#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهار
🔹ستاد استقبال از عروس و داماد، پا در رکاب خدمت کرده و منتظر دیده شدن ماشین خاک گرفته داماد بودند. ماشین داخل کوچه پیچید و اشک از گوشه چشم مادر عباس، سُر خورد. ضحی از دیدن خانواده اش چنان ذوق کرد انگار کودک ده ساله ای را به اجبار، ماه ها از مادر جدا کرده و به آغوشش بازگردانده باشی. هوای مادر تمام چشم هایش را پُر کرد. زیر بال و پر پدر رفت. گل های رفاقت و صمیمیت را از قلب دو خواهرش، چید و بوسید. عباس خوشحال از خوشحالی ضحی، به مادر پناه برد و پاسخ دستِ پدری حاج عبدالکریم را داد و اشک ریخت. چون فرزند یتیمی بود که حیات دوباره به پدرش داده باشند و او، تمام سالهای یتیمی را یک جا از قلب پدر، بازپس گیرد. پُر شد از عطوفت پدرانه حاج عبدالکریم.
🔸هیئت استقبال، سوار ماشین شدند و پیش و پش ماشین خاکی از سفرمشهد برگشته عروس، به خانهاش رفتند. بی بوق و کرنا. بی حرکت اضافه و در سکوت و ذکر. مادر صلوات می فرستاد و آیت الکرسی که دختر و دامادش در پناه قرآن باشند. خانم محمدی هم کنار مادر نشسته و مشغول ذکر بود. طهورا و حسنا به نقشه های غافلگیری فکر می کردند اما خبر نداشتند که همه شان غافلگیرتر خواهند شد. نزدیک در خانه، خانم سرتاپا سفید پوشی را دیدند که اطراف خانه قدم می زند. قد نسبتا بلندش با مانتو بلند سفید جلو باز پوشیده، بلندتر شده بود. شال پهن و بلند سفیدی که روی سر انداخته بود، تصویر روح مانندش را کامل تر می کرد. بماند آن شلوار سفید وجوراب و کفش های سفیدتری که هر کس می دید گمان می کرد او عروس است و ضحی از مستخدمین. حق داشت. از سفربرگشته ای که فرصت آب زدن بین راهی به صورت خود نداشت بهتر از این نمی شود. ضحی فکر کرد دیدن این لحظات برایش چه شاعرانه شده است. پدر و مادری که بال گسترده اند و دست حمایت خود را تا آخر، از سر دختر و دامادشان برنمی دارند. خواهرانی که چون تکه هایی از تسبیح، در کنار هم و شبیه به هم قرار گرفتند.
🔹به خانه رسید و از ماشین خاک آلود که پیاده شد، آغوش آن خانم سفیدپوش هم برایش باز شد. ضحی هاج و واج به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و از تبریک و حضورش تشکر کرد. ضحی و عباس از زیر قرآن رد شدند. داخل خانه شدند. سحر هم مهمان بود و گوشی به دست داخل شد.
- عجب خونه نقلی خوشگلی داری. وای این گٌلا چقدر با سلیقه چیده شدن. تابلوها رو نگاه. نگو که کار خودته ضحی جان
🔸ضحی به طهورا نگاه کرد و از سر قدردانی، لبخند تشکر پُرمهری بر لب نشاند. سحر گوشی را بالا آورد و به بهانه زیبا بودن تابلوها و چیدمان، از گل ها و دیوارها عکس گرفت. وسط عکس گرفتن، با مادرها خوش و بش کرد و خیلی نامحسوس، از عباس که گوشه ای کنار پدر ایستاده بود هم عکس گرفت. به خود جرئت داد به عنوان دوست صمیمی ضحی، هر جا که می خواست را ببیند و تحسین کند. اجازه لفظی ای گرفت بدون اینکه منتظر جواب باشد. زبان ریخت و مهلت حرف زدن به کسی نداد. راهرو را با همین به به و چه چه کردنهایش، طی کرد و برای دیدن جهیزیه، وارد اتاق خواب ضحی شد.
🔻ضحی به روشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید. مادرها برای درست کردن شربت و چایی به آشپزخانه رفتند. حسنا کنار پدر روی پتو نشست و طهورا به احترام مهمان، او را همراهی کرد. قبل از آمدن طهورا به اتاق، سحر کار خودش را کرده بود. طوری که انگار در حال تایپ کردن بود، گوشی را در دست گرفت. رو به طهورا کرد و گفت:
- انگار مشکلی پیش اومده. ضحی جان کجاست عزیزم ازشون خداحافظی کنم؟ سریع باید برم
- رفتن دست و صورتشون رو بشورن.
🔻سحر از اتاق بیرون آمد. لیوان شربتی که زهرا خانم برایش آورده بود را گرفت و نوشید. ضحی که آمد، صورت شسته و تمیزش را بوسید و گفت که باید برود بیمارستان و دوباره سر می زند. خداحافظی کرد و عجله و شتاب را به پاهایش داد و از خانه خارج شد.
🔹عکس های خوبی گرفته بود. به پریسا پیامک داد"دارم می یام. سیستمتو روشن کن". سوئیچ را چرخاند و خیابان ها را با آخرین سرعتی که می توانست، طی کرد و داخل خانه پریسا شد. چند دقیقه بعد، تمام عکس هایی که گرفته بود داخل سیستم پریسا بود. حتی همان تصویری که فرهمندپور از عباس، کنار آن گلدان گل، گرفته بود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
رازها را باید نیمه شب، نجوا کرد...
✍️روز قلم، مرا تبریک گفتند که : از لذت های دل چسب دنیای نویسندگی؛ دیدن کتاب خودت در کتاب فروشی محبوبت است. به امید آن روز، قلم بزن.
🍀خواندم. یک بار. دو بار. به خود رجوع کردم. 🧐دیدم نه. چنان لذتی را برای من نیست به آن امید، قلم بزنم. فریادم بلند شد و نتوانستم جلویش را بگیرم و نوشتمش:
"نه اینطور نیست
لذت دلچسب، دیدن تقریظ رهبری بر کتابمان است..😍
نه حتی رونمایی
نه حتی چاپ بیستم
و نه حتی روی پیشخوان همه کتاب فروشی های شهر..."
🌺و مرا چه حالی دست داد بعد از این یادآوری نیت و آن روز خوش که تمام سختی ها را تحمل باید کرد برای دیدن لبخند رضایت امام که مرحبا.. احسنت.. طیب الله.. این همانی بود که دوست داشتم بخوانم. همانی که نیاز داریم. از این دست کتاب ها بیشتر بنویسید..
و آن زمان، طلوعی دیگر است.. لبیک گویان، اطاعت از امر رهبری کردن..
😍مرا امید دیدن تقریظ رهبری است.. دامت برکاته.. سایه شان مستدام باشد الهی بالای سرمان✨
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#روز_قلم
#نویسنده
#تقریظ_رهبری
#کتاب
#سیاه_مشق
🌸وقف خود
🍀بچه ها متواضعانه و بی غرور می دانند که نهایت #تکامل انسان این است که وجود خویش را #وقف تحقق #اراده_الهی کند. و نه اینکه معاذ الله خدا برای تحقق اراده خویش به تو نیازی داشته باشد؛ نه، هر چه هست باز هم برای توست.
🌼 #شیطان حاکمیت خود را در جهان بر #ضعف و #ترس انسان ها بنا کرده است و این بچه ها این مطلب را خیلی خوب از #امام خویش آموخته اند.
🌺اگر نترسی و #ضعف خویش را با کمال #خلیفه_اللهی جیران کنی، #شیطان شکست خواهد خورد و اینجا صحنه تحقق همین معناست.
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#گنجینه_آسمانی
🌸دل داری؟
🌺 قرآن میگوید این قرآن برای کسی است که دل داشته باشد. دل داری؟ در روایت دارد روزی حضرت موسی قوم خود را جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد. انبیاء سخنران بودند، خطیب بودند، چه خطبههایی! شروع کرد به سخنرانی، خیلی در شنونده اثر گذاشت، در دل شنونده اثر گذاشت.
🍀«فَقَامَ رَجُلٌ فَشَقَّ ثَوْبَهُ» یک دفعه یک مردی از جا بلند شد از بس اثر کرده بود پیراهن خود را کشید و پاره پاره کرد! خدا دستور داد موسی به این بندهی من بگو «لَا تَشُقَّ ثَوْبَکَ وَ لَكِنِ اشْرَحْ لِي عَنْ قَلْبِكَ» بندهی من لباس خود را پاره نکن. حتّی اینطور برای من از حالت عادی بیرون نرو.
❤️دل خود را بزرگ کن، دل تو وسیع بشود، انسان بزرگ باشی، من آن را دوست دارم، قلب تو قلب الهی باشد.
📚حضرت آیت الله مشکینی (ره) درس اخلاق 10/ 1 /80
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#درس_اخلاق
#اخلاقی
#حدیث
#آیت_الله_مظاهری
#نکته
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج
🔹از خانه پریسا که بیرون آمد، به بیمارستان بهار زنگ زد تا شیفت های ضحی را بفهمد. باید چند روزی صبر می کرد تا حقه اش بگیرد. یاد مادر عباس افتاد. به فریبا زنگ زد تا شیفت امروزش را جابه جا کند و به سمت خانه عباس حرکت کرد. زنگ در چند همسایه را زد تا توانست شماره همراه مادرشوهرضحی را پیدا کند:
- سلام حاج خانم. احوال شما؟ غرض از مزاحمت برای پس فردا شب، امر خیری داشتیم که اگه زحمت بکشید کمکمون کنین. بله از خیریه ....
🔸مکث کرد تا اسم خیریه را خانم محمدی بگوید.
- بله کوثر. اختیار دارید خدمت ازماست. زنده باشین. خودم می یام دنبالتون.. التماس دعا خاج خانم
🔻از التماس دعایی که گفته بود خنده اش گرفت. حالا باید بسته های تغذیه و دیگ غذایی روبراه می کرد تا حاج خانم این ها را به دست کارتون خواب ها برساند. شماره خیریه کوثر را از اطلاعات تلفن گرفت. تماس گرفت و آدرس را داخل گوشی یادداشت کرد. سوئیچ را چرخاند و آماده حرکت شد. عباس از خانه بیرون آمد و به سمت ماشین رفت. فرصتی که مفت به چنگ آورده بود را نمی خواست به این راحتی از دست بدهد. دوربین گوشی را آورد و چند عکس از عباس گرفت. بیرون ماشین و داخل ماشین. این ها را هم باید به پریسا می رساند. ساعت را نگاه کرد و بهتر دید اول به خیریه سر بزند. آدرس بی خانمان هایی که چند هفته قبل با آن ها صحبت کرده بود را داد. هزینه ای برای بارگذاشتن دیگ غذا و خرید لوازم. فکر همه این ها را قبل از سفر ضحی کرده و فقط منتظر زمان مناسبش بود.
🔹فرهمندپور تنها در دفتر نشسته و به صفحه اینستاگرامی که با نمایش های فریبا و سحر، به روز رسانی شده، نگاه می کرد. فکر کرد چقدر آدما با هم فرق می کنن. گوشی اش زنگ خورد:
- جناب دکتر، تا چند روز دیگه کاری که گفتمو انجام می دم.
- چی کار می خوای بکنی؟
- شما کاری تون نباشه. نتیجه اش تنها شدن ضحی است. اونوقت شما برید باهاش ازدواج کنین.
🔸فرهمندپور نگران شد و با شدت بیشتری سوالش را تکرار کرد. سحر بی تفاوت به حال فرهمندپور گفت:
- فکر نکن ذره ای به خاطر شماس که این کارو می کنم. فقط گفتم در جریان باشی. قاپیدن دل ضحی دیگه باخودته.
🔻تماس قطع شد. فرهمندپور گوشی را روی میز گذاشت و به مشهد و حرم امام رضا علیه السلام فکر کرد. به معامله ای که با امام کرده بود. زیر لب نالید:
- مرده و قولش. پس کی می خواین به قولتون عمل کنین؟
🔹دست به پیشانی برد و منفذ چشمه اشکش را فشار داد. از وقتی برگشته بود، به خانه نرفته و در همین اتاق ساکن شده بود. فریبا و سحر دو هفته مرخصی گرفته بودند. از صدیقه هم خواسته بود تا آخر هفته بعد، نیاید اما به ضحی چیزی نگفته بود. فکر نمی کرد به این زودی از ماه عسل برگردند. شماره اش را هم نداشت. حتی نخواست اسمش را بیاورد و از صدیقه بخواهد که به ضحی خبر دهد. جلوی افکارش را به سختی می گرفت. خودش را با بازی مشغول کرده بود اما برای گروه هم باید بهانه ای جور می کرد و این کار مشترک را واگذار می کرد. به پرهام زنگ زده بود تا مزه دهنش را بفهمد:
- یادته همون موقع چی بهت گفتم؟ چون این روز و می دیدم. به نظر من منحلش کن. واگذار کردن فایده ای نداره.
🔻انگار همان روز جلسه بود که سعی داشت هیئت مدیره را برای سرمایه گذاری روی این گروه، راضی کند و صدای آرام پرهام را مجدد پشت گوشش شنید: اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی.
🔸به خانم دکتر بحرینی زنگ زد و با دلایلی که از قبل آماده کرده بود، احتمال پایان دادن به این همکاری را اعلام کرد. هنوز صحبتش با خانم دکتر تمام نشده بود که زنگ در آپارتمان به صدا در آمد. گوشی به دست، وارد سالن شد. پشت در رفت و مکالمه را ادامه داد:
- بله درسته. حق با شماست. مسئله اینجاست سرمایه ای که روی این گروه گذاشته شده رو می خوان در برنامه دیگه ای...
🔹کلید را چرخاند و در را باز کرد. از چیزی که دید تعجب کرد. صحبتش را با خانم دکتر ناتمام گذاشت و حواله به فرصت دیگر داد. گوشی را قطع کرد و بفرمایید گفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💗انس
🔷خاک، مظهر #فقر مخلوق در برابر غنای #خالق است. معنای آنکه در #نماز، پیشانی بر #خاک می گذاری، همین است: تا با خاک #انس نگیری، راهی به مراتب #قُرب نداری.
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#گنجینه_آسمانی
🌟باغبان
🌏زمین بزرگی است. آماده کشت. بذرها را می کارند. هر کس قسمتی از زمین را تصاحب می کند. فواره های سقفی، آب را روی خاک و بذرها می پاشند. جوانه ها سربرمی آورند. باغبان، می آید و کار را برای شاگردانش توضیح می دهد. روز اول همه دست به کار اند. روزهای بعدی همین طور اما رشد جوانه ها کند است. چند نفری به کارهای دیگر می پردازند و از جوانه ها غافل. اما مهدی، دست از جوانه هایش برنمی دارد. بالای سرشان است و مدام رسیدگی می کند.
🌹هر بار که مهدی می آید، آن برگ های کوچک، رو به سویش می چرخانند و زمانی که نمی بینند، به یادش قوی می ماند و در مقابل باد و علف های هرزه، استقامت می ورزند. جوانه های مهدی نهال می شوند. باقی جوانه ها پژمرده شده و می میرند. نهال ها را در گلدان های بزرگ تر می کارد و گوشه ای می گذارد و به زمین مرده نگاه می کند. این زمین می توانست پر باشد از جوانه و زندگی.
🌼جوانه هایمان، آب معرفت صاحب الزمان را می خواهد تا مقاوم شود و گل بدهد. این، کارِ منِ باغبان وجودم است.
🌺امام باقر علیه السلام ـ في قولِهِ تعالى : «اِعلَموا أَنَّ اللّهَ يُحْيي الأَرضَ بَعدَ مَوتِها» ـ: يُحيِيها اللّهُ عَزَّ و جلَّ بِالقائمِ عليه السلام بَعدَ مَوتِها، (يَعني) بِمَوتِها كُفرَ أهلِها، و الكافِرُ مَيِّتٌ .
🍀درباره آيه «بدانيد كه خدا زمين را بعد از مردنش زنده مى كند» ـفرمود : خداوند عزّ و جلّ زمين را بعد از آن كه مُرد، به وسيله قائم عليه السلام زنده مى كند. مقصود از مرگِ زمين، كفر ساكنان آن است و كافر [در حقيقت ]مردار است.
📚كمال الدين : ص 13 ح 668
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تولیدی #تلنگر
#داستانک #حدیث
#امام_زمان #مهدویت
#سیاه_مشق
✨اجتماع قلوب نیاز است..
🌺امام مهدى عليه السلام : وَ لَوْ اَنَّ أشياعَنا وَ فَقَّهُمُ اللّه ُ لِطاعَتِهِ، عَلى اجْتِماعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فى الْوَفاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ، لَما تأخَرَّ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقائنا، وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمْ السَّعادَةُ بِمُشاهِدَتِنا، عَلى حقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِها مِنْهُمْ بِنا، فَما يَحْبِسُنا عَنْهُمْ إلاّ ما يَتَّصِلُ بِنا مِمّا نُكْرِهُهُ.
📚بحارالانوار 53: 177.
🌸از امام زمان عليه السلام نقل شده كه به شيخ مفيد فرمود: اگر دلهاى شيعيان ما ـ كه خداوند آنان را براى اطاعت خودش موفق كند ـ در وفا كردن به پيمانشان يكى بود هرگز سعادت و ملاقات ما از آنان به تأخير نمى افتاد، بلكه سعادت ديدار با ما همراه با شناخت و صداقت براى آنان زود به دست مى آمد، چيزى جز كارهاى ناشايست آنان ما را از ايشان محبوس نمى سازد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#حدیث
#امام_زمان #مهدویت
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_شش
🔹سرهنگ و دو سرباز، داخل آپارتمان شدند. سرهنگ برگه ای را دست فرهمندپور داد. فرهمندپور هنوز در شوک بود و به سختی توانست برای خواندن حکم دستگیری اش تمرکز کند. یکی از سربازها دم در ایستاد و دیگری دنبال سرهنگ راهی اتاق ها شد. سرهنگ وسایل اتاق را نگاه کرد و بدون گفتن حرفی، به لب تاب اشاره کرد. فرهمندپور برگه به دست، همان نزدیکی های در آپارتمان ایستاده بود. حتی پشت سر سرهنگ به اتاق نرفت. این صحنه را بارها در ذهنش مجسم و پیش بینی اش را کرده بود. به جرم فساد اقتصادی. طبق سناریویی که ساخته بود؛ خواست بگوید اجازه بدهید با وکیلم تماس بگیرم اما این کار را نکرد. با اینکه از دیدن پلیس شوکه شده بود اما قلبش عجیب آرام بود و خودش از این آرامش، متعجب بود. انگار که هیچ جرمی مرتکب نشده و با چند سوال، آزاد خواهد شد. مقاومتی برای برداشتن وسایلش نکرد. سرباز لب تاب و گوشی و هر چه که بود را برداشت. سرباز دیگر به فرهمندپور دستبند زد و بدون حرفی، از آپارتمان خارج شد. سرهنگ برگه ای پشت در آپارتمان زد و به همراه مجرم، داخل آسانسور شد.
🔸ماشین پلیس، فرهمندپور را به بازداشتگاه می برد و او فکر می کرد چرا دوست ندارم به وکیلم زنگ بزنم تا مرا از این وضعیت بیرون آورد؟ اموالم مصادره می شود. چند سالی هم برایم زندان می بّرند. پس چرا اینقدر آرامم؟ این سوالی بود که تا چند هفته، فرهمندپور از خودش می پرسید. آرامشی که مقاومتی برای دستگیر شدنش نشان نداد. آرامشی که همه چیز را اعتراف کرد. آرامشی که باعث شده بود حتی اسامی افراد و کارهای خلاف دیگر را هم بگوید و حتما پرهام هم بعد از فرهمندپور دستگیر می شد و خیلی های دیگر. رفتنش به دادگاه، مانند رفتن به جشن تولد، برایش شادی آور بود. چرا؟ خودش هم نمی دانست.
🔹سحر پیش پریسا بود که توسط یکی از همسایه ها، خبر شد. عکس های آماده شده را از پریسا گرفت و از خانه بیرون زد. به وکیل بابا زنگ زد و جریان را گفت تا راه فراری برایش پیدا کند. ترس اینکه نتواند نقشه اش را عملی کند، وادارش کرد به جوانک موتوری ای که پیک رستوران بود، اعتماد کند. عکس ها را داخل پاکت گذاشت. با دستمزد خوبی که داد، پیک موتوری قبول کرد بسته بدون فرستنده را سه روز دیگر، به دست ضحی برساند.
🔸ضحی بی خبر از همه جا، صفحات حفظ قرآنش را مرور می کرد تا موقع تحویل به پدر، اشتباهی نکند. برای ادامه حفظش، صدقه ای جدا کرد. آبگوشت بار گذاشت و پشت میز نشست. به خواست خانم دکتر، یکی از نکاتی که در دوره یادگرفته بود را در صفحه شخصی اش یادداشت کرد. کتاب زبان اصلی جنین شناسی لارسن را باز کرد. چند صفحه خواند و نکاتی را یادداشت کرد. دیکشنری را هر از گاهی باز می کرد و دنبال معنای کلمه ای می گشت.
🔺صدای در خانه، فرکانس سکوت ذهنی اش را به ارتعاش انداخت. بدون اینکه از پنجره نگاه کند، تمرکزش را روی گوشهایش برد تا از نحوه راه رفتن، تشخیص بدهد چه کسی است. فکر کرد چه فرقی دارد. یا عباس است یا حاج خانم. بهتره برم بیرون. از روی صندلی بلند شد و برای خیرمقدم به حیاط رفت. خانم محمدی یا همان حاج خانم، کمی جا خورد:
- فکر کردم بیمارستانی عزیزم.
- درس می خوندم. به خاطر درسها، برنامه رو تغییر دادن. دو ساعت دیگه باید برم. شما خوبین؟ چی شده ؟
- چیزی نشده. دفتر ثبت رو جاگذاشته بودم. باید ببرم خیریه. امشب شاید دیرتر بیام. منتظر من نباشین.
🔹در فاصله ای که حاج خانم به اتاق می رفت، ضحی چای ریخت. پشت در اتاق ایستاد و در زد. حاج خانم در را باز کرد. بفرما گفت و ضحی و چایی را داخل اتاقش برد. خیلی فرصت نداشت و باید برای نظارت روی دیگ غذا، به خیریه برمی گشت. چایی را با قند محبت ضحی نوشید. کمی از خاطرات کودکی و شیطنت های عباس تعریف کرد و گفت پدرش از همان بچگی او را یک آتش نشان می دید. از چایی تشکر کرد و در مقابل تعارف ضحی برای بردن سینی، مقاومت کرد. او را به اتاق خودش رساند تا درس هایش را بخواند. خودش سینی را به آشپزخانه برگرداند و لیوان را شست. به خیریه برگشت تا فاکتور مواد اولیه شام و بسته ها را در دفتر یادداشت کند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💠آرامش
🌺در معرکه قلوب مجاهدان راه #خدا، آرامشی که حاصل #ایمان است حکومت دارد. و به راستی #دشمن، حیرت زده است: چگونه ممکن است که کسی از #مرگ نهراسد؟
✨کجا از مرگ می هراسد آن کس که به #جاودانگی #روح در جوار #رحمت حق آگاه است؟
📚شهید سید مرتضی آوینی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهید
#شهید_آوینی
#گنجینه_آسمانی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفت
🔹دم غروب، غذا آماده بود و معصومه خانم، آدرس را به مشهدی کریم داد و خودش به همراه چند پرسنل و دو نیروی جهادی، سوار ماشین های جداگانه، پشت وانت مشهدی کریم، راه افتادند. بیغوله ای بود عجیب. انگار وارد محله زباله ها شده بودند. اطرافشان پر از بطری های بزرگ و کوچک، در و پنجره و کمدهای شکسته چوبی و فلزی بود. نه که فکر کنی تمیز و مرتب کنار هم چیده شده باشند. در هم و روی هم. بازار اگر بود، هیچوقت جنس خریداری شده، پیدا نمی شد و مشتری دست خالی برمی گشت. معصومه خانم مکدر از دیدن چنین محله ای، دنبال محوطه ای می گشت که کمی وسیع باشد و البته تمیزتر از جاهای دیگه. از غصه زندگی کودکان معصوم در این جا، در کشمکش بدی افتاده بود. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقکی که با همین در و پنجره های شکسته سرپا شده بود رفت.
🔸 صاحبخانه را صدا زد. جز صدای ناله، چیزی نشنید. پرده چرک و پاره چهل تیکه آویزان جلوی در را کنار زد. از دیدن پیرمردی که روی تشک کثیف و زهواردررفته ای افتاده بود تعجب کرد. بوی تند و تلخ عرق با بوی بد دیگری قاتی شده بود. کنار رفت تا آقای ناصری جلو برود و فکر کرد: باید ی دکتر با خودمون می آوردیم.
🔻آقای ناصری به سمت پیرمرد رفت. در دو سه متری اش ایستاد و به دمل بزرگی که روی دست پیرمرد بود و مگس ها دورش حلقه زده بودند نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. روی زخم دست پیرمرد، به سفیدی می زد. با اینکه پیرمرد لاغر و استخوانی بود اما شکم متورمی داشت. به همراهانش فهماند که از چادر بیرون بروند. مسئله را گفت و منتظر ماند تا نظر جمع را بداند.
- باید زنگ بزنیم اورژانس.
- اون که بله. اما با این وضعیت چه کنیم؟
- اوضاع اینجا اصلا خوب نیست
🔸کودک لاغر اندامی از زیر خروارها آت آشغال بیرون جهید اما دست مادرش به پیراهن مندرس و بزرگش رسید. پشت پیراهنش را سفت چسبید و داخل کشید. انگار که زه کشیده شده کمان را رها کنند، کودک ناپدید شد. با این وضع غذا دادن امکان پذیر نبود.
🔻خانم محمدی با چند نفر تماس گرفت. به ضحی زنگ زد تا درخواست چند دکتر و تجهیزات پزشکی بکند. وضعیت را برای مشهدی کریم توضیح داد و اضافه کرد بعید است بتوانند تا چند ساعت دیگر، مکان مناسبی درست کنند. مشهدی کریم، همان پشت وانت، اجاق وصل شده به کپسول را روشن کرد تا غذا سرد نشود. بقیه هم به اتاقک های دیگر سر زدند. سعی کردند با حرف زدن، اعتمادشان را جلب کنند. کار سختی بود. اورژانس برای بردن پیرمرد آمد. آقای ناصری دنبال بیمار می گشت تا با اورژانس اعزام کند اما موفق نشد. پزشک اورژانس کنار گوش آقای ناصری گفتند:
- اینجا احتمال انتقال بیماری مسری زیاده. مراقب خودتون باشید.
🔹 گوشی معصومه خانم زنگ خورد. عباس بود. شاد و پرانرژی سلام کرد. از رفتار خوب عروسش تعریف کرد تا قند در دل عباس آب شود و همسرش را بیشتر دوست داشته باشد. توصیه آخر را گفت و تلفن را قطع کرد:
- عباس جان امشب ضحی شیفته. خسته ای زودتر برو استراحت کن. من دیر می یام. خیریه کار دارم.
🔸بعد از تماس ضحی خانم دکتر بحرینی، به سرتیم امید، ماموریت پاکسازی محله داد. همان ساعت از شب، به یکی از وکلای بیمارستان زنگ زد تا زمین محله را بررسی کند. می خواست بداند مربوط به دولت است یا شخصی است. با چند نفر از سرمایه گذارهای خیّر تماس گرفت تا راهکاری برای این بی خانمان ها پیدا کنند. انگار که زلزله ای آمده باشد و آوارها روی سر مردم ریخته باشد، همه را بسیج کرد. هر از گاهی به گروهی نیازمند برمی خورد و این طور، بسیج همگانی راه می انداخت. چادر سر کرد و خودش را به تیم امید رساند تا در لباس پزشکی، خدمت کند.
🔹لحظه ورود تیم امید به محله، سحر از گیت فرودگاه رد شد. به پشت سرش نگاه کرد. نه پدری برای بدرقه آمده بود نه دوستی. وکیلشان هم فقط گفته بود "فعلا زود برو تا دستگیر نشدی. پرونده تو راست و ریست میکنم؛ اونوقت اگه خواستی برگرد." پا روی پله برقی گذاشت و بالا رفت. کارت پرواز و گذرنامه جعلی دستش بود. خود را دلداری داد" اون طرف سپهرو داری. تو که می خواستی برا همیشه بری، حالا ی کم زودتر." با این حال ناراحت بود. رها کردن یک باره بیمارستان و دوستان و همکاران آنقدر سخت بود که سحر شاد و بی خیال را هم ناراحت کند. به بسته ای که دست پیک داده بود فکر کرد و زیر لب غرید:
- کاش بودم و می دیدمت. این دربه دری همه اش تقصیر توئه ضحی.
🔸با صدای مسئول پرواز، کارت پرواز را نشان داد و رد شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️◾️🔳◾️▪️
🏴 سالروز شهادت امام جواد علیهالسلام تسلیت باد
🔻امام جواد (علیه السلام) مانند دیگر ائمهی معصومین برای ما اسوه و مقتدا و نمونه است. در نوجوانی به رهبری امت اسلام منصوب شد و در سالهایی کوتاه، جهادی فشرده، با دشمن خدا کرد به طوری که در سن ۲۵ سالگی یعنی در جوانی، او را با زهر شهید کردند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهادت
#مناسبتی
#امام_جواد علیه السلام
▪️◾️🔳◾️▪️
🏴 سالروز شهادت امام جواد علیهالسلام تسلیت باد
🔹حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸 الحمدلله واضح و آشکار است که مخالفین ائمه علیهمالسلام مخالف علم و عقل هستند!
🔸 هرجای دنیا اگر شخصی بود که مانند حضرت امام جواد علیهالسلام هزاران مسأله علمی را در یک مجلس حل میکرد و جواب صحیح میداد، به او جایزه میدادند، نه اینکه به او حسد بورزند و با او دشمنی کنند و سرانجام او را بکشند!
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٣٣
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شهادت
#مناسبتی
#امام_جواد علیه السلام
🌺با ثواب حاجیان شریک شو...
👈از امشب، مابین نماز مغرب و عشا
پر توفیق باشین الهی🤲
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#عبادی
#مناسبتی
#ذی_حجه
👈اعمال دهه اول ماه ذی حجه
همت بلند دار که مردان روزگار
از همت بلند به جایی رسیده اند
پر توفیق باشین الهی🤲
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#عبادی
#مناسبتی
#ذی_حجه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشت
🔹خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند.
🔸صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود.
🔻عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد:
- دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت.
🔹ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت:
- امری داشتید؟
- با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان.
🔸ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود.
🔹از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند.
🔸خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
📌نه فراتر نه فروتر
🌸میانه را دُرُست نگه داشتن، کار مومن است.
آن که به هر تکانی، خودش هم تکان می خورد، هنوز نگهداشتن نمی داند؛ چه رسد به میانه را دُرُست نگه داشتن.
🌼مومن، حالش در رفتارش تفاوتی ایجاد نمی کند. چه خشمگین شود چه خوشحال چه ضعیف و چه قدرتمند، او میانه را دُرُست نگه می دارد و از حق، فراتر نمی رود.
✍️همتت را در این سه حالت، حسابی به کار گیر که از حق، فراتر نروی: هنگام غضب، هنگام خوشحالی، هنگام قدرت
🌺حضرت امام رضا عليه السّلام فرمودند:
اَلْمُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ غَضَبُهُ عَنْ حَقٍّ، وَ اِذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطِلٍ، وَ اِذا قَدَرَ لَمْ يَأْخُذْ اَكْثَرَ مِنْ حَقِّهِ؛
🍀مؤمن، هرگاه خشمگين شود، غضبش او را از حق بيرون نمى برد و هرگاه خرسند شود، خوشنوديش او را به باطل نمى كشاند و هرگاه قدرت يابد، بيش از حق خودش بر نمى دارد.
📚بحار الانوار، ج 75، ص 355.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#تلنگر
#حق
#سبک_زندگی
#ملاک
#روایت
#تولیدی
❤️عاشق شوید شبیه علی مثل فاطمه❤️
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#ازدواج
#مناسبتی
#ذی_حجه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد.
🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخکرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد.
🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت:
- فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند.
🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت:
- جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟
🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد:
- آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن.
🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مشتاق
🔺نیازمندی و بی نیازی
✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛
احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پروردگار عالم ..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌺اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ هِبَةِ الْوَهَّابِينَ بِهِبَتِكَ .
(دعای پنجم صحیفه سجادیه)
🌼پروردگارا با بخشش و فضل بی مثالت، ما را از بخشش های دیگران بی نیاز نما.
#صحیفه_سجادیه
#دعای_ناب
📣کانال #مشتاق در ایتا، بله
@moshtaghallah
سلام فرشته
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پ
👆اینو خیلی دوست داشتم.. ممنونم از دوست خوبمون که با دقت هایی که دارن، ما رو به فکر وادار می کنن..
خیلی شیرینه در اوج نیاز، بی نیاز از خلایق باشی و نیازت رو فقط پیش خدا ببری..
🌸خدایا ما رو طوری تربیت کن که فقط برای خودت باشیم. فقط به خودت رو بیاریم و فقط از خودت بخواهیم: ایاک نستعین..
🍀خدایا، به خاطر فقری که در ما قرار دادی، متشکریم.. خیلی دلمون می خواد همیشه به تو متصل باشیم.. آگاهانه، عابدانه..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دعا
#توحید
#نکته
#حرف_خودمانی
#خودمانی_طور
🌺به وقت ما، چند دقیقه دیگه اذانه..
🍀خدایا، ممنون که زودتر از اذان، ما رو به یاد نماز انداختی و به برکت این یاد، توفیقمون بده که نمازهامون همه اول وقت و با حضور قلب و اتصال و قرب به تو باشه
✨یاد اذان و نماز در مسجدالحرام به خیر.. روزی تون باشه الهی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#دعا
#نماز_اول_وقت
#حرف_خودمانی
#خودمانی_طور
🔻وب گردی ها و سر زدن های تو اینستاگرام هم غصه ای شده برای ما.. 😔
🌸اخیرا پیجی رو دیدم که مثل شاید برخی های دیگه، از خودش عکس می گرفت و زیرش کپشن می گذاشت. فرهنگ شده انگار!
✍️اینکه از خودش، خانواده اش، عکس و فیلم بگیره ولو با حجاب رو فعلا بهش نمی پردازم. چقدر دیگران رو حسرت به دل می کنند هم فعلا بگذریم اما اونی که اذیت کننده تره؛ گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است که در پست های اولیه شون نبوده ولی به این سمت و سو دارن می رن .
پزشکی، روان شناسی، مشاوری، طلبه ای حتی، هنرمندی، حرف داری؟ حرفت رو بزن.. خودت رو مطرح نکن!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#اینستاگرام
#خودنمایی
#آسیب
#تجمل_گرایی
#عفاف_و_حجاب
#سیاه_مشق
#تولیدی
ادامه پست قبلی:
https://eitaa.com/salamfereshte/2013
آسیبی که داره دامن خانواده هامون رو می گیره، گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است. حتما شما هم دیدین:
1. 📌کیک تولدهایی که قبلا خودشون درست می کردن رو حالا دارن شیک و تمیز! می خرن.
2. 📌به خاطر اینکه فیلمبرداری و .. می کنن، مبل و رومبلی و تابلو فرش و .. می خرن یا اینکه نو می کنند. دیوارهای تمیزشون رو کاغذ دیواری جدید می زنن!
3. 📌لباس هاشون رو با بچه هاشون سِت می کنند. لباس های بچه هاشونو با هم دیگه هماهنگ می کنند چون می خوان یک عکس تمیز و خوشرنگ! بگیرن و بزارن تو پیج. قاعدتا تکراری هم که نمی شه لباس پوشید و عکس گرفت دیگه.. دفعه بعد یکی دیگه..
و همین طور بشمارید و برید تا ریزترین چیزهایی که در فیلم و عکس های انتشاری، دیده می شه. خب که چی؟
✍️آخه خواهر من، برادر گرامی، مصرف گرایی که شاخ و دم نداره. شیطون و نفس از هر راهی که وا بدیم وارد می شن. وا نده عزیز من.. چادری هستی، دمت گرم.. دیگه چرا مانتو رنگی می پوشی، پر چادرت رو می دی عقب و عکس می گیری؟
مگه نه اینه که این فرم و خلقت رو خدا بهت داده؟ یک کمکی هم به حرفش گوش کن:
🍀ولَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ.. سوره احزاب/ آیه 33 مانند روزگار جاهلیت قدیم زینتهای خود را آشکار مکنید
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#اینستاگرام
#خودنمایی
#عفاف_و_حجاب
#آسیب
#تجمل_گرایی
#سیاه_مشق
#تولیدی