🌸کمک ها آماده دریافت است
امروز جمعه است و هوای دلمان جمکرانی است. نماز امام زمان و صد بار ایاک نعبد و ایاک نستعین..
مستمرا تکرار می کنیم که خدایا از تو استعانت می جوییم. در نمازهای روزانه مان. این استعانت خدا کجاست؟ خدایا مرا کمک کن.
☘️قرآن به ما یاد می دهد که خدا، کمک هایش را با دو ابزار به ما می رساند و هر کس طالب کمک خداست، این ابزارها را به کار گیرد: استعینوا بالصبر و الصلوه (سوره بقره/ آیه 46) تا کمک های خداوند به او برسد. اولی صبر است که به روزه از آن یاد شده. دومی هم نماز.
خدایا، به برکت مولایمان صاحب الزمان ارواحناله الفداه، ما را بهره مند از کمک هایت قرار ده ..
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_چهارم
🔹نزدیک افطار شده بود . هوا کم کمک به سمت تاریکی می رفت و سید جواد هنوز به خانه نیامده بود. بچه ها بین اسباب و وسایل می دویدند و بازی می کردند. زینب و علی اصغر، روی تنها فرشی که در سالن نُه متری خانهی کوچک شان پهن بود، منتظر پدر نشسته بودند. سفرهی مختصر افطار چیده شده بود. خانه به کمک شمع های تولد بچه ها، کمی روشن شده بود. هنوز خبری از سید نبود. صدای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. زهرا با خود گفت: " حتماً برای نماز به مسجد محله رفته و تا دقایقی دیگر خواهد رسید." او هم چادر نمازش را سر کرد و قامت بست.
🔸 صدای گوش خراش باز شدن در آهنی زنگ زده حیاط آمد و بچه ها با شوق و هیاهو به طرف پدر دویدند و از سر و کولش بالا رفتند. با خنده و شادی، نرم نرم وارد خانه شدند. سید نیم خیز شد و پلاستیک و جعبه ای که در دستانش بود را روی زمین گذاشت و همان طور نیمه نشسته، علی اصغر را بغل کرد. سینه اش تیر کشید. پاهایش شل شد. کامل روی زمین نشست. دستش به طرف پهلوی راست رفت. نفس کوتاه و بریده ای کشید.
لباس هایش کمی خاکی بود. عمامه به سر نداشت. زینب نانی که پدر خریده بود را در سفره گذاشت. سیدجواد، جعبه خرما را دست علی اصغر داد. لامپی را از جعبه در آورد و به سختی، از چارپایه ای که زهرا برایش آورد بود، بالا رفت و خیلی کند و آهسته، لامپ را وصل کرد. با چرخش لامپ، نور در چشمان بچه ها پاشیده شد و خنده و شادی شان، سید را به وجد آورد. زهرا هم به صدای بچه ها، سینی چای و آب جوش به دست، سر سفره حاضر شد.
🔹بلافاصله بعد از افطار سید بلند شد تا کار جابه جایی اثاثیه خانه را تمام کند. به سختی نفس می کشید. پهلویش تیر می کشید. نه می توانست کامل نفس بکشد و نه کامل بیرون بدهد. کوتاه و بریده نفس کشیدن هایش، زهرا را که آشنا به تک تک حالت های سید بود، حساس کرد. سید که متوجه نگاه نگران زهرا شد، گفت: "این را کجا بگذارم خانم خوش سلیقه؟ ... این یکی را کجا بگذارم خوش سلیقه خانم؟ " اینقدر کجا بگذارم بگذارم کرد که برای بچه ها لالایی شد و همان وسط وسایل، خوابشان برد. زهرا زخم روی سر سید را دید اما شادابی و نشاط سید موقع چیدن وسایل، جرأت پرسش را از او گرفته بود.
تقریبا همه وسایل چیده شده بود و حالا نوبت کتاب ها بود. سید، دسته ای کتاب را از کارتن در آورد و گوشه اتاق مرتب گذاشت. زهرا، همان طور که دسته دیگر کتاب را از دست سید گرفت گفت :" سید جان؛ امروز خیلی زحمت کشیدید؛ بقیه اش را خودم مرتب می کنم بعدا. بهتره استراحت کنید."
سیدجواد از این پیشنهاد سخاوتمندانه همسرش استقبال کرد. به حیاط رفت و لامپ های حیاط و دستشویی را هم وصل کرد. دست و رویی شست و وضو گرفت.
🔸وضو گرفتن را خیلی دوست داشت. هر بار که آبی زلال می دید، دلش می خواست وضو تازه کند و لطافت قطرات آب را بر صورت و دستانش حس کند. چشمش به ظرفهای نَشُسته درون تشت افتاد. یکی یکی و با حوصله، ظرف ها را زیرشیر حوض شست و به داخل خانه آورد. به خاطر تصادف، سینک ظرفشویی که خریده بود له شده بود و دیگر قابل استفاده نبود.
