eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
810 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
کلیات مفاتیح دم دستت داری؟ برو بیار.. ی دقیقه کارت دارم. منتظرما
نه رفقا.. با گوشی نمی شه. آوردنش سخت که نیست. هست؟ همت بلنددار که مردان روزگار، از همت بلند به جایی رسیده اند..
روز میلاد آقامون، ثامن الحجج، علی بن موسی الرضا علیه السلام هست. وضو که حتما داری. اگه نداری وضویی بگیر و خودتو ظاهر و پر نور کن. رو به قبله بنشین. از راه دور، به حضرت سلام بده: 🍀السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امبرالمومنین و ابن سید الوصیین. السلام علیک یا ولی الله. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی🍀 و بگو: اقاجان، شما دوست دارید چه دعایی را بخوانم و هدیه تان کنم؟ بسم الله بگو و انگشت بیانداز و بببین چه دعایی برایت می آید. همان را بخوان و ثوابش را هدیه کن. ولو اینکه یک صفحه از آن دعا را بخوانی.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹مشغول خواندن زیارت نامه شد: - گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خدا نيست، يگانه است و شريكى برايش نمى‏باشد. أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ . و گواهى مى‏دهم كه محمّد بنده و رسول اوست، و اينكه او آقاى پيشينيان و پسينيان، و آقاى پيامبران و رسولان است. وَ أَشْهَدُ أَنْ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ أَنَّهُ سَيِّدُ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُرْسَلِينَ. 🍀 تعمد داشت در خواندن، مکث کند. ابتدا ترجمه بخواند و بعد، عربی همان قسمت را. تک تک عباراتی که حتی فکر می کرد معنایش را می داند، ترجمه می خواند و بعد عربی اش را. انگار که دوبار زیارت نامه می خواند. پر خادم، شانه هایش را نوازش داد که زائررضوی، اینجا جای ایستادن و زیارت نامه خواندن نیست. سر تسلیم فرود آورد. انگشت لای کتاب دعا گذاشت و بست. عقب عقب در مسیر خروج زائرین حرکت کرد و گوشه ای، لابلای جمعیتِ ایستاده‌ی رو به حرم، جای تنگی پیدا کرد. کتاب دعا را موازی صورتش گرفت تا بتواند بازش کند. به امام علیه السلام ببخشید گفت و ادامه داد. - خدايا درود فرست بر محمّد بنده و رسول و پيامبر و آقاى تمام آفريدگانت،درودى كه نيروى شمردن آن را كسى جز تو نداشته باشد. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. 🍀لبخند روی لبانش نشست و چشمش به اشک، خیس‌تر شد. فکر کرد صلوات و درودی که هیچ کسی را یارای شمارشش نیست. فکر کرد باید صلوات هایم را اینگونه بفرستم که بی حد و حصر شود. مجدد عبارت را خواند: - . اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ سَيِّدِ خَلْقِكَ أَجْمَعِينَ صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. 🔹و آن قسمت آخر را چند بار تکرار کرد: صَلاةً لا يَقْوَى عَلَى إِحْصَائِهَا غَيْرُكَ. به نشانه تشکر از یادگرفتن این نکته، کمی سر خم کرد. لذت یادگرفتن از امام علیه السلام آن هم هنگام خواندن زیارت نامه و سلام دادن، نشاط خاصی در وجودش انداخت. راست خامت تر ایستاد و خضوعی خاص، در این راست قامتی در خود احساس کرد. حس شاگردی امام، نگاهش را از فرازهای دعا، به ضریح برگرداند و اشک را چون آبشار، از چشمانش جاری کرد. چند ثانیه ای در این حال بود و فقط اشک می ریخت. نگاهش به ضریح بود. در ذهنش گذشت امام حیّ و حاضرند و او را می بینند. این فکر باعث شد نگاه از ضریح بدزدد و سرپایین بیاندازد. خواست درد و دل کند اما ترجیح داد همان کلامی را بگوید که معصومین علیهم السلام برای زیارت ایشان گفته اند. پس ادامه داد: - خدايا درود فرست بر امير مؤمنان على بن ابيطالب بنده‏ات و برادر رسولت.. اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَبْدِكَ وَ أَخِي رَسُولِكَ.. 🍀فرازها را خواند و اشک ریخت. توجهی به اطرافیان نداشت. خواندش که تمام شد؛ زائر کناری رفت و توانست راحت تر بایستد و نفس بکشد. نگاهش به مادری افتاد که نوزادش را در آغوش گرفته و چشمان جستجوگرش را به هر گوشه و کناری می اندازد. دست بلند کرد و چند بار حرکت داد تا در چشم او، غیرعادی بیاید و به ضحی نگاه کند. نگاه متعجب مادر روی ضحی قفل شد. ناباورانه خود را به ضحی رساند و تشکر کرد. ضحی التماس دعا گفت. کتاب دعا را برای مادر گرفت تا زیارت نامه بخواند. نگاهش به مژه های مشکی و بلند نوزاد افتاد. ماشاالله گفت و دلش برای هم آغوشی نوزاد، پر کشید. به صدای مادر، زیارت نامه را ورق زد و نگاهش را به ضریح دوخت. زبان قلبش را گشود و با حضرت حرف زد. اشک باز هم راه باز کرد. از کارش گفت و از هر چه که ناخشنودش کرده بود. به صدای تشکر مادر، کتاب دعا را بست. لابلای اشک، لبخند زد و التماس دعا گفت. قلبش به سمت ضریح کشیده شد. کتاب دعا را دست زائری که دنبال می گشت داد و خود را با هزاران حاجت، میان جمعیت طواف کننده رها کرد. 🔹کتاب کلفت مفاتیح را از قفسه برداشت و گوشه ای نشست. مفاتیح را جلوی روی خود گرفت و نیت کرد: - آقاجان. هر دعایی که شما دوست دارین بخونمو برام بیارین. نیم ساعت وقت دارم فقط. 🔸انگشت لای صفحات مفاتیح انداخت. بسم الله گفت و باز کرد. به سربرگ دعا نگاه کرد. اعمال مسجد کوفه بود. لبخند زد و دعای پیشنهادی حضرت را خواند: - خدایا گناهانم زیاد شده و برای آن‌ها جز امید گذشتت نمانده. اللّهُمَّ إِنَّ ذُنُوبِي قَدْ كَثُرَتْ وَلَمْ يَبْقَ لَها إِلّا رَجاءُ عَفْوِكَ... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀مفاتیح را بست. نفس عمیقی کشید و به ضریح که روبرویش چون سرو قدافراشته بود، زُل زد. مهربان و دوست داشتنی. فکر کرد چقدر دلم می خواد خودتون رو زیارت کنم. ببینمتون. به جای این همه مردمان، چشمم به همه بسته بشه و شما رو ببینم. به جای این همه زائر و شلوغی، عالم معنا رو ببینم. ملائکی که به زیارتتون اومدن. شاید امام حسین علیه السلام هم اینجا باشن. چقدر دلم کربلا می خواد. مولاجان، اجازه می دین به نیابت شما از همین جا، سلامی بدهم؟ 🔹از جا بلند شد. چشمانش را بست. حرم و ضریح و زیر قبه سالارشهیدان را تصور کرد. همان طور که در عکس و فیلم ها دیده بود. نگاه پر نور امام را که حس کرد، اشک از چشمش سرازیر شد و سلام داد: السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک و رحمه الله و برکاته. 🔻نفهمید کی چشمانش را باز کرده و نگاه به ضریح دوخته بود. دلش نمی آمد از حضرت جدا شود. می خواست بماند اما باید می رفت تا به عباس برسد. خواست پیامک بدهد اما فکر کرد عباس خسته است و درست نیست به خاطر من، معطل شود. پا بلند کرد و از لای زائرین نشسته، به آرامی رد شد. مواظب بود کسی را به زحمت نیاندازد. وارد صحن شد. برایش سخت بود مخالف گنبد طلایی حضرت حرکت کند اما چاره ای نبود. رو به گنبد، از حضرت خواست زیارت آخرش نباشد. سلام داد و به سمت محل قرار حرکت کرد. 🔹عباس را از دور دید. حس دوگانه ای وجودش را چنگ زد: پا تند کند به عباس برسد یا آرام حرکت کند تا کمی دیرتر از حضرت دور شود. نگاه قلبش را به سمت گنبد برد و چشمش مسیر تا عباس رفتن را پایید. دل نبریده از حضرت، نزدیک عباس رسید و صدایش را شنید که با گوشی صحبت می کرد: - نایب الزیاره هستیم... 🔸قدم های کوتاه و سنگین عباس، ضحی را متوجه خستگی زیاد عباس کرد. سوار ماشین شدند و به سمت هتلی که در طول مسیر، اتاق رزرو کرده بودند رفتند. اتاق گرمی بود. تخت دو نفره با پرده های قهوه ای تیره که جلوی نور را خوب می‌گرفت. عباس ساک ها را روی زمین گذاشت و به روشویی رفت. جوراب هایش را برای تجدید وضو در آورد. شست و به جالباسی گوشه حمام، آویزان کرد. ضحی لباس راحتی عباس را روی تخت گذاشته و مشغول باز کردن موهای بافته اش بود. یاد پیامک های آن فرد ناشناس افتاد. خواست برود و چک کند آیا باز هم چیزی نوشته یا نه. کنجکاوی اش را نادیده گرفت و موهای باز شده اش را شانه زد. آرام آرام. با هر بار کشیدن بُرس روی موها، سهمی از خستگی از تنش خارج می شد. صدای عباس را از لای موها شنید: - اجازه هست دراز بکشم خانومی؟ 🔹این اجازه گرفتن عباس، حس غریبی را در او بر انگیخت. اولین بار بود با چنین چیزی مواجه شده بود. اجازه گرفتن برای دراز کشیدن. هر چه بود محترمانه بود و خوشش آمد. شانه کردن موها را تمام کرد. عباس خوابش برده بود. پتوی پایین تخت را برداشت و آرام تا زیر چانه اش کشید. موهای نرم سرش را با نوک شانه اش کمی نوازش داد. گوشی را در آورد تا از صورت مظلوم عباس عکس بگیرد. هشت پیامک جدید داشت. خواست اول پیام ها را بخواند اما جلوی خودش را گرفت و زیر لب، به خود گفت: - تا نیم ساعت دیگه حق نداری گوشی رو ببینی. 🔻دوربین را آورد. از عباس عکس گرفت. روی تخت نشست. آرام و زیر لب گفت: - اجازه هست دراز بکشم عباس جان؟ 🔹خواست تمرینی کرده باشد. خندید و دراز کشید. برای دیدن پیامک ها وسوسه شد. به سمت عباس برگشت تا صورت او را ببیند. به ذهنش خورد شاید طهورا باشه. شاید بابا پیام فوری داده باشه. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود. به ذهنش خورد فقط پیامک ها را مرور کند. اما فکر کرد بالاخره که چشمش به دو سه کلمه اش می افتد. باشد همان نیم ساعت دیگر. دوباره به ذهنش خورد که شاید اتفاقی افتاده و بهتره گوشی رو چک کنم. جواب خود را این طور داد: - اگر مسئله فوری باشه حتما با گوشی عباس تماس می گرفتن. 🔸دوباره چیزی در ذهنش آمد که رفتن او را به سمت گوشی وسوسه می کرد. اخم هایش را در هم کرد و با صدای آرام، به خود تشر زد: - حالا که نیم ساعت طاقت نداری، می کنمش یک ساعت. تا چشمت در آد. حالا هی بگو تا بازم زمان رو بیشتر کنم. سیم کارت می سوزونم ها زیادی بری رو مخم. 🔹تسبیحی از جیب کیفش در آورد. مشغول گفتن ذکر روزانه صلواتش شد و به وسط قبضه اول نرسیده، خوابش برد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎سرمایه عمر را دریابید! 🍀امیرمومنان علیه السلام می فرماید: "فاستَدرِكُوا بَقيَّةَ أيّامِكُم ، و اصبِرُوا لَها أنفسَكُم" یعنی "ليسَ لأنْفُسِكُم ثَمَنٌ إلاّ الجَنّةُ" در هر پستی هستی، هر که هستی، متعلّمی، معلمی، بزرگی، کوچکی، آقا، خادم، هر که هستی، 👈بقیه عمرتان را درک کنید. "قاستدرکوا" یعنی دریابید. بارها این شعر را خوانده ام که: از آن برد گنج مرا دزد گیتی/ که در خواب بودم گه پاسبانی 🔻آن وقتی که من باید از این سرمایه عزیزم- که عمر من است و پروردگار برای من قرار داده است - محافظت می کردم، شیطان از این طرف و از آن طرف از من ربود. و با اینکه پروردگار فرموده است: "إِنَّ الشَّيْطَانَ لَكُمْ عَدُوٌّ فَاتَّخِذُوهُ عَدُوًّا" یعنی شیطان را دشمن بگیرید؛ اما بنده بر اساس عدم توجه و غفلت، او را دوست خود تصور کرده و سرمایه ام را از دست دادم. 👈متاعی که من رایگان دادم از کف/ تو گر می توانی مده رایگانی 📚 ز ملک تا ملکوت(درس اخلاق مرحوم آیت الله حق شناس)،دفتر اول، ص33 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹از چرت که بیدار شد، متوجه صدای اذان شد. خلاف همیشه، صدای اذان برایش جالب و دل نشین بود. نفهمید کی خوابش برده. یک ربع تا آمدن راننده وقت داشت. فکر کرد ضحی همیشه نمازش اول وقت بود. از جا بلند شد. کیف کوچکی که با خود آورده بود را روی دوش انداخت و به سمت سرویس بهداشتی فرودگاه رفت. به پیرمردی که کنارش در حال وضو گرفتن بود نگاه کرد و وضو گرفت. پیرمرد متوجه حرکات ناشیانه فرهمندپور شد. با صدای لرزان اما مهربان گفت: - نیت کن باباجون قربه الی الله. و این طور.. بعد دست راست و این طور.. 🍀فرهمندپور با پیرمرد وضو گرفت. از دو روز پیش تا حالا، ریش هایش سفیدتر شده بود. تشکر کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد. پیرمرد، سنگین و آرام به کمک عصا، بیرون آمد. سرگردانی فرهمندپور را که دید، سرپایین انداخت و یک قدم برداشت و گفت: - بیا پسرم منو کمک کن بریم نمازخونه. عجله که نداری؟ 🔹فرهمندپور دست چپ پیرمرد را گرفت و با قدم های سنگین و آرامش حرکت کرد. یاد ضحی و مهربانی هایی که در حق بیماران می کرد افتاد. سعی کرد اشک را درونش پنهان کند و لبخند مهربانی چون لبخند ضحی بر لبانش بیاورد. پیرمرد را به نمازخانه رساند. کفش های خود و پیرمرد را در جاکفشی گذاشت و داخل شد. - باباجون دوتا مهر بیار با هم نماز بخونیم هوای منو داشته باش نیافتم. 🔻فرهمندپور به سمت جامهری روی دیوار رفت. وقتی برگشت، پیرمرد را کنار دیوار نمازخانه یافت. دست به دیوار گرفته بود و دست دیگرش هم روی عصا. مُهر را جلوی پیرمرد گذاشت: - پیر شی جوون. غصه دنیا رو نخور. هیچی از خدا بزرگ تر نیست. 🔹و با صدای کمی بلند، شمرده شمرده گفت: - دو رکعت نماز شکسته ظهر می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر 🍀کنار پیرمرد ایستاد و به تقلید از او، نماز خواند. به آرامی همراه با حرکات آرام او، خم شد. برای ناتوانی اش دل سوزاند. به سجده رفت و با چشم او را پایید و ذکر سجده را مانند پیرمرد آرام و شمرده گفت. سلام نماز را که داد، با دست پرمهر و لرزان پیرمرد روبرو شد. - قبول باشه. خیر ببینی بابا. خدا دستگیرت باشه بابا. 🔹فرهمندپور دست پیرمرد را به احترام گرفت. ناخودآگاه خم شد و بوسید. بوسیدن همان و جاری شدن اشکش همان. پیرمرد دست دیگرش را به سر فرهمندپور کشید و برایش دعا کرد و ذکر گفت. چند ثانیه بعد، صدای حرف زدن آمد. فرهمندپور خودش را جمع و جور کرد. دست پیرمرد را رها و عذرخواهی کرد. 🔻گوشی مدام زنگ می خورد و او رد تماس می زد. نماز دوم که تمام شد، از پیرمرد خواست توضیحی درباره نمازخواندن های واجب به او بدهد. تا پیرمرد ذکر تسبیحاتش را تمام کند و بخواهد به دیوار تکیه بدهد، فرهمندپور به راننده پیام زد: - می یام. منتظر باش. 🔹توضیحات نماز و درد و دل مختصری که فرهمندپور با پیرمرد کرد، چهل دقیقه ای طول کشید. راننده مجدد تماس گرفت. - برو باباجون معطل نزار بنده های خدا رو. فقط رو حرفایی که گفتم فکر کن. خیرببینی باباجون. اینو هدیه از من بگیر.تبرکه. نگهش دار. 🔸فرهمندپور ده هزارتومانی که مهر علی ولی الله رویش خورده بود را از پیرمرد گرفت. داخل کیف گذاشت و مجدد دست پیرمرد را بوسید و از جا بلند شد. با صدای خیر پیش پیرمرد، برگشت و مجدد تشکر و خداحافظی کرد. از نمازخانه بیرون رفت. داخل پارکینگ فرودگاه شد و طبق آدرس پیامک، راننده و ماشین را پیدا کرد. سوار شد. - آقا آهنگ چی بزارم؟ - هیچی. اتاق رزرو کردی؟ - بله آقا ولی چرا هتل؟ ویلا که هست. 🔻فرهمندپور سکوت کرد و راننده هم چیزی نگفت. از پارکینگ در آمد و وارد اتوبان شد. ************ 🔸عباس حوله سفید هتل را روی سرش گذاشته و تا روی پیشانی کشیده بود. ضحی پتو را روی عباس انداخت. قرآن و دفتر یادداشت را از جلوی آینه برداشت. بسم الله گفت و مشغول خواندن دو جزء اول قرآن شد. یک نفس آیات را می خواند و جلو می رفت. حدود بیست دقیقه، دوره اش طول کشید. قرآن را بست و رو به عباس گفت: - تحویل بدم؟ 🔹و مشغول تلاوت شمرده شمرده آیاتی که دیروز داخل ماشین حفظ کرده بود شد. تمام که شد، عباس قرآن را جلوی صورت ضحی گرفت و گفت: - حالا من تحویل بدم؟ 🌸 او هم همان آیات را خواند. شادمانی خاصی وجود ضحی را فراگرفت. - ماشاالله عباس آقا. نگفته بودی قرآن حفظ می کنی. 🍀عباس خندید و قرآن را چون وجودی گرانبها، با احترام از ضحی گرفت و داخل دست چپش نگهداشت. با دست راست، پَر پتو را گرفت و روی شانه ضحی انداخت. آرام نجوا کرد: از دیروز شروع کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔰 این افتخار را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم 🔻 رهبر انقلاب، امروز: خیلی متشکرم از همه‌ی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربه‌ی علمی و عملی خودشان را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را برخوردار کنند از این امکان بزرگ و آبرو بخش، یعنی واکسن ضد کرونا. 🔹 به من اصرار میشد از مدتی پیش که از واکسن استفاده کنم؛ اولا مایل نبودم از واکسن غیرایرانی استفاده کنم. گفتم منتظر میمانیم تا انشالله واکسن داخل کشور تولید شود و از واکسن خودمان استفاده کنیم. این افتخار ملی را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم. 🔹 بعد هم گفتم بالاخره مایلم در وقت خود یعنی آن وقتی که به حسب تقسیم طبیعی واکسن در کشور نوبت به ما میرسد در آن وقت بزنم. 💻 @Khamenei_ir
🔹با صدای تق تق، صدای فرهمندپور بلند شد: بیا تو. در چوبی اتاق به سمت داخل باز شد. مستخدم، پای راستش را کناره در گذاشت و میزدو طبقه ای که روی آن غذاهای مختلف و نوشابه و مخلفات بود را به داخل هل داد. با اجازه ای گفت و به سمت گوشه اتاق رفت. فرهمندپور به اطراف اتاق نگاهی انداخت و حقیرانه، برخی از وسایل اتاق را نام برد: - پرده. آینه. تلویزیون... اینه بهترین اتاقتون! دو ستاره هم زیاده - هر فرمایشی دارید بفرمایید. 🔻پیشخدمت، ناهار را روی میز گوشه اتاق گذاشت. کمی ایستاد و وقتی عکس العملی از فرهمندپور ندید، از اتاق خارج شد. میز را به سمت اتاق شماره بعدی که در لیست داشت هل داد و جلوی اتاق فرهمندپور را ساعت نوشت و تیک زد. 🔹 صدای قفل خودکار در که بلند شد، فرهمندپور هم به سمت ناهار رفت. دلش به حال ضحی در این هتل حقیر سوخت. دانه ای برنج از بشقاب برداشت و لای انگشت، فشار داد و ادامه فکرش را بلند گفت: البته اگه ضحی، ضحی است که همین جاها باید باشه. بعید نیست الان تو لابی نشسته باشه و رایگان، مردمو درمان کنه. خندید و همان برنج فشار داده شده را روی زبان گذاشت و قورت داد. با این فکر، غذایی که لحظه قبل به نظرش بدمزه و حقیرانه آمده بود، خوشمزه شد. قاشق برداشت و برنج را داخل دهان گذاشت. پخت بهتری می توانست داشته باشد اما وقتی به این فکر کرد که همین پخت را ضحی می خورد، خوشش آمد. با نوک قاشق، تکه ای از گوشت چنجه را جدا کرد. 🔸 از سر میز بلند شد. لب تاب را از کوله اش در آورد تا فیلمی که از ضحی گرفته بود را ببیند. پوشه ضبط ویدئو را باز کرد. یکی شان را اجرا کرد. صفحه لب تاب را روی میز گذاشت و سرجایش نشست. ضحی داشت یادداشت می کرد و سر مطلبی که قرار بود بگذارند با صدیقه صحبت می کرد. لبخند شیرینی که موقع صحبت کردن با دوستش، روی لبش بود، فرهمندپور را پر انرژی کرد. گوشت چنجه را داخل دهان گذاشت. به صورت ضحی نگاه کرد و گریست. با دستمال اشکش را پاک کرد و قاشق دیگری خورد. ضحی از سر میز بلند شد. چادرش را دورش گرفته بود و چند ورقی که نوشته بود را به صدیقه نشان می داد. روی برگه ها خم شده بود و زیر برخی کلمات خط می کشید. صورتش دیگر پیدا نبود. فرهمندپور، فیلم را به عقب برگرداند. کاری که بارها تکرار کرده بود. 🔻 بغضی که همراه هر لقمه می خورد، مانع از ادامه خوردنش شد. به سمت روشویی رفت. به چشمهای پراشکش نگاه کرد. تا به حال اینطور خودش را مستاصل و گریان ندیده بود. بعد از چند سال تنهایی و درگیری های مختلف، حالا دلش عشقی را می خواست که مال او نبود و همین او را می سوزاند. سوزشی که جز با اشک ریختن، آرام نمی شد. مشتی آب به صورت زد. قطره های آب از ریش و سبیل هایی که حالا بلندتر شده بود چکید. یاد شعر پیرمرد افتاد: - اگر مراد تو ای دوست، بی مرادی ماست / مراد خویش دگرباره من، نخواهم خواست 🔹به همان شیوه ای که از پیرمرد یاد گرفته بود وضو گرفت. مُهری که گوشه آینه گذاشته بودند را برداشت و به سمت فلش قبله، ایستاد. نمی دانست چه نمازی باید بخواند. فقط از خدا کمک خواست و الله اکبر گفت. بعد از نماز آرام تر شده بود. لب تاب را باز کرد. از دو روز پیش با پیغامی مواجه می شد که نمی شناخت. پیغام را رد می کرد و وارد ویندوز می شد. این بار کمی فرصت داشت و نرم افزار شناسایی ویروس را زد. چیزی پیدا نکرد. سری به ایمیل و حساب گروه زد. سفارش ارسال شده بود و مشتری پیام تشکر هم فرستاده بود اما جمله ای نوشته بود که باعث شد گوشی بردارد و شماره سحر را بگیرد. همزمان نرم افزار ضد جاسوسی را راه انداخت. - مشتری پیام داده چهل تا از بسته ها ناقص بوده. جریان چیه؟ - پک های من همه کامل بود. خود مشتری دبه در آورده من خبر ندارم. الانم جایی هستم نمی تونم بیشتر صحبت کنم. 🔻سحر گوشی را قطع کرد. از اینکه دستش رو شود کمی نگران شد. پیامک داد: - به هر حال کار ما تضمین شده است. اگه خسارتی هست خودم شخصا به عهده می گیرم. شما نگران نباشید. با من. 🔸فرهمندپور همین را می خواست. به سحر بفهماند که دزدی اش را فهمیده است و حالا باید خودش جبران کند. به جستجوی نرم افزاری که یکی از دوستانش در خارج از کشور برایش نصب کرده بود نگاه کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻نرم افزار، یک مورد پیدا کرد. پوشه ای که داخلش، کپی مدارک مالی مخفی شده ای بود که فرهمندپور با قفل و رمز نگهداشته بود. گزینه عدم دسترسی را زد و به شیوه ای که دوستش یاد داده بود، از روی اطلاعات یکی از مدارک، خواست رد هکر را بگیرد اما فایل و محتویاتش ناپدید شد. مجدد نرم افزار را زد. چیزی پیدا نکرد. تعجب کرد. به صندلی تکیه داد و کمی فکر کرد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. وقتش شده بود کاری که در این چند روز دوری از ضحی، مقدماتش را چیده بود، شروع کند. 🔸گوشی را برداشت و به عباس زنگ زد. قراری گذاشت. کت و شلوار معمولی سرمه ای رنگی پوشید. طبق عادت می بایست ریش‌هایش را می‌زد. آن ها را شانه زد و به صورت جاافتاده مردی که در آینه می دید، خیره شد. هشدار گوشی روشن شد. لب تاب را برداشت و از اتاق، بیرون رفت. 🔹لابی هتل، جای دنج و ساکتی بود. دو دست مبلمان روبروی هم، یک طرف ویترین مغازه سوغات مشهد که در ورودی آن بیرون از هتل بود و یک طرف، آکواریوم دو متری با ماهی های چهل سانتی. عباس از آسانسور بیرون آمد. چهره فرهمندپور برایش خیلی آشنا آمد. جلو رفت و دست داد. فرهمندپور صمیمی تر از عباس، دستش را فشرد و او را به نشستن، دعوت کرد. از حال و احوال و دلیل مسافرتش گفت و شنید. علت مزاحمتش را گفت و لب تاب را جلوی عباس گرفت: - وقتی پیگیری هامون به نتیجه نرسید، به ذهنم خورد مزاحم شما بشم. به بچه ها گفتم شوهر یکی از همکارامون آتش نشان هستند و احتمالا بتونن کمک مون کنن. - خواهش می کنم. چه کاری از من برمی یاد؟ 🔸فرهمندپور پروژه درسی دو دانشجویی که تحت مدیریت او مشغول به کار هستند را مطرح کرد: - ایشون آقاجواد هستند. هنرمند فوق العاده خوش ذوق و خوش فکر. آتلیه رو ایشون راه انداختن و مدیریت می کنن. من بیشتر کارآفرینی و برخی حمایت ها رو براشون دارم. ایشون هم آقا پیام هستند. دانشجوی خبرنگاری که باید برای پروژه شون چند خبر تهیه کنند. 🔹عباس به صورت های شاداب و معصوم دو دانشجو نگاه کرد و یاد بچه های آتش نشانی افتاد. همیشه فکر می کرد قیافه های آدم ها، حال و احوالات درونی شان را نشان می دهند و چهره این دو دانشجو، حال خوشی را به او منتقل می کرد. نگاه از لب تاب فرهمندپور گرفت و مجدد پرسید: - خداحفظشون کنه. چه کاری از من برمی یاد؟ - سلامت باشید. مسئله اینه که بچه ها و حتی خود من پیگیری کردیم برای تهیه گزارش از آتش نشانی و عکس و فیلم گرفتن از عملیات منتهی نه از خارج از صحنه، از داخل ولی موفق نشدیم. افتادیم تو کارهای اداری و انتخاب پایگاهی که همکاری کنند و مهم تر، آتش نشانی که مسئولیت رو قبول کنه. این شد که گفتم مزاحم شما بشم. مرحله اول پروژه و روند کار رو بچه ها تا دو هفته دیگه باید ارائه بدن. نگرانی و دنبال کردن پروژه شون خیلی به کارشون ضربه زده. منم بیشتر نتونستم صبر کنم. گفتم شما رو ببینم و راه و چاه رو ازتون بخوام - با مسئول پایگاه ها باید صحبت کنید. بازم اگه سفارش من کارساز هست دریغ نمی کنم. جوون های خوبی ان. - همین طوره. آقا ناصر می گفت اگه ی آتش نشان قبول کنه و روی کلاهش، ی دوربین کوچیک نصب کنه، هم می شه عکس از توش استخراج کرد و هم فیلم و گزارش و خبر. - اینو نمی دونم. باید با مسئولمون صحبت کنیم. اگه مشکلی نباشه من این کار رو براتون انجام می دم. فقط هر عملیاتی رو نمی شه. 🔸فرهمندپور صفحه چرخشی لب تاب را به حالت اول برگرداند و آن را بست. با لحنی که ناامیدی از آن می بارید تشکر و عذرخواهی کرد. عباس گوشی اش را در آورد. با انگشت مخاطبین را بالا می برد تا شماره آقای تابش را پیدا کند. به فرهمندپور گفت: - چهره تون خیلی برام آشناست. فرمودین همکار همسر بنده هستید؟ 🔻صدای آقای تابش از پشت گوشی بلند شد: - سلام شادوماد. 🔸عباس عذرخواهی کرد و پاسخ آقای تابش را داد. جریان پروژه دانشجوها را گفت. آقای تابش، برای دو روز دیگر، وقت مصاحبه داد. تصمیم برای حضور دوربین در عملیات را به بعد از مصاحبه موکول کرد. فرهمندپور تشکر کرد و شماره آقای تابش را برای هماهنگی خواست. عباس شماره دفتر پایگاه آتش نشانی را داد و گفت: - هیچوقت تلفن ی آتش نشانی بی جواب نمی مونه. خیالتون راحت. 🔻گوشی عباس زنگ خورد و چند ثانیه بعد، ضحی در ورودی لابی، ظاهر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
امروز، یکشنبه است و باز هم فرصتی نو 👇👇
💠 نماز توبه 🔰 یکشنبه ی ماه ذی القعدة بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) رو به مردم کردند و فرمودند: چه کسی از شما دوست دارد توبه کند؟ مردم گفتند: همه ی ما دوست داریم که توبه کنیم. 💚پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند: پس غسل کنید و بعد وضو بگیرید و دو تا نماز دو رکعتی بخوانید،که در هر رکعت ✅ سوره ی حمد یکمرتبه ✅ سوره ی توحید3مرتبه ✅ و سوره ی فلق و ناس یک مرتبه 👇👇👇 بعد از تمام شدن نماز 70هفتاد مرتبه استغفرالله ربی و اتوب الیه می گویی و بعد از تمام شدن آن یک مرتبه، لاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ را می گویی سپس این دعا را می خوانی 💠يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ 🔰 در مورد آثار و فضیلت این نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر کس این نماز را بخواند: 1️⃣ 👈توبه اش پذیرفته می شود. 2️⃣ 👈گناهانش آمرزیده می شود. 3️⃣ 👈خودش و خانواده و نسلش مشمول برکت الهی می شوند. 4️⃣ 👈در روز قیامت، کسانی که از او طلبی یا حقی دارند، از او راضی می شوند. 5️⃣ 👈با دین و ایمان از دنیا می رود. 6️⃣ 👈قبرش برای او وسیع و نورانی می شود. 7️⃣ 👈پدر و مادرش اگر از او ناراضی بوده اند،از او راضی می شوند. 8️⃣ 👈پدر و مادر و فرزندانش آمرزیده می شوند. 9️⃣ 👈روزی او زیاد می شود. 🔟 👈فرشته ی مرگ به هنگام مرگ با او مدارا می کند و جانش را به آسانی می گیرد. 📚إقبال الأعمال؛ ج‏1 ؛ ص308 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹 قلب فرهمندپور با دیدن ضحی به کوبش افتاد. نفس کشیدن برایش سخت شد. توان ایستادن نداشت. دست به لب تاب برد که یعنی می‌خواهد به کاری بپردازد. عباس تعارف کرد که همراه آن ها به حرم مشرف شوند. فرهمندپور به زبان قلب گفت می آید اما با لسان، جز تشکر و عذرخواهی حرفی نزد. عباس و ضحی رفتند و فرهمندپور روی مبل، فرو ریخت. خود فرو ریخته شده اش را به پشتی مبل تکیه داد. صورت خنکش به گرما نشست. نگاهش به آسمان پنهان شده در پشت هشت طبقه هتل بود و دلش به التماس رهایی از این وضعیت سخت. چراغ های کم مصرف لوستر سقفی، تبدیل به تصویر بوکه شده ای شد که این روزها، زیاد از چراغ و لوسترها می دید. 🔸ضحی در سکوت کامل کنار عباس قدم برداشت. حضور فرهمند در حال صحبت با عباس در لابی هتل، چیزی نبود که فکرش را مشغول نکند و آرامشش را برهم نزند. عباس در ماشین را برای ضحی باز کرد و بفرمایی چون شاهزاده ای تمام عیار، تقدیم همسرش کرد. ضحی چنان گرم تشکر کرد که چشمان عباس شیرین شد. عباس ضحی را روبروی بیمارستان پیاده کرد و خودش هم به مرکز آموزشی چند سال قبلش رفت. 🍀غیر از چند نفر از مسئولین اداری، همه جدید بودند و درست تر اینکه به پایگاه های مختلف اعزام شده بودند. با گشت زدن در حیاط و سالن و زمین ورزشی مرکز آموزشی، انگار صدای سوت و فریاد گروهشان را می شنید وقتی آتش خاموش می کردند و عملیات های نجات را انجام می دادند. همین جا بود که بیرون آوردن از چاه را تمرین کرده بود و بالاترین نمره را گرفته بود. از فرصت استفاده کرد و در مورد پیشنهاد فرهمندپور با مسئول پایگاه صلاح مشورت کرد. 🌼ضحی هم در بخش زنان، مشغول گذراندن دوره چند ساعته ای شد که خانم دکتر بحرینی برایش تدارک دیده بود: - اگه بتونی سه چهار ساعت در روزت رو برای دوره خالی کنی، برای تخصصت، ی قدم جلو می افتی. 🍀دوره آموزشی ای که تا سال بعد، در بیمارستان بهار برگزار نمی شد و غیر از یک روز غیبتی که ضحی داشت، باقی روزها را می توانست استفاده کند. وسط آموزش، عباس پیام زد بیشتر خواستی بمون من هم سر کاری هستم. دم غروب می یام دنبالت ان شاالله. دیگر نگفت که به تشویق مسئول مرکز آموزشی، در حال طرح ریزی عملیاتی برای آموزش نیروهای داخل پایگاه هست. عباس به فرهمندپور پیامک نوشت: - فردا صبح تا غروب فرصت کردین تشریف بیارید به آدرسی که می دم. 🌸فرهنمندپور عادت به توضیح خواستن نداشت. همه خود به خود برایش مفصل حرف می زدند اما عباس بدون توضیحی، برایش آدرس فرستاد. از طریق لب تاب، آدرس را جستجو کرد. با دیدن پایگاه آتش نشانی، خیالش کمی راحت شد که مسئله مربوط به ضحی نیست. فرصت خوبی بود که عباس را بیشتر بشناسد و حتی عکسی که سحر می خواست را از او بگیرد. هنوز تردید داشت و چیزی که از سحر دیده بود، اعتماد کردن به او را برایش سخت می کرد. به مجید پیام داد که قراری گذاشته و اگر می تواند تا فردا خودش را به مشهد برساند بیاید. 🔹ضحی و چند پزشک دیگری که به سختی توانسته بودند خودشان را به این دوره برسانند، ترجیح دادند تایم استراحت پنج دقیقه ای شان را فقط با خوردن چای بگذراندند. پنج دقیقه ای که شروع نشده، تمام شد و مجدد سرپا شدند و بیماران خاصی که بستری بودند را شرح وضعیت گرفتند. هر کدام تختی را انتخاب کردند و مشغول بررسی های بالینی شدند. ابتدایی ترین کاری که هر پزشک، در مواجه با بیمار انجام می دهد. ده دقیقه فرصت داشتند تا مشکل بیمار را تشخیص دهند. تشخیصی که جز با آزمایش های عمومی، هیچ راهنمایی دیگری نداشت و همین کار را سخت کرده بود. 🍀بیمار تخت ضحی، ضربان و فشار بالا داشت. ظاهر شکمش نسبت به سن باروری، بیش از حد بزرگ بود. قوزک پاهایش ورم داشت و درد در کمر احساس می کرد. ضحی کمک کرد تا بیمار بنشیند. عذرخواهی کرد و ضربه بسیار خفیف اما ناگهانی به سمت کلیه بیمار زد. بیمار اخم به چهره انداخت. ضحی با لبخند تشکر کرد و مجدد او را روی تخت، به پهلو خواباند. پتویی زیر پاهایش گذاشت و سر تخت را کاملا صاف کرد. علت را در گوشی برای بیمار توضیح داد و سراغ برگه آزمایش و برگه ثبت میزان دفع ادرار رفت. 🔸بیمار نسبت به سرم دریافتی، دفع خوبی نداشت. سابقه بیماری کلیه در خانواده اش را پرسید. از بیمار خواست از تخت پایین بیاید و کمی همان کنار تخت قدم بزند. سخت بود اما پایین آمد. دمپایی بیمارستان به پایش تنگ بود. چند قدم راه رفتن کافی بود که ضحی انگشتان دست بیمار را نگاه کند و تورم لحظه ای که ایجاد شده بود، او را نگران کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺اگر استقامت کنی، کمک می آید حضرت علیه السلام می فرماید: "و اصبِرُوا لَها أنفسَكُم "1در لغت، صبر به معنای "خویشتن داری" است. 🌸اگر یک قدری شما استقامت بفرمایید، از طرف پروردگار کمک می آید و شما را بر مخالفت امیال نفسانی یاری می کند. 1. نهج البلاغه،خطبه86 📚 ز ملک تا ملکوت(درس اخلاق مرحوم آیت الله حق شناس)،دفتر اول، ص34 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی از بیمار تشکر کرد. پایه فلزی را جلوی پای بیمار گذاشت تا بالا برود و روی تخت بنشیند. از پرستاری که در کنارش ایستاده بود، پتوی و کیسه آب جوش خواست. 🔻تا پرستار کیسه را بیاورد، استاد بالاسر ضحی رسیده بود و شرح وضعیت خواسته بود. ضحی کارهایی که کرده بود را گفت و حدس پزشکی اش را زد. استاد گفته های ضحی را بررسی کرد. پرستار با پتو و کیسه آب جوش آمد. ضحی پتو رو مانند شالی، دور پهلوی بیمار بست و کیسه آب جوش را لای تای اول آن گذاشت. حرارت، کلیه و کمر خانم باردار را گرم کرد و بلافاصله، خروجی ادرار بیشتر شد. به پیشنهاد ضحی، سِرُم این نوبت را قطع کردند. رنگ آبی رگ های خونی روی پا کمی نمایان تر شد. استاد نمره ضحی را در برگه اش یادداشت کرد و سراغ تخت بعدی رفت. 🔸تا نزدیک غروب، آموزش اساتید با تخصص های مختلف ادامه داشت. ضحی در دفتری که همراه داشت، نکاتی را یادداشت کرد تا از کتابخانه بهار، آن ها را در بیاورد و در صحبت های اساتید، تجربه هایشان را بخواند. نزدیک غروب، خسته از چند ساعت ایستادن، سراغ گوشی رفت. دیگر از پیامک های فرد ناشناس خبری نبود و همین، آرامش خاصی را به ضحی هدیه داد. خدا را شکر کرد و برای فرستنده پیامک‌ها، نذر چهارده هزار صلوات هدیه به چهارده معصوم برداشت. 🔻به پیامک سحر پاسخ داد و بعد از ظهر فردا و پس فردا را مناسب اعلام کرد. یک ساعت به کلاس استاد، می توانست چند خانم باردار مشهدی را ویزیت کند. سحر آدرس موسسه ای که برای کلاس هماهنگ کرده بود را به ضحی پیام داد. آنقدر این کار روزمره برای سحر و ضحی عادی بود که ضحی به ذهنش نخورد سحر از کجا فهمیده من به مشهد آمده ام. به عباس زنگ زد. پشت خطی بود. چند دقیقه صبر کرد و مجدد زنگ زد. صدای شاداب عباس، حالش را جا آورد. - برگردیم هتل یا حرم؟ - حرم بریم ولی باید برام ویلچر بگیری. جون ندارم وایسم از بس بدو بدو کردیم. - اونطرف خیابون، منتظرتم. 🔹پله های بخش را دوتا یکی کرد و خودش را به همکف رساند. ماشین عباس را از پنجره دید زد. از سراشیبی مخصوص تخت بیمار شتاب گرفت تا در آغوش عباس بیافتد اما از در بیمارستان که خارج شد، متوجه شد عباس تنها نیست. خستگی که با دیدن عباس رخت بربسته بود حالا سنگین تر از قبل، باعث شد پاهایش توان رفتن نداشته باشد. به سختی خود را به سمت ماشین عباس کشید. کنار عباس ایستاد و خواست بگوید مهمان داری خودم می روم اما مواجه شدن با لبخند و نگاه آرام عباس، او را پشیمان کرد. ماشین را از عقب دور زد تا فرصتی برای نگاه به مهمان عباس نداده باشد. در عقب را باز کرد و بی صدا، نشست. فرهمندپور به سختی، لحنش را قوی و محکم کرد: - اگه اجازه بدید مرخص بشم. 🔸دست به سمت دستگیره برد اما بدنش روی صندلی، سنگین نشسته بود. عباس لبخند بر لب، سوئیچ را چرخاند و فرصت به فرهمندپور نداد: - ثواب رسوندن زائر رضوی به حرم رو می خوام من ببرم نه راننده تاکسی های عزیز مشهد. اونا هر روز از این ثواب ها زیاد جمع می کنند جناب فرهمندپور. 🔸صدای کمک فنرها در دست انداز، موتور و همهمه خیابان، سکوت ماشین را می شکست والا هیچ صدای از هیچکدامشان در نیامد. هر چه در ماشین، سکون و سکوت حاکم بود، جوشش چشمه نگرانی ضحی، دستهای سردش را به عرق نشانده و غریو دلتنگی فرهمندپور، ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. با دیدن گنبد طلای رضوی، نگرانی از قلب ضحی رخت بر بست. از همان جا عرض سلام کرد و چشمانش به اشک نشست. فرهمندپور خیره گنبد، جذبه ای که در قلبش ایجاد شده بود را شدیدتر از کوبش دلتنگی ضحی یافت. به عباس نگاه کرد که لبش می جنبید و چشمانش زلال تر شده بود. . عباس و فرهمندپور جلوتر، از ماشین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. ضحی پیاده شد و عباس کنترل قفل ماشین را فشار داد. به فرهمندپور بفرمایید گفت و حین راه رفتن، به گونه ای رو به سمت او می‌گرفت که محافظی برای همسرش باشد. رد شدن از بازرسی، آرامشی به ضحی داد. به عباس زنگ زد: - عباس جان اگه اجازه بدی من نیام پیشتون. ساعت قرار رو بگو.. آره.. باشه.. منم خیلی دعا کنی ها.. خیلی. 🔹ضحی چند بار دیگر قربان صدقه عباس رفت. گوشی را داخل کیف گذاشت و منتظر شد تا نفر جلویی، بازرسی شود. حالا که خیالش از عباس راحت شده بود، تمام حواسش را به امام داد. انگار نه انگار که بین جمعیتی بود که هر لحظه شلوغ تر می شد و او را به جلو هُل می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺و از خدا زيادى اش را بخواهيد امام باقر عليه السلام فرمود : روزى ها معيّن و تقسيم شده است، و خداى را زيادتى است كه آن را از طلوع فجر تا طلوع خورشيد تقسيم مى كند و اين فرموده اوست كه : «از خدا فضل او را بخواهيد» . 🍀امام سپس فرمود : ذكر خدا بعد از طلوع فجر در تحصيل روزى مؤثرتر است از سفر كردن و كوشيدن . بحار الأنوار : قال الإمامُ الباقرُ عليه السلام : الأرزاقُ مَوظوفَةٌ مَقسومَةٌ ، و للّه ِِ فَضلٌ يُقَسِّمُهُ مِن طُلوعِ الفَجرِ إلى طُلوعِ الشمسِ ، و ذلكَ قولُهُ : «و اسْألُوا اللّه َ مِنْ فَضْلِهِ» ـ ثُمّ قالَ : ـ و ذِكرُ اللّه ِ بعدَ طُلوعِ الفَجرِ أبلَغُ في طَلَبِ الرِّزقِ مِنَ الضَّربِ في الأرضِ . 📚بحار الأنوار : 85/323/11 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸خواهرم همیشه نمره بیست می گرفت. علی اصغر هم تشویقش می کرد. 🔹🔸🔹🔸 🍀یک روز گریه کنان آمد خانه. علی اصغر پرسید"چرا گریه می کنی؟" گفت"آخه امروز بیست نگرفتم، شدم نوزده" فورا رفت طرفش. بغلش گرفت و اشک هایش را پاک کرد. دفترش را برداشت و یک بیست داخلش گذاشت. با لبخند گفت"حالا دیگه گریه نکن." بعد هم رفت و برایش جایزه خرید. 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص19 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺مرگ اگر مرد است گو نزد من آی 📌برای کسی که استعداد کاری را دارد، انجام آن کار راحت است و چه بسا لذتی وصف ناشدنی داشته باشد و نوش جانش شود. و چگونه باید بود که مرگ، لذیذ شود و نوش دارویی برای درد؟ ✨و چه باک که او به سراغ مرگ برود یا مرگ به سراغ او بیاید. بخوانید:👇👇 از امام رضا عليه السلام - به نقل از پدرانش عليهم السلام - روایت شده است، به امير مؤمنان عليه السلام گفته شد : آمادگى براى مرگ به چيست؟ فرمود : «به جاى آوردن واجبات و دورى كردن از حرام‏ها و داشتن خوى‏هاى نيك . با رعايت اين امور ، ديگر آدمى را چه باك كه او به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغش بيايد . سوگند به خدا كه پسر ابو طالب را باكى نيست كه خود به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغ او بيايد» . الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام : قيل لأمير المؤمنين عليه السلام : ما الاستِعداد للمَوتِ؟ قال : أداءُ الفَرائِضِ ، واجتِنابُ المَحارِمِ ، وَالاشتِمالُ عَلَى المَكارِمِ ، ثُمَّ لا يُبالي أوَقَعَ علَى المَوتِ أم وَقَعَ المَوتُ علَيهِ . واللَّهِ! ما يُبالي ابنُ أبي طالبٍ أوَقَعَ علَى المَوتِ أم المَوتُ وَقَعَ علَيهِ . عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص‏297 ح‏55 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹 ضحی فرصت زیادی نداشت. با خواندن زیارت نامه و دعای بعدش، وقت تمام شده بود و آماده رفتن. گوشی چند بار زنگ خورد. همان شماره ناشناس بود. چنگک به جانش افتاد. چرا دست بردار نیست؟ چرا تماس گرفته؟ باید چه کار کنم؟ به ضریح حضرت نگاه کرد: - یا علی بن موسی الرضا، آقاجان به من رحم کنید. نجاتم بدین. قلبم رو نجات بدین. این بنده خدا رو هم نجات بدین. می ترسم آقاجان. 🔸تماس قطع شد. چشمان اشک بارش را پاک نکرده، از جا برخواست. عرض ارادت کرد و از بین جمعیت خارج و وارد صحن شد. سوز سرما خود را از لای تار و پود چادر و لباس گرم ضحی رد کرد و به تنش نشست. تا رسیدن به قرار، در خود پیچید. هر بار که صدای پیامک می آمد، قلبش در چنگک فشرده تر می شد. به ذکر صلوات پناه برد و تمام توجهش را به امام رضا علیه السلام داد. - فدایتان شوم، او را نجات دهید و از این ابتلا رها کنید که ما هم نجات پیدا کنیم. آقاجان چه شده که بعد از این همه مدت، حالا که آمده ام زیارت باید یک نفر این طور شیفته من بشود و پیام بدهد و حواس مرا از شما پرت کند؟ من که سعی کردم عباس مانع از توجهم به شما نشود. آقاجان دغدغه شما و مولایمان صاحب الامر داشتن را دوست دارم نه دغدغه های اینچنینی که به خود مشغول شوم.. 🔻فرهمندپور، گوشی دستش بود. نگاهش به ضریح و دلش پیش ضحی. به محض داخل شدن در محدوده حرم، چنان بی قرار شده و اشک هایش بی اختیار جاری شده بود که اگر سحر او را می دید، حتما استوری پیجش می کرد و هزاران شکلک مختلف می زد که عجب از آدمی! عشق چه ها که نمی کند. 🔸گوشی را در آورد و به ضحی زنگ زد. می خواست بگوید که عاشقش است و التماسش کند و به امام قسمش دهد که با او زندگی کند اما ضحی جواب نداد. فکر کرد شاید نفهمیده و دوباره زنگ زد. باز هم جواب نداد. حتما دعا می خواند. دلش می خواست آنقدر در قلب ضحی را بکوبد که بالاخره قلبش را به رویش بگشاید و او را به منزلش راه دهد. پیامک چهارم را نوشت: - چگونه طاقت بیاورم تا آخر عمر ضحی جان. کاش همین جا جان دهم و در دَم، آرام شوم از این درد. می سوزم. می نالم. بی تابم. تیر می کشد. قلبم. صورتم. عضلاتم. بند بند وجودم. 🔹ارسال کرد و باز نوشت: - هر چقدر برایت می نویسم چرا آرام نمی شوم. این بی تابی مرا خواهد کشت. حاضرم بی تو بمیرم اگر سر قبرم بیایی و کفن از صورتم کنار زنی. دل خدا را به دست آوردن راحت است. او مهربان است. 🔻خودش تعجب کرد که چه دارد می نویسد اما ادامه داد. هر چه از قلبش بیرون می زد را می نوشت: - مرا ببین چه می گویم. منی که سالهاست با خدا کاری نداشته ام، دم از مهربانی خدا می زنم. از خدای مهربان می خواهم آن لحظه مرا زنده کند تا بوسه ای بگیرم و دست نوازشم را بر صورت مهربان و جدی ات بکشم و آرام شوم. ضحی جان از عاشق خرده نگیر. او چه می فهمدکه چه می گوید. 🔸یک لحظه چهره عباس جلوی چشمش آمد. مانده بود ارسال کند یا نه. به ضریح چشم دوخت و با لحن درهمی از عتاب و التماس و تواضع گفت: - آقا. خودت می دونی غیر از بچگی، تا به حال پیشت نیومدم. الانم حالم خرابه. عاشق کسی شده ام که مال من نیست. من اهل معامله ام. پس یا اونو به من برسون یا منو از اون بکن. قول می دم دیگه نمازامو بخونم و با خدا آشتی کنم اگه منو از این وضعیت سخت نجات بدی. 🔹معامله خوبی بود. رهایی در مقابل بندگی. بندگی ای که فقط از مادر شنیده و دیده بود. پیرزنی که تا آخرین لحظات عمرش، نگران تنها پسرش بود و وصیت کرده بود هر ماه برایم صلوات خیرات کن. می دانست همین صلوات هاست که ناجی اوست. پیام را پاک کرد. گوشی را خاموش کرد و داخل جیب انداخت. به اطراف نگاه کرد. بیشتر مردان در حال خواندن دعا بودند. از جا بلند شد و کنار یکی از آن ها قرار گرفت. زیارت نامه می خواند. از همان جا، هر چه او خواند را زمزمه کرد. اشکش بند آمد. قلبش کمی آرام تر شد. به آن آقا گفت: اگه می شه بازم بخونین. من خیلی سواد دعاخوندن ندارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌺رفتارتان را بر اساس دستور قرآن تنظیم کنید ✅ قرآن میفرماید: «و تمّت کلمة ربّک صدقاً و عدلاً لامبدّل لکلماته»؛ باید تعاملمان با شخص خودمان، با افراد خانواده‌مان، با افراد محیط کارمان، با افراد اجتماعمان، با مسلمین کشورهای دیگر، با قدرتها، با ملتها و همه‌ی اینها باید با نَفَس و روح قرآنی تنظیم بشود. ➡️۱۳۸۵/۰۷/۰۴ 🌺 آیه مربوطه: سوره مبارکه الأنعام آیه ۱۱۵: «وَتَمَّت كَلِمَتُ رَبِّكَ صِدقًا وَعَدلًا ۚ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ ۚ وَهُوَ السَّميعُ العَلیم» ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
🔻 فرهمندپور از خواندن دعا خسته شد. تشکر کرد و نشست. فکر کرد این ها چطور ایستاده اینقدر دعا می خوانند. به بغل دستی اش نگاه کرد. سربرگ مفاتیح را خواند. زیارت جامعه. چشمش به پیرمردی افتاد که به سختی، خود را به ضریح می رساند. یاد پیرمرد فرودگاه افتاد. به جمعیت فشرده پشت ضریح نزدیک شد. بدون اینکه کاری بکند، مردم راه را برایش باز می کردند. به ضریح رسید و جمعیت پشت سرش بسته شد. تعجب کرده بود. رو به ضریح گفت: - خودت می دونی من همه کار کردم. مشروب خوردم. بی نمازی کردم. جنس رد کردم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. اما هیچوقت پا رو ناموس کسی نزاشتم. الان ضحی رو چی کارش کنم؟ با این عشقش چی کار کنم؟ ی کاری بکن که خیرات به قبر مادرم بفرستم و بگم راست گفتی که اون ها همه کاره عالم اند. 🔸به ساعت نگاه کرد. از نه شب گذشته بود. حال ماندن نداشت. حال رفتن که هیچ. وقتی به این فکر کرد که چند اتاق آنطرف تر، ضحی در کنار همسری است که او نیست، حالش گرفته می شد. او ضحی را می خواست و این خواستن را چون کودکی، فریاد می کرد. از حرم بیرون آمد. از دور دستی بالا برد و از امام خداحافظی کرد و خیلی جدی گفت: - ببینم چه می کنی امام. برادریمو بزار ثابت کنم برات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. 🔹یک صلوات ساده با حروفی که هیچکدام از مخرج درست خودش ادا نشدند برای امام رضا علیه السلام فرستاد. در خیابان ها پرسه زد. چادرهای گلدار دید و خواست برای ضحی بخرد اما نخرید. جانماز سبز مخملی خواست بخرد اما نخرید. ادکلن بزرگی را خواست بخرد و پیشکشش کند اما نخرید. از جلوی عطاری که رد شد، برگشت. ادکلن را خرید. همان جا یک پاف به بلوزش زد و گفت: - با تو هر لحظه بیشتر به یاد ضحی خواهم بود. 🔻پلاستیک جعبه عطر را با دست راست گرفت و به تماس مجید، پاسخ داد. آدرس هتل را داد و سوار تاکسی شد. 🔸🔹🔸🔹 🔸مواجه شدن اول صبحی با پیامک سحر، خواب را به چشمان ضحی حرام کرد. هر چه محاسبه کرد دید با این قراری که سحر گذاشته، فرصتی نیست تا به چشمان قرمز و بیدار ضحی، خواب را هدیه دهد. قیدش را زد. به عباس که حاضر شده بود نگاه کرد. آدرس را گفت و قرار شد سر راه، ضحی را آنجا بگذارد. خواست جواب تندی بدهد اما یکی به دو کردن با سحر فایده نداشت. به موسسه رسید. از عباس تشکر کرد و برایش آرزوی موفقیت. عباس از اینکه تا پایان روز او را نمی بیند ابراز دلتنگی کرد و عذرخواهی: - مثلا اومدیم ماه عسل. دیگه ماه عسل ی خانم دکتر و ی آتش نشان بهتر از این نمی شه 🔹ضحی خندید و در تایید عباس گفت: - قرار نیست که به بیکاری بگذره. خیلی خوشحال شدم طرح آموزشی ریختی. عباس به سمت ضحی متمایل شد. به اطراف نگاه کرد. آن وقت صبح، جز پرندگان هیچ جنبنده ای آن اطراف نبود. قندی از لب های چون شکر همسرش گرفت و خداحافظی کرد. 🔻ضحی زنگ موسسه را فشار داد. مستخدم در را باز کرد و ضحی داخل آپارتمان شد. به طبقه پایین رفت و منتظر آمدن خانم های بارداری شد که قرار بود ویزیت بشوند. مستخدم بی هیچ حرفی، از جلوی چشم ضحی ناپدید شد. قرآن جیبی را در آورد و مشغول حفظ کردن سهمیه آیات شد. سه آیه اول صفحه را چند بار مرور کرد. صدای تق تق کفش پاشنه بلند یکی از خانم های شاد و بسیار شنگول، داخل موسسه شد. قرآن را بست و جلوی پای خانم باردار تمام قد ایستاد. 🔹یک ساعت مانده به ظهر، کار خانم ها تمام شده بود و ضحی هم نفس های آخرش را می کشید از بس نخوابیده و کار کرده بود. از عباس خبر گرفت اما بی جواب ماند. فکر کرد معلومه جواب نباید بده. وسط دوره است. حتما خودشم شرکت کرده. سر خیابان رفت و اولین تاکسی را دربست گرفت. نه به سمت هتل. به سمت حرم. تا حرم خودش را کشاند. زیارت نامه را نشسته خواند و گریست. سردرد به بی خوابی اش اضافه شد. 🔸پلک هایش سنگین و متورم شده بود. سر بر دیوار مرمری حرم گذاشت و تسبیح تربت به دست، صلوات فرستاد. نگران پیامک ها بود. فکر کرد کاش تماسش را پاسخ داده بودم و می فهمیدم چه کسی است. جواب خودش را داد فهمیدی که چه! اگر تو را هم مبتلا کند چه؟ از همین می ترسید. نگاه به زائرینی که به سمت ضریح می رفتند کرد. پلک زدنش تندتر شد. صداها از گوشش فاصله گرفتند و مهره تسبیح در دستش بی حرکت ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎 تو چگونه ای؟ 🌺هر كس به خدا اميدوار باشد بايد، اميد او در كردارش آشكار شود، هر اميدوارى جز اميد به خداى تعالى ناخالص است، و هر ترسى جز ترس از خدا نادرست است. 🔸گروهى در كارهاى بزرگ به خدا اميد بسته و در كارهاى كوچك به بندگان خدا روى مى آورند، پس حق بنده را ادا مى كنند و حق خدا را بر زمين مى گذارند، چرا در حق خداى متعال كوتاهى مى شود و كمتر از حق بندگان رعايت مى گردد. 📌 آيا مى ترسى در اميدى كه به خدا دارى دروغگو باشى يا او را در خور اميد بستن نمى پندارى اميدوار دروغين اگر از بنده خدا ترسناك باشد، حق او را چنان رعايت كند كه حق پروردگار خود را آنگونه رعايت نمى كند، پس ترس خود را از بندگان آماده، و ترس از خداوند را وعده اى انجام نشدنى مى شمارد، 👈و اينگونه است كسى كه دنيا در ديده اش بزرگ جلوه كند، و ارزش و اعتبار دنيا در دلش فراوان گردد، كه دنيا را بر خدا مقدّم شمارد، و جز دنيا به چيز ديگرى نپردازد و بنده دنيا گردد. 📚نهج البلاغه، ترجمه دشتی، خطبه 160 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
اوایل، کمیته بود تا رفت سپاه بعد هم جبهه. کارش زیاد بود؛ اما تا فرصتی پیدا می کرد به مان سر می زد. که می رسید، دیگر همه فکر و ذکرش می‌شد . ناراحتی‌هایش را می‌گذاشت پشت در و هه‌ش می‌کرد. می‌گفت:"نباید مسائل و مشکلات جنگ رو با خودمون بیاریم توی " 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص24 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte