eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و خاصه الهی خدمت همه مخاطبین کانال سلام فرشته جایتان را در بانو، سلام الله علیها بدعای خاص برایتان و طلب و و حسابی سبز کردیم.. الهی که همه تان بزودی، خانم و تک تک حضرات علیهم السلام شوید و ما را نیز دعا کنید الحمدلله رب العالمین اما بعد... ان شالله بلطف و الهی جدید در هفته جاری، شب ها حدود ساعت ده ، بارگذاری خواهد شد. این نیز مانند داستان های چندقسمتی قبلی، است. خدا دهد دل حضرت ارواحناله الفداه از همه مان و شاد باشد. باشید @salamfereshte
🌺قالَ رَسُولُ اللَّهِ(صلی الله علیه و اله) : ذِكْرُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرِي عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ عَلِيٍ‏ عِبَادَةٌ وَ ذِكْرُ الْأَئِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ عِبَادَةٌ 🍀پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ذكر خداوند عز و جل عبادت است و ذكر من عبادت است و ذكر علي(علیه السلام) عبادت است و ذكر امامان (علیهم السلام) از فرزندان او عبادت است. 📚بحارالانوار، ج‏36، ص370 @salamfereshte علیهم السلام
♨️ دو دقیقه 🍃تصمیم گرفته بود، هر روز، دو دقیقه، مودب، روبرویش بنشیند. این فکر وقتی به سرش خورد که دید یک نفر مسیحی، شب ها قبل از خواب، لب تختش زانو می زند. چشمانش را می بندد. دست هایش را در هم می کند و مشغول صحبت با او می شود. 🌼لباسش را مرتب کرد. موهایش را دست کشید. نشست. مودب نشست. انگار که در محضر بزرگی نشسته است. سرو صدا از بیرون اتاق به گوشش می رسید. روی زانو دولا شد و دستش را به در اتاق رساند و آن را کمی بست که صداها کمتر شود. روی دوزانو نشست. نگاهش را به او دوخت. به نامش. لبخند محوی بر لبش حک شد. لبخندی که از آن شب به بعد، بیشتر و بیشتر می شد. 🌺همین طور به نامش خیره شده بود و نمی دانست باید چه کار کند. ساعت مچی اش را کوک کرد. دو دقیقه. محو نام او شده بود. صدای ریز ساعتش بلند شد. غیر از همان لبخند محو کمرنگ، هیچ اتفاقی نیافتاده بود. ☘️فردایش وضو گرفت. لباسش را مرتب کرد. موهایش را شانه زد و مودب نشست. ساعت مچی اش را گذاشت روی دو دقیقه. به نام او نگاه کرد و نگاه کرد. همان لبخند محو دیروزی به سراغش آمد. با خود گفت: چه می شد روبروی صورت نورانی ات می نشستم مولا جان؟ صدای ریز ساعتش بلند شد. وقت رفتن بود. به نظرش خیلی زودتر از دیشب، دو دقیقه گذشته بود. برخاست تا فردا. 🌸وضو گرفت. موهایش را شانه زد. لباسش را مرتب کرد. به خود عطری زد و همان جای دیروزی و پریروزی، مودب نشست. انگار که در محضر او نشسته است. صدای خانواده از بیرون از اتاق می آمد. در را کمی بست و به تابلو نام او، خیره شد. با خود گفت: اگر صدایتان را می شنیدم چقدر خوب می شد. دلش، ایشان را خواست. یادش آمد ساعت را کوک نکرده است. اهمیتی نداد. ساعت را کوک کرد. دو دقیقه. مجدد انگار که از اول، مجلسی را آغاز کند، به نام او خیره شد. لبخند محوش، آشکار شده بود و دلش، با او حرف می زد: آقا جان، چقدر دوست داشتم اینجا بودید. یا من، پیش شما بودم. ساعتش زنگ خورد. دو دقیقه چه به سرعت تمام شد. فردا.. فردا.. فردا.. 💚دلش می تپید برای آن دو دقیقه های خلوت آخر شب هم نشینی با نام مولا. روزی تان الهی🌹 @salamfereshte علیهم السلام