در این فاصله، زهرا خانم هم رختخواب ها را پهن کرد. زهرا ظرف ها را از دست سید گرفت و همان طور که آن ها را به آشپزخانه می برد، به قدردانی، لبخندی هدیه همسرش کرد: "ممنونم. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده سید. "
🔹شب از نیمه گذشته بود. سید، سجادهاش را پهن کرد و آرام تر از شب های دیگر، به مناجات با خدا پرداخت. دلش نمی آمد زهرا را تنها بگذارد. در کنار همسرش آرام خوابید اما خوابش نمی برد. رو به سقف، نفس هایی بریده بریده می کشید. زهرا، نگران از حال همسرش، پرسید: "خوبی؟ "سید سرش را به سمت زهرا چرخاند و گفت: "خوبم خانمم. نگران نباش. چیزی نیست. خسته ای بخواب عزیزم." می خواست به پهلوی راست بچرخد و تمام رخ، زهرای نازنینش را نگاه کند، قفسه سینه و پهلویش را درد فجیعی چنگ زد و نتوانست.
صورتش از درد، رنگ عوض کرد و این را زهرا، در همان نور مختصر اتاق، فهمید. زهرا گفت: "واقعا خوبی؟ اتفاقی افتاده به من نمی گی؟ اشکالی نداره اما لطفا مراقب خودت باش. من نگرانتم." سید به آرامی، دستان همسرش را نوازش داد و به نرمی، صدای مخملی اش را رها کرد که نگران نباش. من خوبم و با همان صدای پر نور، صلوات و آیات قرآن را زمزمه کرد و به جان زهرا ریخت. زهرا خیلی زود خوابش برد. هنوز خیلی نگذشته بود که زهرا به صدای باز شدن درب شیشه ای سالن، نیم خیز شد: " چی شده سید؟ کجا می ری این وقت شب؟"
@salamfereshte
بارالها،
چه بسیار اندوه و مصیبتی را که تو از ما برطرف کردی
چه بسیار غصه و هم و غمی که از ما زایل کردی
چه بسیار خطا و گناهی که از ما بخشیدی
چه بسیار رحمتی که برایمان فرستادی
چه بسیار بلاهای پیچیده ای که از ما دور کردی
و و و
تو را به تمام نعمت هایت، شکر می کنیم. به حق محمد و ال محمد، شکرانه ما را مانند شکرانه اهل بیت عصمت و طهارتت، بپذیر
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#دعا
#مناجات
@salamfereshte
☄ دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ".
🔸️خدایا! در این روز مرا به زیور پوشیدگی و پاکدامنی بیارای و بر من جامه کفاف و قناعت بپوشان و به عدل و انصاف وادارم کن و مرا از هر آنچه که میترسم ایمن گردان به امید نگهداریات ای نگهدار خداترسان.
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
🍃تا بحال به رزقی که خدا دراختیارت گذاشته اندیشیده ای؟
🌸گاهی رزق مادی ست:
کسی که ثروت فراوانی داردوآن رانتیحه ی تلاش خودش می داند.
مانندقارون که می پنداشت:"این ثروت نتیجه ی علم ودانش وحسن تدبیرخودش است وباآن فخرمی فروخت وشکرگزارنبود.
انسان هایی هستندکه همه چیز راازجانب خدامی دانندوهرچندازمقدارکمی روزی برخوردارباشندشکرگزاراویند.
خداونددرقرآن می فرماید:لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن يَشَاءُ وَيَقْدِرُ ۚ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.
کلید (گنج نعمتهای) آسمانها و زمین او راست، هر که را خواهد رزق وسیع دهد و هر که را خواهد تنگ روزی کند، که او به هر چیز آگاه است.(شوری،12)
گرچه توسعه یاتنگی رزق ومعیشت دردست خداست ولی انسان نبایدازتلاش بازایستد.
خداونددرجای دیگری ازقرآن می فرماید:اگرشکرکنید. شمارابادادن روزی زیادمی کند.
🌸گاهی رزق معنوی ست.
دردعامیخوانیم:"اللهم ارزقنی توفیق الطاعه وبعدالمعصیه"خداوندا!توفیق اطاعت وبندگی خودت ودوری از گناه راروزی من کن.
چقدرخوب است شکرگزارخداوندباشیم تا هم رزق مادی وهم رزق معنویمان زیادشود.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
💕به دیگران هم بده
🌺خداوند مالی را به تو رسانده، حقوقی گرفته ای، هدیه ای.. حتما اول کاری که می کنی این باشد که از آن مالی که خداوند روزی ات کرده صدقه بده. در روایت داریم که اگر چنین نکنیم مورد لعن واقع می شویم.
☘️امام صادق علیه السلام می فرمایند: « مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَنْ وَهَبَ اللَّهُ لَهُ مَالًا فَلَمْ یَتَصَدَّقْ بِهِ منه بشیء» (کنزالفوائد/ج1/ص150) خدا لعنت کند، خدا لعنت کند کسی را که به او مالی بخشیده و هیچ چیزی به کسی نمیدهد.
🌱چه اشکالی دارد اتفاقا خیلی هم خوب است. از اعمال مهم ماه رمضان هم، صدقه دادن است. هر چقدر که بتوانیم صدقه بدهیم. برای سلامتی امام زمان ارواحناله الفداه..
#اخلاقی
@salamfereshte
🔴 برابری
✂️گفته بودی روزه مربوط به زمان های گذشته است که مردم بهره ایی از رفاه نداشتند و برای تحملش، مجبور به روزه داری بودند.
📎خواستم بگویمت هر طور که حساب کنی، امروز هم سزاوار است که روزه بداری . دستِ کم برای درک حال آن کودک فقیری که با خانواده اش در همین نزدیکی هاست.
💠" براستي خداوند روزه را واجب كرد، تا با آن بين اغنياء و فقرا مساوات و برابري به وجود آيد، و اين براي آن است كه ثروتمنداني كه هرگز درد گرسنگي را احساس نكرده اند، به فقرا ترحم كنند. "
📖من لا يحضره الفقيه , جلد 2 , صفحه 73
#نکته
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجم
🔹سید، همان طور که سعی می کرد پشتی کفش هایش را بالا بکشد، بدون آنکه به سمت زهرا برگردد گفت: "چیزی نیست. کمی سرم درد می کند می روم دارو بخرم. زود برمی گردم. شما بخواب. نگران نباش. " و بدون هیچ مکثی، از خانه بیرون رفت.
🔸حالش خیلی بد بود. سرش بین دست های پرقدرت درد، در حال له شدن بود. حالت تهوع داشت. نمی توانست نفس بکشد. چشم های گُر گرفته اش، سوزشی عجیب داشت. بدنش به لرزش افتاده بود. کشان کشان، خود را به خیابان اصلی رساند. اولین ماشینی که دید، دستش را بالا برد و ماشین ایستاد. به سختی و آرامی، بدن پردردش را داخل ماشین کشاند. با صدایی لرزان گفت: " بیمارستان یا درمانگاه بروید لطفا. " سرش به یک طرف سنگینی می کرد. لبانش خشک و از هم باز بود. سعی می کرد آرام نفس بکشد که دردِ قفسهی سینه اش کمتر شود اما نفس کم می آورد. راننده حال خراب او را که دید، سرعت را زیادتر کرد.
🔹جلوی اورژانس، به کمک راننده جوان از ماشین پیاده شد. در بین راه، چند بار عُق زد و هر چه خون بود از رگ های صورتش خداحافظی کرد. روی تخت اورژانس ولو شد. سوالات دکتر بخش را به سختی پاسخ داد. بی آنگه اشاره ای به تصادف بعد از ظهرش بکند به دکتر گفت که چیز خاصی نخورده است که مسموم شده باشد یا به آن حساسیت داشته باشد. تمام سرش درد دارد. تهوع دارد و نفسش بالا نمی آید.فشار نداشته اش، بین انگشتان دکتر، تکان نخورد. نور چراغ قوه کوچک دکتر، چشمانش را تنگ تر کرد.
زخم کنار سر سید، از چشم دکتر پنهان نماند. زخمی که مشخص بود روی زمین کشیده شده است و یکی دو سنگ ریزه، زیر پوستش جا مانده بود. با مهربانی، آن ها را از زیر پوست زخمی اش بیرون کشید. زخم را ضدعفونی کرد. علت را پرسید اما سید، چیزی نگفت. دکتر هم اصرار نکرد. نسخه ای نوشت و دست پرستار داد. نسخه دوم را داخل جیب پیراهن طلبگی سید گذاشت و گفت: "برایتان استامینوفن و متوکلوپروماید نوشتم. قرص ضد تهوع هست. اگر باز هم حالتان بد شد حتما باید آزمایش بدهید. "
🔸پرستار برایش سِرُم وصل کرد. گرد سفید گچی که به صورتش پاشیده شده بود، کم کم محو شد. رنگ و رویش برگشت. دردش کمتر شد و نفس هایش عمیق تر. چشمانش را بست. لبخندی زد و گفت: الله اکبر.. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. با تمام وجودش تکرار کرد الحمدلله رب العالمین... با مکث و گاهی به تکرار، سوره حمد را به پایان رساند. قل هو الله را نیز.
چشمانش بسته بود و نمی دید پرستار چطور محوش شده است." الله اکبر" انگشت صاف شده ی دست راستش را از وسط خم کرد. "سبحان ربی العظیم و بحمده. " نگاه پرستار به حرکت انگشتش افتاد. راست شد." الله اکبر". لرزشی خفیف از طنین آرام الله اکبر سید، بر بدن پرستار افتاد. "الله اکبر." ابروهای سید، به هم فشرده شد. انگار که بخواهد اشک بریزد.
انگشتش را کاملا خم کرد و کنار بدنش ، روی تخت فشاری مختصر داد. "سبحان ربی الاعلی و بحمده. سبحان الله سبحان الله سبحان الله.. "فشردگی ابروانش از هم باز شد و کناره لب هایش، کمی به خنده کش آمد. "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." " چه شده ؟ چرا اینجا ایستاده ای؟" سوالی بود که دکتر بخش از پرستار کرد. پرستار نگاهی به دکتر انداخت و گفت: "هیچی. ببخشید. " و رفت که به ثبت حضور بیماری به اسم سیدجواد طباطبایی برسد.
🔹نگاه دکتر، روی سیدجواد قفل شد. نماز خواندن سید، او را هم مجذوب کرد. با الله اکبر پایانی نماز سید،به خود آمد. پرسید: "حالت بهتر است؟" سید گفت: "بله خدارا شکر. خیلی بهتر هستم. خدا خیرتان دهد. ممنونم." دکتر، مجدد فشارش را گرفت. دوازده روی هفت بود. گفت: "سِرُم که تمام شد می توانید بروید." سید باز هم تشکر کرد و با چشمانش دکتر را بدرقه کرد. به سقف خیره شد. انگار یاد خاطره ای خوش بیافتد، لبخند به صورتش نشست. چهره ی آرامش، آرام تر شد. با همان آرامش گفت:" الله اکبر." طنین صدای مخملی اش، در فضا پیچید. آرام و شمرده شمرده گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم."
دکتر، هنوز چند قدمی نرفته بود که به نجوای تکبیر سید، ایستاد. به آرامی برگشت و به چهره اش نگاه کرد. چشمانش بسته بود. انگشت اشاره دست راستش صاف و بی حرکت، از ردیف انگشتان دیگرش جدا شده بود. بدنش بی حرکت بود و فقط لب هایش تکان خورد: الحمدلله رب العالمین.. حسی غریب، در وجود دکتر پاشیده شد. " الرحمن الرحیم" لرزشی در قلب دکتر پدید آمد. مهربانی و مهرپراکنی خدا را در عمق قلبش، احساس کرد. انگار عمیق ترین لایه های وجودی اش، به صدای سید واکنش نشان می داد. همان طور ایستاد و گوش کرد. این، اولین باری بود که دکتر، چنین حسی را تجربه می کرد.
@salamfereshte
☄ دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ "اللَّهُمَّ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِي فِيهِ عَلَى كَائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِلتُّقَى وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَسَاكِينِ" .
🔸️خدایا! در این روز از پلیدیها و پلشتیها پاکم ساز و بر قضای روزگار بردبارم گردان و به من توفیق پرهیزگاری و همنشینی با نیکان عطا فرما، به امید یاریات ای نور دیده درماندگان!»
💠 💠 💠
#دعا
@salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
📌 در پی پرسش خوانندگان فرهیخته و بزرگوار، عرض شود که :
🔔 ادامه داستان، هر شب حدود ساعت ده و نیم ، در کانال قرار داده می شود ان شاالله.
#سخنی_با_خوانندگان
@salamfereshte
🌷جامع ترین آیه درمکارم الخلاق🌷
🍃خوب رفتارکردن بامردم ازنشانه های عقل است. انسان مومن تمام سعی ش رامی کند،خودش رابه بهترین وبالاترین فضائل اخلاقی زینت بخشد.
❄ مثلا همسایه اش به اوآزاری رسانده ازخطایش می گذرد. یابرادرش هنگام نیاز رهایش کرده، حالاکه اونیازمنداست دستگیری اش می کند.
فامیلش بیهوده بااوقطع رابطه کرده، ولی اوبزرگواری می کندوبااوارتباط برقرار می کند.
🌸خداوند در قرآن میفرماید: «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ؛ با آنها مدارا کن و عذرشان را بپذیر و به نیکیها دعوت نما و از جاهلان روی بگردان».(اعراف/199)
🌸این آیه باتمام سادگی همه ی اصول اخلاقی را دربر دارد. عفو و گذشت،امر به خوبی ها ونیکی به دیگران ودوری از انسان های نادان که اثرات بد درزندگی انسان می گذارند.
🍃امام صادق علیه السلام فرمودند:درقرآن آیه ای جامع تر از این در مکارم الاخلاق نیست.(تفسیرفرقان،آیت الله محمدصادقی تهرانی،ذیل آیه ی199،سوره اعراف)
🍀ﺍﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺯَﯾِّﻦ ﺍَﺧْﻼﻗَﻨﺎ ﺑِﺰﯾﻨَﺔِ ﺍﻟْﻘُﺮﺁﻥ. خدایا اخلاق مان را با قرآن زینت بده.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_ششم
جلوی داروخانه رسید. نسخه دکتر را از جیب پیراهن در آورد. چراغ های رنگی داروخانه، به قفسهی داروها و ویترین لوازم بهداشتی جلوه ای زیبا داده بود. به اطراف نگاه کرد. متصدی داروخانه را ندید. پشت پیشخوان شیشه ای آمد و به چینش منظم و چشم نواز انواع کرم های مرطوب کننده نگاهی کرد. دستان لطیف زهرا را به خاطر آورد که به خاطر شستشوی مداوم لباس ها، خشک و شکننده شده بودند. هنوز نتوانسته بود ماشین لباسشویی برای زهرا بخرد و هر بار چشمش به کِرِم مرطوب کننده می افتاد، وجودش پر از شرمندگی می شد. با خود گفت:" خدا اجرت بدهد زهرای من. حقا که هدایت یافتهی بی بی فاطمه زهرا هستی. فدای دستان پر مهرت"
صدایی خواب آلود، او را به روبرو متوجه کرد: " آقا، دوست عزیز، چیزی می خواستید؟ " سید به خود آمد. مرد جوانی را دید که چشمانش به خواب نشسته بود و لبانش به لبخند باز بود. نسخه را به دستش داد. نگاهی کرد و بعد از چند دقیقه، کیسه ای را تحویل سید داد. " متشکرم. لطفا این کرم مرطوب کننده عصاره بادام را هم حساب کنید." درد قفسه سینه اش مجدد شروع شد و نفس کشیدن باز هم برایش سخت شد. نسخه را حساب کرد: " متشکرم. خدا خیرتان بدهد این وقت شب، بیدارید و زحمت می کشید. خداقوت." با این حرف سید، خواب از چشمان دکتر داروساز پرید و گفت: "اختیار دارید .انجام وظیفه است. ان شاالله بهتر بشوید."
🔹هوای خوش و خنک سحرگاهی، سینه پردرد و التهاب سید را خنک کرد. چراغ خانه ها روشن بود و از پنجره ها، سمفونی تق و توق برخورد قاشق با بشقاب به گوش می رسید. چیزی به اذان صبح نمانده بود که سید به خانه رسید. زهرا از دلشوره خوابش نبرده بود و چادر به سر، در حیاط، دور خودش می چرخید و صلوات می فرستاد. سید جواد تا خواست کلید را در قفل فرو بَرَد و دَر را باز کند، صورت پریشان زهرا جلویش ظاهر شد. جا خورد. " سلام. کجا بودی دلم هزار راه رفت. " لقمه سحری ای که در دست داشت را به سید داد و گفت:" بخورید که خیلی وقت نمانده. " و از جلوی در کنار رفت.
سید لقمه به دست وارد خانه شد و پلاستیک داروها را به زهرا داد. نگاهی پرمحبت و و قدردان به زهرا کرد و به مزاح گفت: " به به. سلام زهرا خانم.. چشم ما روشن، پس خانمِ خانهی ما، بی آن که بپرسد کیست، در را باز می کند؟ امان از این چشم سوم که منکر داشتنش هستی" زهرا داخل پلاستیک را نگاه کرد و گفت: " اختیار دارید. آن چشم سوم را که شما دارید. ما به همین دو گوش، دلمان خوش است که سمعک دار نشده و بعد از این همه زندگی مشترک، صدای پای آشناترین یار زندگی ام را خوب تشخیص داده است. بخورید که اواسط دعای سحر است." و همان طور که با هم به سمت اتاق رفتند، جعبه کرم را از کیسه در آورد گفت: " دست شما درد نکند. کِرِم برایم خریده اید."
چهره سید، پر مِهرتر از قبل شد. دست زهرا را گرفت و بوسید و گفت: " شرمنده ام از سختی هایی که به خاطر زندگی با من متحمل شده ای. خدا اجر مضاعف دهد. مادرم جزایت دهد الهی. خدا از شما راضی باشد الهی زهرا جانم. " چقدر دعا کردن های سید را دوست داشت. عاشق انواع و اقسام دعاهای پرخیری بود که سید برایش می کرد. به شوق گفت: " ممنونم از این همه دعاهای خوب. اختیار دارید. انجام وظیفه است آقا.. دِ بخورید دیگر. بی سحری می مانید ها"
🔹صدای قرآن از بلندگوی مسجد پخش شد. سید، برای تجدید وضو، به حیاط رفت. لب حوض نشست. شیر آب را بسیار کم، باز کرد. همان طور که دستانش را شست گفت: "بسم الله الرحمن الرحیم." با دست راست، مشتی آب گرفت و به دست چپ، شیر را بست. مشت پرآبش را به سمت صورت باز کرد. خنکی قطره های آب، نشاط را به صورتش تزریق کرد. دعای وضو را زیر لب زمزمه کرد:" اَللّهُمَّ بَيِّضْ وَجْهى يَوْمَ تَسْوَدُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا صورتم را در روزی که صورت ها سیاه هستند، سفید به نمایش بگذار. " همان طور که در دلش مفهوم دعا را مرور می کرد، با کف دست راستش، از همان جا که موهای مشکی اش در آمده بود، بر صورتش دست کشید گفت:" وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى يَوْمَ تَبْيَضُّ فيهِ الْوُجُوهُ.. خدایا در روزی که چهره ها سفید هستند، چهره مرا سیاه مکن."
دلش شکست. وضو را تمام کرد و رو به آسمان گفت: "خدایا، نکند صورتم نازیبا باشد؛ نکند سیاه باشد" قطرات اشک، آب نیمه خشک شده ی صورتش را مجدد خیس کرد: " خدایا به این آب وضو، مرا از هر چه گناه و خطا و سیاهی بوده پاک کن." صدای دمپایی های زهرا، سید را به خود آورد: " مسجد می روید سید جان؟" سید گفت: " بله عزیزم چطور؟" زهرا همان طور که عمامه سید را روی دست گرفته بود، به او نزدیک شد. عمامه مشکی را روی سرِ سید گذاشت. پیشانی اش را بوسید. عبایش را به دستش داد و گفت: " خواستم بگویم مسجد، امام جماعت ندارد." بلندگوی مسجد، تمام صداها را به طنین " الله اکبر " خاموش کرد.
@salamfereshte
💫 دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹اللَّهُمَّ لاَ تُؤَاخِذْنِي فِيهِ بِالْعَثَرَاتِ وَ أَقِلْنِي فِيهِ مِنَ الْخَطَايَا وَ الْهَفَوَاتِ وَ لاَ تَجْعَلْنِي فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلاَيَا وَ الْآفَاتِ بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ.
🔸خدایا در اين روز مرا به لغزش هايم مؤاخذه مفرما و عذر خبط و خطاهايم بپذير و مرا هدف تير بلاها و آفت ها قرار مده به حق عزت و جلالت اى عزت بخش اهل اسلام.
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte
🍃هرانسانی در زندگی بامشکلاتی دست وپنجه نرم می کند که خوشایندش نیست.
⚡هیچ انسانی درد،بیماری،غم،فقروزندگی باسختی را دوست ندارد.
امااگربداند مشکلات، توجه او را به خداوند بیشتر می کند.
بداند مشکلات، کفاره ی گناهانمان است.
بداند مشکلات، ما را به یاد دردمندان می اندازد.
بداند مشکلات،ارزش نعمت های گذشته را به ما یادآوری می کند.
قطعا آن سختی ها برایش آسان وچه بسا شیرین می شود.
🍃خداونددرقرآن می فرماید:عَسی أن تکرَهوا شَیئاً وهو خیرٌ لکم وَعسی أن تُحِبّوا شیئاً وهو شَرٌّ لکم(بقره/۲۱۶)
🍃چه بسا شما چیزی را دوست دارید، از این جهت که به ذائقه شما گواراست یا به منافع مادّی شما لطمه ای وارد نمی کند، بلکه اثر مثبتی هم نسبت به آن دارد؛ ولی در حقیقت آن چیز به حال شما ضرر دارد و خیر نیست.
🕊همونطورکه در روایت داریم که حضرت زینب سلام الله علیها با آن همه سختی و داغی که درکربلا دیدند،در پاسخ به جنایتکاران بنی امیه فرمود:«ما رأيتُ الاّ جميلاً»
درکربلا جز زیبایی ندیدم.(بحار،ج۴۵،ص۱۱۶)
☘خداوندا ما را ازشاکرین قراربده!
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هفتم
سید وارد خانه که شد، در فکر بود. انگار از کوهنوردی آمده باشد، سنگین و خسته نشست. همهی بدنش درد داشت. از ضربه تصادف بود یا خستگی یا بیداری دیشب، فرقی نداشت. توان بیدار ماندن بیشتر را نداشت. زهرا منتظر بود تا به نوای سید، سوره یس صبحگاهی شان را بخواند. اما حال سید آنطور نبود که بتواند بنشیند. دراز کشید. عذرخواهی کرد و به صدایی آرام، خوابیده، سوره یس را از حفظ خواند: بسم الله الرحمن الرحیم. یس. وَالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ. إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ. لحن زیبا و حزینی داشت. زهرا، کنار سید نشست و قرآن را باز کرد و با او همراه شد: تَنْزِيلَ الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ.. "کم کم سپیده بر سیاهی غالب شد. چشمان سید بسته شد. "أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ .." آخرهای سوره بود که صدایش قطع شد. سید از فرطِ خستگی، خوابش برده بود. زهرا دلش نیامد بیدارش کند. ملحفه ایی رویش کشید تا از خنکی دم صبح احساس سرما نکند.
🔹ساعت نُه صبح بود که سید سراسیمه از خواب پرید. وضو گرفت و لباسش را به سرعت پوشید. بچه ها هنوز خواب بودند. همین که خواست برود به صدای زهرا، ایستاد: " سید جان کجا می روی؟ حالت بهتر است الحمدلله؟ " سید، با صدای آرامی که بچه ها بیدار نشوند گفت: " شکر خدا زهرا جان، خوبم، نگران من نباش. می روم سری به عمو محسن بزنم. از دیروز نتوانسته ام حتی به اندازهی چند دقیقه ای تلفن کنم. بنده خدا چشم به راه است. شما به خاطر من دیشب بیدار ماندی، امروز را بیشتر استراحت کن. اگر هم کاری داشتی حتما تماس بگیر. خدانگهدارت "
🔸حدود ساعت ده خود را مقابل درب کوچک کرم رنگ خانهی عمو دید. بنده خدا، مدتی بود که به خاطر سکتهی مغزی نیمی از بدنش فلج شده بود و به سختی روزگار می گذراند. نه کسب و کار و درآمدی، نه پرستاری و نه حتی فرزندانی که در چنین شرایطی کمک حالش باشند. همه شان رفته بودند پی زندگی خودشان. هر از گاهی می آمدند و سری می زدند و اظهار گرفتاری می کردند و می رفتند. انگار مرگ و زندگی پدر پیر و کمردرد و ناتوانی مادرشان در پرستاری پدر، چندان اهمیتی برایشان نداشت. این مسأله سید را بسیار رنج می داد و تصمیم گرفت درس و بحث را رها کند.
🔹زنگ خانه را به صدا در آورد. زن عمو با شنیدن صدای سید از پشت آیفون، زبان به دعا و قربان صدقه گشود. در باز شد. سید " یا الله " گویان از راهروی باریکی گذشت و به اتاق عمو رفت. عمو محسن روی تخت دراز کشیده بود و نگاه ملتمسانه اش، به بیرون چهاردیواری تنگ اتاق، دوخته شده بود. نور ضعیفی، از پشت کرکره های کشیدهی پنجره، راه به اتاق باز کرده بود. موهای سر و صورت عمو محسن، بلند و به هم ریخته شده بود. لباس هایش هم چندان تمیز نبود. سید پیشانی اش را بوسید. لب تخت نشست و گفت: " به به. سلام بر عموی عزیزم. خب بگویید ببینم عموی صبور و با ارادهی ما چطور است؟ خوبید مؤمن خدا؟ "
🔸عمو با پژمردگی سری تکان داد و گفت : " سلام جواد جان. شکر خدا، نفسی می آید هنوز و گویا فعلاً قصد ندارد شماها را از این دردسر نجات دهد." سید لبخندی زد. پاهای لمس شده عمو را به مهر ماساژ داد و گفت : " این چه فرمایشی است حاج آقا؟ دردسر کدام است؟ خدا می داند که جز از روی محبت و با میل خود کاری انجام نمی دهم." برخاست. عمامه و عبا و قبایش را در آورد و تا کرد و گوشه اتاق گذاشت. ویلچر عمو را کنار تخت کشید. با لحنی که نشاط را به جان عمو بریزاند، گفت: " یا علی عمو جان، کمکتان می کنم که بلند شوید. آن چه من از حرفهای شما فهمیدم این بود که سر و تن مبارکتان، هوای آب خنک کرده. برخیزید که به حمام برویم و نونوار شویم. قبل از آن باید به سر و صورت هم صفایی بدهید."
🔹دستانش را باز کرد و عمو را در آغوش گرفت تا بلند کند و روی ویلچر بنشاند. با دست چپ، قسمت لمس شده عمو را در آغوش گرفت و با دست راست، دست دیگر عمو را. نفس را در سینه حبس کرد. سینه اش فشرده شد. با همان حالت، هر جور که بود عمو را روی ویلچر نشاند. رنگ از چهره اش رفت. از همان لحظه ای که دستانش را از هم باز کرده بود، قفسه سینه اش به سمت پهلوی راست، تیر کشیده بود و اکنون، انگار کسی با دسته هاون، قفسه سینه اش را خرد می کرد.
@salamfereshte
💠 خودمان را بشناسیم....
🌸🍃آن قدر بگردیم و تلاش کنیم تا در پازل زندگی، جایگاه مان
را پیدا کنیم.🍃🌸
#نکته
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_هشتم
🔹سید همچون پدری مهربان، پیش بند اصلاح را به دور گردن عمو بست و موهای سر و صورتش را با چاشنی شیرین زبانی هایش مرتب نمود. هر از گاهی، چنان دردی در قفسهی سینه اش می پیچید که نفسش بریده و کلامش قطع می شد. سعی کرد به روی خود نیاورد و با جابه جا شدن، این درد فجیع را از عمو، پنهان کند. عمو را به حمام برد. لباس ها را به دعا و صلوات از تنش در آورد. خودش هم لباس هایش را سبک کرد. عمو را در آغوش گرفت و به آرامی سرشان را شست. دقت داشت موقع ریختن آب، نفس کشیدن برایشان سخت نشود و آب، جلوی دهانشان را نگیرد.
مانند نوزادی، به او رسیدگی کرد. لیف بر بدنش کشید. به بهانه کیسه کشیدن که عمو خیلی دوست داشت، کمی بدنش را ماساژ داد تا ورم پنهانی که از احتباس آب در یک طرف بدن ایجاد شده بود، کمتر شود و روند خونرسانی به قلب و مغز، مختل نشود. از زحمت هایی که بابا و عمو برایش کشیده بودند تعریف می کرد و خود را مدیون محبت های دائمی شان می دانست. همه این حرفها، باعث شده بود عمو سرحال تر شود و از اینکه بعد از عمری مستقل بودن، به کمک برادر زاده اش، حمام می کند، شرمنده و خجالت زده نشود.
🔹صدای زن عمو به خنده آمد که: " نکند رفته اید استخر شما دو جوان؟ تمام نشد؟" سید جواد، لباس های تمیز را تن عمو کرد. پیشانی به عرق نشسته اش را بوسید و به نجوا، از ته دلش گفت: " خیلی دوستتان دارم عموجان."
در این فاصله، زن عمو هم تخت را مرتب کرد. ملحفه های تمیز بر رویش کشید. رو بالشتی را عوض کرد و لحظه ای که سید، عمو را از آب تنی به داخل اتاق آورد، به آشپزخانه رفت و با کاسه ای سوپ برگشت. سید، برعکس همیشه، با دست چپ، قاشق را برداشت و کاسه را به دست راست گرفت. درد قفسه سینه و پهلویش با آب تنیای که کرده بود، شدیدتر شده بود.
سوپ را هم زد و قاشق را به بسم الله، در دهان عمو گذاشت. عمو که از اینهمه لطف و محبت سید چشمانش پر از اشک شده بود؛ دعا کرد که خدا هر چه می خواهد به او و خانواده اش عنایت بفرماید. زن عمو هم از این که امکان پذیرایی به جهت ماه مبارک رمضان برایش فراهم نیست، اظهار شرمندگی کرد و قول گرفت که حتما با زهرا و بچه ها، شبی را مهمان افطاری شان باشند.
🔸موقع برگشت، به یاد تصادف روز گذشته و بیمارستان افتاد:
با جوان موتور سوار، سوار تاکسی دربست شد و به همان بیمارستانی که حاج احمد به آنجا منتقل شده بود رفتند. بر لبش ایه ی امن یجیب بود و در دلش به یاد لطف خدا افتاد. با خود گفت: "حتما صدقه ای که صبح به فقیر دادم این تصادف را به خیرگذراند. خدایا خودت کمک کن اتفاق خاصی برایش نیفتاده باشد." موتور سوار را راهی رادیولوژی کرد.
سراغ حاج احمد را از اطلاعات بیمارستان گرفت. با اینکه اسم و فامیل دقیق حاج احمد را نمی دانست، به محض دادن آدرس محل تصادف و بردن اسم حاج احمد، گفتند که در اتاق عمل است و یک ساعتی طول خواهد کشید. بریدگی اطراف زانو به گونه ای نبود که با چند بخیه و سرپایی درمان شود. سید از طرفی نگران موتور سوار بود و از طرفی نگران حاج احمد. بالاخره سنی از او گذشته بود و بیهوشی، خطرات خاص خود را داشت. همان جا نشست و به خواندن حدیث کسا مشغول شد.
🔹چهره باز و شاداب موتور سوار، نشانه خوب بودن حالش بود. دکتر عکس ها را دیده و گفته بود مسکن بخورد کافی است و تا چند روز، بیشتر استراحت کند. حاج احمد را ندیده بود و می بایست این جوان را به خانه اش برساند. موتور که در توقیف بود. سید، تاکسی ای گرفت و او را به خانه رساند. قرار شد بعد از چند روز استراحت، برای پیگیری های پرونده اش در راهنمایی رانندگی، به پاسگاه برود. آدرس را از سید گرفت و خداحافظی کرد. و سید هم با همان تاکسی، خود را به خانه رسانده بود.
🔸کار سید در خانهی عمو تمام شده بود، اما هنوز فکرش مشغول بود. از دیروز که حاج احمد در اتاق عمل بود تا حالا خبری از او نداشت و نگرانش بود. تصمیم گرفت به بیمارستان برود. وقت زیادی ندارد. باید برای نماز ظهر، برگردد. ساعت هم، ساعت ملاقات نبود و پرستار بخش بدون کمترین احترامی برای لباس سید، هیچ رقمه حاضر نبود اجازهی ملاقات بدهد. طرز صحبت و رفتارش به گونه ایی بود که انگار کینه ای قدیمی نسبت به روحانیت دارد.
@salamfereshte
✨دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان ✨
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ طَاعَةَ الْخَاشِعِينَ وَ اشْرَحْ فِيهِ صَدْرِي بِإِنَابَةِ الْمُخْبِتِينَ بِأَمَانِكَ يَا أَمَانَ الْخَائِفِينَ
🔸خدایا در اين روز طاعت بندگان خاشع خود را نصيب من گردان و شرح صدر مردان فروتن خداترس را به من عطا فرما به حق امان بخشى خود اى ايمنى دل هاى ترسان.
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #نماهنگ " دریایِ کَرَم"
🌸معروف است که امام حسن مجتبی، کریم اهل بیت علیهم السلام است.
✅می دانید کریم بودن یعنی چه؟ وقتی معنایش را بفهمی دلت می خواهد مخاطب کریم اهل بیت علیه السلام باشی..
#عیدتان_مبارک
در #ثواب انتشار ، شما هم سهیم باشید.
دریافت کلیپ با کیفیت های دیگر :
https://www.aparat.com/v/oXfLa
#تبریک
#کریم_اهل_بیت
#امام_حسن_مجتبی
#مناسبت
@zekreelahi
🚫ورودشیطان ممنوع
آیا تا بحال به این فکر کرده اید چطور شیطان بر انسان وارد می شود و وسوسه به دلش می اندازد؟
🔥وسوسه های شیطان:
⚡گاهی از دور است،(فوسوس الیه)،وسوسه ی در فکر و اندیشه به طوری که گناه رابرای مازینت می دهد و انسان را فریب می دهد.
⚡گاهی از طریق نفوذ درروح وجان،(فی صدورالناس)،ایمان و اعتقاد را ازانسان می گیرد.
⚡گاهی باهمنشینی،(فهو له قرین)،گناه رادرنظرش کوچک وسبک جلوه می دهد.
خداونددرقرآن می فرماید:
🍃وَ إِخْوَنُهُمْ یَمُدُّونهُمْ فی الْغَیِّ ثُمَّ لا یُقْصِرُونَ
🍃 (ولی ناپرهیزکاران ) برادرانشان (یعنی شیاطین ) آنان را پیوسته در گمراهی پیش می برند و باز نمی ایستند!.(سوره اعراف،۲۰۲)
🌱بهترین راه مقابله باتهدیدهای شیطان ایمان محکم وتقوای الهی ست.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte