eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. 🔸صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. 🔻عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. 🔹ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. 🔸ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. 🔹از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. 🔸خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌نه فراتر نه فروتر 🌸میانه را دُرُست نگه داشتن، کار مومن است. آن که به هر تکانی، خودش هم تکان می خورد، هنوز نگهداشتن نمی داند؛ چه رسد به میانه را دُرُست نگه داشتن. 🌼مومن، حالش در رفتارش تفاوتی ایجاد نمی کند. چه خشمگین شود چه خوشحال چه ضعیف و چه قدرتمند، او میانه را دُرُست نگه می دارد و از حق، فراتر نمی رود. ✍️همتت را در این سه حالت، حسابی به کار گیر که از حق، فراتر نروی: هنگام غضب، هنگام خوشحالی، هنگام قدرت 🌺حضرت امام رضا عليه السّلام فرمودند: اَلْمُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ غَضَبُهُ عَنْ حَقٍّ، وَ اِذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطِلٍ، وَ اِذا قَدَرَ لَمْ يَأْخُذْ اَكْثَرَ مِنْ حَقِّهِ؛ 🍀مؤمن، هرگاه خشمگين شود، غضبش او را از حق بيرون نمى برد و هرگاه خرسند شود، خوشنوديش او را به باطل نمى كشاند و هرگاه قدرت يابد، بيش از حق خودش بر نمى دارد. 📚بحار الانوار، ج 75، ص 355. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
❤️عاشق شوید شبیه علی مثل فاطمه❤️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ‏" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد. 🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخ‌کرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد. 🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت: - فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند. 🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت: - جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟ 🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد: - آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن. 🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از مشتاق
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پروردگار عالم .. 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌺اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ هِبَةِ الْوَهَّابِينَ بِهِبَتِكَ . (دعای پنجم صحیفه سجادیه) 🌼پروردگارا با بخشش و فضل بی مثالت، ما را از بخشش های دیگران بی نیاز نما. 📣کانال در ایتا، بله @moshtaghallah
سلام فرشته
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پ
👆اینو خیلی دوست داشتم.. ممنونم از دوست خوبمون که با دقت هایی که دارن، ما رو به فکر وادار می کنن.. خیلی شیرینه در اوج نیاز، بی نیاز از خلایق باشی و نیازت رو فقط پیش خدا ببری.. 🌸خدایا ما رو طوری تربیت کن که فقط برای خودت باشیم. فقط به خودت رو بیاریم و فقط از خودت بخواهیم: ایاک نستعین.. 🍀خدایا، به خاطر فقری که در ما قرار دادی، متشکریم.. خیلی دلمون می خواد همیشه به تو متصل باشیم.. آگاهانه، عابدانه.. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺به وقت ما، چند دقیقه دیگه اذانه.. 🍀خدایا، ممنون که زودتر از اذان، ما رو به یاد نماز انداختی و به برکت این یاد، توفیقمون بده که نمازهامون همه اول وقت و با حضور قلب و اتصال و قرب به تو باشه ✨یاد اذان و نماز در مسجدالحرام به خیر.. روزی تون باشه الهی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻وب گردی ها و سر زدن های تو اینستاگرام هم غصه ای شده برای ما.. 😔 🌸اخیرا پیجی رو دیدم که مثل شاید برخی های دیگه، از خودش عکس می گرفت و زیرش کپشن می گذاشت. فرهنگ شده انگار! ✍️اینکه از خودش، خانواده اش، عکس و فیلم بگیره ولو با حجاب رو فعلا بهش نمی پردازم. چقدر دیگران رو حسرت به دل می کنند هم فعلا بگذریم اما اونی که اذیت کننده تره؛ گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است که در پست های اولیه شون نبوده ولی به این سمت و سو دارن می رن . پزشکی، روان شناسی، مشاوری، طلبه ای حتی، هنرمندی، حرف داری؟ حرفت رو بزن.. خودت رو مطرح نکن! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
ادامه پست قبلی: https://eitaa.com/salamfereshte/2013 آسیبی که داره دامن خانواده هامون رو می گیره، گسترش این رقابت و فرهنگ شدن این دست تجمل گرایی است. حتما شما هم دیدین: 1. 📌کیک تولدهایی که قبلا خودشون درست می کردن رو حالا دارن شیک و تمیز! می خرن. 2. 📌به خاطر اینکه فیلمبرداری و .. می کنن، مبل و رومبلی و تابلو فرش و .. می خرن یا اینکه نو می کنند. دیوارهای تمیزشون رو کاغذ دیواری جدید می زنن! 3. 📌لباس هاشون رو با بچه هاشون سِت می کنند. لباس های بچه هاشونو با هم دیگه هماهنگ می کنند چون می خوان یک عکس تمیز و خوشرنگ! بگیرن و بزارن تو پیج. قاعدتا تکراری هم که نمی شه لباس پوشید و عکس گرفت دیگه.. دفعه بعد یکی دیگه.. و همین طور بشمارید و برید تا ریزترین چیزهایی که در فیلم و عکس های انتشاری، دیده می شه. خب که چی؟ ✍️آخه خواهر من، برادر گرامی، مصرف گرایی که شاخ و دم نداره. شیطون و نفس از هر راهی که وا بدیم وارد می شن. وا نده عزیز من.. چادری هستی، دمت گرم.. دیگه چرا مانتو رنگی می پوشی، پر چادرت رو می دی عقب و عکس می گیری؟ مگه نه اینه که این فرم و خلقت رو خدا بهت داده؟ یک کمکی هم به حرفش گوش کن: 🍀ولَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِيَّةِ الْأُولَىٰ.. سوره احزاب/ آیه 33 مانند روزگار جاهلیت قدیم زینتهای خود را آشکار مکنید 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻مادر برای طهورا دم نوش به لیمو و نعنا درست کرده بود و طهورا سعی کرد چند جرعه بنوشد. به چشمان مهربان و نگران مادر و ضحی نگاه کرد و بغضش ترکید - حرف بزن خب طهورا جان. گریه چرا می کنی دختر خوب؟ 🔸زهرا خانم به ضحی نگاه کرد که یعنی شاید من مزاحمم. بهتره برم و خواست بلند شود اما ضحی نگذاشت. دست مادر را گرفته بود و به طهورا گفت: - ببین خواهرجون، نبض مامان چه تند می زنه. نگرانته. حال مامانو خراب نکن خب بگو چی شده؟ گریه هات دلمونو آب می کنه 🔹عمیق و مهربان طهورا را نگاه کرد. مادر زیر لب، ذکر صلوات شروع کرد تا دل طهورا آرام شود و بتواند حرف بزند. طهورا بدون اینکه سربلند کند، با صدای گرفته گفت: - می ترسم. از ازدواج می ترسم. از ازدواج کردن با یک .. - حق داری. بالاخره ی تغییر بزرگیه تو زندگی هر دختری. مسئولیت داره. 🔸مادر، حرف ضحی را پی گرفت: - مستقل شدن داره. برای خودت خونه زندگی داری. می تونی کارهای مختلفی انجام بدی. مسیر زندگی ات وسیع و بازتر می شه. دیگه فقط خانواده ات نیست، ارتباطاتت بزرگ تر می شه. 🔹ضحی حرف های مادر را تایید کرد و ادامه داد: - حق داری بترسی و نخای واردش بشی اما واردش هم نشی رشدی نداری خواهر گلم. منم مثل تو بودم. 🔸صورت نگران طهورا، شبیه علامت سوال بزرگی شد. ضحی خندید و ادامه داد: - فکر کردی من نمی ترسیدم؟ چون دکترم؟ اتفاقا خیلی می ترسیدم؛ دایی می دونه. آخرش دایی ی کم منو به راه آورد. باور کن. 🔻ضحی باز هم خندید و به مادر نگاه کرد: - همون روز که رفتم خونشون. قبلش هم تو اتاق. حرفهای دایی خیلی کمکم کرد. تازه طهورا جان، سنم از شما هم بیشتر بود با این حال می ترسیدم. 🔸لیوان دم نوش را برداشت و دست طهورا داد و گفت: ی کم بخور معده ات بهتر می شه. این ترس و اضطراب ها رو می شه تا حدی کنترلش کرد. ی مقدارشو باید با فکر و بررسی و تحقیق کم کرد. به اصطلاح، شناخت که بره بالا، ترس می یاد پایین. ی مقدارش رو هم باید سپرد دست خدا. به قول خانم دکتر بحرینی، ایمان و توکل که بره بالا، ترس و افسردگی و اضطراب ها می یاد پایین. یادته با هم رفته بودیم جمکران؟ 🔹طهورا سرش را به نشانه تایید تکان داد و ضحی ادامه حرفش را با هیجان بیشتری پی گرفت: - حال و احوال اون روز من مثل الان تو بود. تازه استعفا داده بودم و کار هم نداشتم. یادته که. اون روز تو قم، من با خانم و امام صحبت کردم و نیت کردم از یکسری خواسته های غیرضروری شخصی ام بگذرم. این گذشتن یعنی خدایا من بهت اعتماد دارم می دونم خودت حواست هست. می گذرم یعنی بهت توکل می کنم خودت هوامو داشته باش. و دیدی که. - خدا خیلی هواتو داره ضحی جون. تو خوبی اما من چی؟ - وا. حرفا می زنی! من و تو برای خدا چه فرقی داریم؟ تو این همه طرح و نقش می زنی، مگه برات فرقی دارن؟ همه شون رو دوست داری و خوشت نمی یاد یکی شون تو آفتاب بپوسه یا تو بارون خراب بشه. اونوقت خدا ما رو خلق کرده، ولمون کنه که خراب بشیم. عجبا.. 🔻ضحی به مادر رو کرد. چشمانش را گرد کرد و ابروها را بالا داد و خیلی جدی گفت: - مامان جان این طهورا تنش می خاره. ی خارپشت بیارم تیغ تیغیش کنم. تو خوبی اما من چی؟ 🔹مادر از اینکه ضحی به این خوبی می توانست حال دل خواهرش را بفهمد، خوشحال بود. هوای ابری پیشانی طهورا، کمی بازتر شد. ضحی ادامه داد: - نه واقعا.. برای شما خواستگار طلبه اومده اونوقت به من می گی تو خوبی اما من چی؟ می دونستی من از طلبه خیلی خوشم می یومد ولی هیچ طلبه ای نیومد خواستگاریم. 🔸طهورا زبانش باز شد: - شاید چون دکتر بودی نیومدن! - احتمالا. چه اشکالی داره خب زن ی حاج آقا، ی خانم دکتر باشه. محجبه و خوب و نازی چون من. حالا اینو کار ندارم. ما که خرمون از پل گذشت. با یک آتش نشان با حال ازدواج کردیم و خوشیم. اما اینو گفتم بدونی که لیاقت همسر یک طلبه، کم از خودش نیست. - برای همین نگرانم. من لایقش نیستم. من نمی تونم با کسی که اینقدر خوب و جهادی کار می کنه زندگی کنم. من.. - اولا خب برو لیاقتشو کسب کن. دومشم بگم؟ بگم مامان؟ لو بدم؟ 🔻ضحی رو به مادر کرد. نیم خیز شد و آماده فرار. نگاهش را بین طهورا و مادر چرخاند و منتظر عکس العمل مادر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺🌺 سلااااام خدا بر سلام فرشته ای‌های بزرگوار .🌸🌸 خیلی هاتون رو نمی شناسم اما برای همه تون، دعاهای خاصی می کنم. 🖊دیروز یکی از دوستان التماس دعای خاص می گفت. پرسیدم: چه دعایی برات بکنم؟ رفت تو فکر که کدام حاجتش گفتنی است که بگوید و من هم همان را برایش از خدا بخواهم؟ حالا بماند که همین حرف را به یکی زدم گفت: ی صد میلیون پول می خوام. 😂 الهی که خدا بهش بده با عافیت و سلامتی و عاقبت به خیری.. حتی بیشتر.. اما به آن دوست دیروزی گفتم: دعاهاتو تو ذهنت بیار که وقتی من به اسمت دعا کردم، همون هایی که تو ذهنته رو از خدا برات بخوام.. حالا به همه شما هم همین رو می گم. من البته کاره ای نیستم ولی حسن ظن بسیار دارم و یقین به کلام امام باقر عزیزمون علیه السلام و الصلوه که فرموده اند: 🍀 «اَسرعُ الدعاءِ نُجحا للاجابة، دعاءُ الاخ لاخیه بظهرِ الغیب یَبدا بالدعاء لاخیه فیقول له ملکٌ موکلٌ به آمین ولک مِثلاه؛ الکافي , جلد۲ , صفحه۵۰۷ 🌸سریع ترین دعا برای اجابت دعا برای برادر دینی است که هم دعا در غیاب او باشد و هم اول برای او دعا کند. در این صورت فرشته ای که بر او گمارده شده، به این دعا آمین گوید و به دعا کننده گوید برای تو باد دو برابرش» 👈جان من! حاجت های خرد و کلان زیادی رو تو ذهنت بیار. از نمک آش تا عاقبت به خیری و شهادت و حوض کوثر.. همه رو بخواه.. الهی که به همه حاجات قلبی تون برسین و حاجت های خیلی خیلی خوبی رو خدا به ذهن و قلبتون بندازه که ازش بخواهید. ✍️حالا این که اصلا وظیفه است که براتون دعا کنم. اما اون قسمت ته روایت رو دوباره بخونیم: بر تو باد دوبرابرش.. کی اینو می گه: همون فرشته ای که آمین می گه به این دعا.. این درجه از لطف و محبت خدا، شکر نداره؟ الحمدلله.. الهی که از این دوبرابرها روزی تون باشه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد : 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺 برقرار و پر توفیق باشین الهی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺لازم نيست که انسان در پي اين باشد که به خدمت حضرت ولي عصر (عج) تشرّف حاصل کند؛ بلکه شايد خواندن دو رکعت نماز، سپس توسّل به ائمه (عليهم السلام) بهتر از تشرّف باشد. 📚در محضر بهجت، ج1، ص187 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte رحمه الله علیه عجل الله تعالی فرجه