eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
129 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ روز تا عید غدیر♥️ 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق 💔🕊 قسمت چهارم4⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خوا
💔🕊 قسمت پنجم5⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ گوشی علی تو کیفم بود زنگ خورد. سیو شده بود آقا کیان جواب دادم. _بله؟ مردی گفت:شما؟ _آقا شما زنگ زدین... گفت:علی هستش؟ بغضم ترکید. مرده با ترس گفت:الو؟خانم الو؟چیشده خانم؟ با گریه گفتم: علی بیمارستان بقیه اللهه! از صدای مرده نگرانی رو فهمیدم با نگرانی گفت:چرا؟؟!!! بغضم رو قورت دادم:تی...تیر خورده +امم...باشه ممنون خدانگهدار حول و حوش نیم ساعت بعد سه تا آقای جوون اومدن سمت ما. یه آقایی حدوداً ۴۰ ساله و اون دو نفر هم حدوداً ۳۰ ساله خیلی نگران و مضطرب بودن !آقایی که سنش بیشتر بود سلام کرد از صداش فهمیدم همونی بود که به موبایل علی زنگ زده بود. با نگرانی گفت: من کیان هستم همکار علی این مجید و این هم رضاس! بعد منتظر جواب نشدن و رفتن سمت اتاق عمل.آقا کیان یه چیزی خیلی آروم به آقامجید گفت.آقا مجید اومد سمت ما و گفت: خب خانم شما؟ با تعجب نگاهش کردم فهمید چه سوتی داده😂 صداشو صاف کرد و گفت:اِهم...منظورم اینه که نسبت دقیق شما با علی چیه؟ _همسرشم رو به کمیل گفت:وشما؟ کمیل:منم برادرشم با تعجب گفت:برادر علی؟؟؟؟ کمیل:نه برادر خانمش آقا مجید:لطفا همه اتفاقاتی که افتاد رو کامل توضیح بدین. تمام ماجرا را گفتم و آقا مجید هم صدامو ضبط کرد. یه ساعتی گذشت علی بهوش اومد😍 همین که علی بهوش اومد آقا کیان داخل اتاق شد.یه ذره باهاش حرف زدو یه چیزایی از تو گوشیش نشونش داد. آقا مجید وآقا رضام جلو در اتاق فال گوش وایساده بودن😂.آقا کیان همینکه درو باز کرد در محکم خورد تو سر و صورتشون🤣.از لای در که باز بود،علی رو دیدم که با لبخند و تاسف بهشون نگاه میکرد. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم😆. به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت ششم6⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ آقا کیان آروم به آقامجید و آقا رضا یه چیزی گفت بعد هر ستاشون خندیدن🤨. اومدن سمت ما. آقا کیان: ممکنه که هنوز خطر همراهتون باشه. هر نوع اتفاقی. یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام بدین اینه که چشم از در اتاق برندارید. ممکنه به سرمش تزریق بشه! با این حال یکی دو تا از مأمورین ما به صورت پنهانی از شما مراقبت میکنن. اگر هم اتفاقی چیزی افتاد به همین شماره ای که به علی زنگ زدم زنگ بزنید.خب،خداحافظ!بریم بچه.... برگشت و دوروبرش رو دید.نبودن.در اتاق علی رو باز کرد و. دید دارن علی رو میزنن.گفت:تازه عمل شده بچم چرا میزنینش؟؟ آقا رضا با لبخند گفت: آقا اگه شما هم جای ما بودین میزدینش. شایدم زنده زنده کبابش میکردین.😐 صدای علی با خواهش و خنده میومد: ولم کنین دیوونه ها!الان زنم اونجا میگه اینا کار نمیکنن که مسخره بازی و خل بازی در میارن!😂 ولم کنید... آقا تورو خدا بیا این کنه ها رو از من جدا کن😕 اقا مجید با خنده: از بس بی حواس و دست و پا چلفتی تشریف داری. اگه حواست بود زنت که تونست توی عملی رو از توی پارک جمع کنه نباید میذاشتی که یه سیلی حسابی هم بخوره🤥. آره علی جوووون.آرهههه😂 آقا کیان با تعجب: حالا چرا عملی؟ آقامجید: آقای پای چپش،بازوش، شکمش،همه جاش تیر خورده عمل شده در آوردن.بعد عملی نیس؟؟🤣🤣🤣 بالاخره آقا کیان اینا رو کشید بیرون و رفتن. رفتم تو اتاقشو درو باز کردم علی:سلام _سلام،خوبی؟ علی:بد نیستم. _چرا هروقت ازت میپرسم خوبی میگی بد نیستم.هوووم؟؟ علی:هر وقتت؟😐 _نه هر وقت هروقت.ولی خب...😁 علی:چون راست میگم😊 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
زن گفت ترسیدی نجس بشی؟؟😐 《♥️@salammfarmande♥️》
💚 انتظار فرج بکشید و از رحمت خدا نا امید نگردید؛ زیرا محبوب ترین اعمال نزد خداوند انتظار فرج است (:♥️!' (🌸⚡️☄✨✨) 《♥️@salammfarmande♥️》