشت. یاد ناهار افتاد:"خدایا برای ناهارشان چه بپزم؟" به اندازه یک استکان سویا داشت و کمتر، نخود. همان نخود اندک را داخل قابلمه گذاشت. کمی نمک و ادویه زد و شعله را روشن کرد. "سویا را هم خواهم خیساند اما با سویا و کمی نخود، شکم کدامیک را سیر کنم؟" غرق حرف زدن با خود بود و حضور سید را در آشپزخانه احساس نکرد. 🔸سید، آشفتگی زهرا را حس کرده بود. علی اصغر را به تماشای ویدئویی از حیوانات، پای لب تاب نشانده بود و زینب را به جمع کردن رختخوابش، تشویق کرده بود تا در خلوت، ببیند زهرا را چه شده. زهرا با گرمای دستان سید، به خود آمد. چشمان نگرانش را به سید دوخت. سعی کرد چهره اش را خندان نشان دهد گفت:"امروز که به خانم ها نگفتیم کلاس قرآن هست. از فردا شروع کنم دیگر." سید موهای زهرا را نوازش کرد و گفت: "اینقدر نگران نباش زهرا. خدا بزرگ است. نماز صبح اعلام کردم برای ساعت یازده." زینب، یادگرفته بود که وقتی مامان و بابا با هم حرف می زنند، به کاری مشغول باشد و مزاحمشان نشود. سمت کارتن های موز رفت و اسباب بازی ستاره‌هایش را برداشت تا چیزی بسازد. زهرا به محبت های سید، کمی آرام شد. همین محبت ها و دلِ بزرگِ سید، سختی های زندگی طلبگی را برایش تحمل پذیر می کرد. 🔹چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و بیرون آمدند. علی اصغر مشغول ور رفتن به لب تاب بود. سید، بالای سر علی اصغر، ماتش برد. علی اصغر چهار ساله، برنامه های لب تاب را حسابی به هم ریخته بود. سید، لب تاب را از دست علی اصغر نجات داد و خیلی جدی گفت: "قرار بود به چیزی دست نزنی آقا. قرارمان یادت رفت که!" علی اصغر، باز هم خواست دکمه های کیبورد و موس را فشار بدهد و صدای هشدارهای لب تاب را در بیاورد. خوشش آمده بود. اما دستش به لب تابی که روی دست بابا بلند بود، نرسید. ▫️سید، برنامه ها را نگاهی انداخت و با خود گفت: "پروژه ام را حذف کرده.. خدایا.." نگاه مستاصلی به علی اصغر انداخت. با خود گفت: "زحمات ساعت ها کارم پرید." نیرویی انگار حنجره اش را تحریک می کرد که فریادی بزند و به حرکت دست، علی اصغر را تنبیه کند. به خود گفت: " بچه است دیگر. زدن ندارد. داد و فریاد ندارد. سرزنش کردن ندارد جواد. اشتباه خودم بود که نشاندمش سر لب تاب. رمز را برای همین ها گذاشته بودم" نفس عمیقی کشید و لب تاب را خاموش کرد. سعی کرد خودش را آرام کند. به خود گفت: "خیر باشد. دنیاست دیگر. این هم می‌گذرد" علی اصغر را بوسید. لُپش را به نرمی کشید و آماده بیرون رفتن شد. @salamfereshte
📌پرسیدند چرا زهرا بچه ها را از سمت راست بلند می کرد؟ این مسئله در بداخلاقی و لجبازی های بچه ها تاثیر دارد؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️بله. شدیدا تاثیر دارد. از قدیم شنیده اید وقتی اخلاق خوشی ندارد می گفتند امروز از دنده چپ بلند شده. این مسئله نکته ای علمی دارد. وقتی انسان از سمت چپ بلند می شود، صفرا داخل معده می ریزد و روی خلق و خو تاثیر منفی می گذارد. از سمت راست بلند شدن، خلق خوش به ارمغان می آورد. روی خودتان هم می توانید امتحان کنید. الهی که همیشه خوش خلق باشیم 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
🔹ریحانه دقیق به حرفهایم گوش می دهد. سر تکان داده و می گوید: ^ خیر باشه. بچه ها سراغت را می گیرن و حال و احوال می کنن. می خواستن خدمت برسن. + ئه. چه عجب نسیم سراغ ما را گرفت. ^ نسیم خانم را که ندیدم. ولی بچه های هیأت دوست داشتن ببیننت. برات خیلی دعا کردن. 🔻حالا این چشم های من هست که علامت سوال در آن موج می زند و ریحانه برای توضیح بیشتر ادامه می دهد: ^ هیئت متوسلین به ام الائمه حضرت زهرا سلام الله علیها. مخصوص خواهران هست و دوستان جوانی مثل شما توش فعالیت دارن. خواهرا برات حدیث کسا خوندن و حالا هی سراغت را می گیرن. به من می گن نرگس خانم را که نمی یاری هیئت، لااقل بگو ما بیایم عیادتشون. 🔸لبخند می زند. تعجب می کنم. من که آن ها را نمی شناسم. آن ها هم من را فقط در حد یک اسم می شناسند. به این که نمی گویند شناخت. پس چطور است که نگران حال من هستند و پیگیر و حتی می خواهند بیایند عیادت کسی که ندیده اند. وا. مگر می شود؟ نسیم که اینقدر با او جون جونی ام کاری به کارم ندارد آنوقت این ها که نمی شناسندم هی حال و احوال می پرسند. نمی توانم باور کنم ولی با این حال می گویم: + بگین تشریف بیارن. ممنونم که برام دعا کردن. منم دوست دارم ببینمشون. ^ خب شما که بله را گفتی. اگه حاج خانم هم اجازه را صادر کنن بهشون می گم خدمت برسن. 🔹هر دو می خندیم. ظرف شیرینی را سمتم دراز می کند و بفرمای دلنشینی می گوید. به چهره اش دقیق می شوم. چشمهای قهوه ای رنگش چقدر برق می زنذ. طوری نگاهم می کند که احساس می کنم تا عمق وجود و افکارم را دارد می خواند. سرم را زیر می اندازم. هنوز دستش به سمت من دراز است. دست دیگرش را روی پایم می گذارد و با فشار مختصری که می دهد دوباره بفرما می گوید. شیرینی سه گوش را برمی دارم و با لذت شروع می کنم به خوردن. از هیچ چیز در دنیا بیشتر از این شیرینی خامه ای های تازه خوشم نمی یاد. ریحانه از اینکه با اشتها می خورم خوشش می آید و می گوید: ^ یعنی اینقدر خوشمزه است. بزار منم امتحان کنم و خودش یکی عین مال من بر می دارد و با حرکات صورت شروع می کند به نشان دادن لذت خوردن این کیک: ^ اوه اوه. چقدر لطیفه. چقدر خوشمزه است. چقدر خامه داره ها. + آره این خامه دارهاشو خیلی خوشم می یاد. خصوصا اینکه تازه باشه. از کجا خریدین؟ ^ از همین شیرینی فروشی گلاب که تو خیابون اصلی هست. نزدیکه. بازم برات بخرم؟ + نه بابا. فکر کنم با این جعبه بزرگی که آوردین تا چند هفته داشته باشیم. ^ اووووه. چند هفته. مگه شیرینی خور قهاری نیستی؟ قول می دم به پنج روز نکشیده تهش را در می یاری. + از کجا فهمیدین شیرینی خور قهاری ام؟ ^ از انتخاب زود و سریعت. 🔸با دستی که روی پایم گذاشته بود، پایم را ماساژ می دهد. چقدر احساس راحتی می کنم. از حالت صورتم می فهمد که خوشم آمده. خوشحال می شود و پای دیگرم را هم با دست دیگرش ماساژ می دهد. + شما انگار تو ماساژ دادن واردین ها ^ تا حدی. آفتاب حسابی پایین رفته و ریحانه نگاهی به ساعتش می اندازد. ^ خب نرگس جان، با اجازه ات من دیگر باید رفع زحمت کنم. اگه کاری داشتی این شمارمه. سه سوته که نه ولی سریع می یام و هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم. اجازه مرخصی می دی شاهزاده خانم؟ + صاحب پادشاهید. اجازه ما هم دست شماست ملکه اعظم. تشریف داشته باشید. 🔻از خنده ی باز صورتش معلوم است که از حاضرجوابی ام خوشش آمده. باهام دست می دهد و می گوید: ^ ما از دست دادن فرار نمی کنیم خلاصه ها... منزل ما هم تشریف بیارید. دفعه بعد نوبت شماست که بیای خانه ما. نشد بفهمیم این شطرنجت آخرش چی شد. کی برد؟ + فعلا وقت استراحش بود. بقیه اش را که شما رفتی بازی می کنم و خبر می دم. ^ از قول من از حاج خانم هم خداحافظی کنید. التماس دعا. خدانگهدار نرگس جان. + چشم. حتما. خداحافظ 🔹موذن اذان می گوید و مادر مثل هر شب، راهی مسجد می شود. حالا می فهمم که چرا ریحانه به ساعتش نگاه می کرد و رفت. همان جا نمازم را می خوانم. کمی سردم شده است. می خواهم ادامه شطرنج را بازی کنم که پدر و مادر، هر دو با هم از راه می رسند. @salamfereshte
🔹حسنا برعکس بقیه دوستانش، دوست داشت در کنار خانواده اش درس بخواند و تست بزند. حتی از مادر اجازه گرفته بود در اتاق طهورا بخوابد و میزمطالعه اش را هم آنجا برده بود. طهورا هم شکایتی نداشت. او هم درگیر کارهای پایان نامه اش بود و حضور حسنا باعث می شد بهتر بنویسد. تلاش و همت او را که در درس خواندن می دید، انگیزه و سرعتش در نوشتن طرح و پایان نامه چند برابر می شد. حسنا هم همین احساس را نسبت به طهورا داشت. وقتی می دید چطور از کتابهای امانتی دانشگاه فیش برداری می کند، انگیزه اش برای درس خواندن بیشتر می شد. حالا هم رفته بود روی صندلی پر از آرامش پدر نشسته بود تا تست های فصلی را که خوانده بود بزند. 🔸صدای تلفن، حاج عبدالکریم را از جا بلند کرد. نگاه پر مهر مادر به دخترانش پاشیده شد. به خاطر این هدیه های الهی، چقدر خدا را شکر می کرد. بارها به دخترانش گفته بود شما باعث بهشتی شدن من می شوید از بس خدا را شکر می کنم که چه هدیه هایی به من داده است. این بار هم همین جمله را تکرار کرد. ضحی دست مادر را بوسید. طهورا هم دست دیگر مادر را بوسید. حسنا هم از روی صندلی پدر بلند شد. مدادش را پشت گوشش گذاشت. کتاب به دست، مادر را بغل کرد و هر دو طرف صورتش را بوسید و گفت: - اینقدر از این صحنه های رمانتیک خوشم می یاد. شیطونه می گه این کتابو بزارم کنار بشینم کنار دستتون. - نه خواهش می کنم کتابتو زمین نزار. همین قدر بسه. پیاز داغ آماده است، زیاد سرخش نکن. - چرا . بزار سرخش کنه. دفعه قبل یادت نیست چه بلایی سرمون آورد. با اون مداد تیز پشت گوشش! بزار لای کتابت حداقل. کار ی دفعه است ها. - آخ آخ. ببخشید باز یادم رفت. بفرما. اینم لای کتاب. اصلا اینم از کتاب. خب کجای صحنه بودیم؟ آهان. من لُپ های مامان رو بوسیدم. حالا نوبت کیه؟ - من که رفتم. بازیکن ذخیره از زمین خارج می شه. صحنه بدون طهورا ادامه پیدا می کنه - ئه. ئه. کجا در می ری. بگیرش ضحی چرا دستشو ول کردی. نزار بره - بله تشریف دارند. گوشی خدمتتون 🔹وسط شلوغ کاری های دخترا، مادر، تلفن بی سیم را از حاج عبدالکریم گرفت. خنده اش را کنترل کرد و مشغول صحبت شد. دست راستش را روی سر حسنا کشید. ضحی، کتاب تست حسنا را از روی تخت برداشت و با اشاره، به همراه حسنا از اتاق بیرون رفتند. کتاب را دست خواهرش داد و از درس ها پرسید. - خوبه خداروشکر. طبق برنامه دایی دارم پیش می رم. خیلی خوبه. شما چطوری؟ چرا بیمارستان نرفتی؟ - استعفا دادم حسناجان. ی چند روزی به مامان برسم ببینم چطور می شه 🔸حسنا دست ضحی را گرفت و به آشپزخانه برد. کتاب را زیر بغل زد. بشقابی برداشت و سه سیب قرمز شسته شده، از داخل یخچال برداشت و با نگرانی و نجواگونه ادامه داد: - وا. برای رسیدگی به مامان استعفا دادی؟ مامان چشون شده مگه؟ 🔹ضحی از نتیجه ای که حسنا از جمله هایش گرفت خندید. چاقوی دسته سیاهی را از کشو درآورد و داخل بشقاب، کنار سیب های قرمز رنگ گذاشت. یک سیب زرد از صندوق میوه ی گوشه آشپزخانه برداشت و زیر شیر آب گرفت. آن را کنار سیب های داخل بشقاب گذاشت و گفت: - اگه سر کنکور هم بخوای این طوری جمله ها رو به هم ربط بدی واویلا می شه ها. مامان خوبه. ان شاالله که ورم پاشون هم می خوابه. نگران نباش. خیلی وقت بود می خواستم استعفا بدم. بلکه یک کم بشینم سر درس هام و زودتر وارد تخصص بشم. خیلی دیگه داره طول می کشه. - قبلا قرمز دوست داشتی! - الانم قرمز دوست دارم. زرد رو برای مامان برداشتم. - مامان زرد دوست داره؟ پس این همه من سیب قرمز می بردم براشون چیزی نگفتن! - می دونی که. مامان چیزی نمی گه. اصلا بزار ی بشقاب دیگه برای مامان و بابا ببریم. چطوره؟ 🔸حسنا و ضحی مشغول چیدن بشقاب میوه شدند. سیب ها را قاچ کرده و تزیین کردند. تلفن مادر تمام شده بود. حسنا بشقاب میوه را جلوی پدر که در حال مطالعه بود گرفت. پدر یک قاچ از سیب زرد برداشت و تشکر کرد. حسنا روبروی مادر ایستاد. تلفن را از دست مادر گرفت و میوه را تعارف کرد. مادر هم یک قاچ از سیب زرد برداشت. حسنا دیگر مطمئن شد که مادر سیب زرد را بیشتر دوست دارد. بشقاب را روی تخت، جلوی مادر گذاشت و گفت: - شما سیب زرد دوست داشتین نگفته بودین! نوش جون. - متشکرم. حالا از کجا فهمیدی؟ 🔹مادر، رد نگاه حسنا را که روی ضحی افتاد، دید و لبخند زد. سیب را به سمت دهان برد و بسم الله گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
♨️راه به دست آوردن انقطاع درونی چیست؟ حفظه الله: ✍️مجموعه ای از کارها. که این مجموعه باید به تدریج در زندگی پیاده شود. اولین گامش این است که از مخالفت الهی، خودش را کنار بکشد. از گناه و معصیت خودش را کنار بکشد. چون گناه و معصیت در درونش کشمکش ایجاد می کند. ☘️عجیب است دوستان، اطاعت و بندگی خدا، کارهای درست، اصلا موجب تشویش و نگرانی درونی نمی شود بلکه یک آرامش خاطری انسان پیدا می کند. اما معصیت، گناه، مخالفت با حضرت حق، یک کشمکش درونی درست می کند و ذهن انسان را مشوش می کند. این یک قسمت مهمی از ناحیه گناهان کبیره و به طور کلی، اموری که تحت عنوان محرمات مطرح می شود، این را باید فاصله گرفت. 🔹این را که فاصله می گیریم یعنی در حقیقت ورودی ها یک جوری کنترل می شوند. از مولا علی علیه السلام سوال کردند که چطوری به این مقام و مرتبه رسیدی، در جواب فرمودند: کنت بوابا لقلبی. بواب دربان است. دربان خیلی دقیق که کار محافظت را خیلی خوب انجام می دهد. من دم در قلب خودم می ایستادم و نمی گذاشتم هر چیزی وارد بشود. هر چیزی که به صلاح نبود و خدایی نبود، نمی گذاشتم وارد شود. این جوری. قسمت مهمی این است. به تدریج وقتی این درست شد، مدتی انسان باید کار کند گناه از زندگی اش حذف شود. به لغویات انسان می رسد. از این ناحیه انسان آسیب می بیند. آسیبی که انسان می بیند، 🌸پس در مرحله اول از گناهان است. که البته ترک واجبات هم بخشی از گناهان است. آن دسته دومی از عواملی که موجب آسیب است، لغویات است. این لغویات را هم خلاصه انسان باید بگذارد کنار. از این ناحیه هم یک آرامشی در درون انسان پیش می آید. ✨این کارها را که به تدریج انسان انجام می دهد، می بیند در درونش سر و سامان پیدا می کند. در کنارش، وظایف شرعی را هم انجام می دهد. عبادت هایی هم که متناسب با آن وضعیت و جایگاهی که در آن قرار دارد را انجام می دهد. این ها دست در دست هم می دهد که یک وضعیت خوش آیندی پیدا می کند. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله