eitaa logo
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
944 ویدیو
39 فایل
بہ‌نآم‌اللھ مہدے...💚! {همه چی از ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ شروع شد} ♡312+1=313♡شاید آقا منتظر توست..!💚 به مجمع دختران مهدوے خوش آمدید!🤝💚 کپے🤔؟آزاده‌رفیق،رگباری‌ممنوع🙂💜:) پیج روبیکا: https://rubika.ir/mahdavi313girls ◉اللّهم س‍‌ریـ؏ برس‍‌ان‍ ظـ‍‌هور م‍‌‍‌ـهدے◉
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشا راهی که پایانش ط باشی♥️ 《♥️@salammfarmande♥️》
پیرمردی را گفتند:عشق چند حرف دارد؟ اوپاسخ داد چهار! 《♥️@salammfarmande♥️》
👌 کتاب ساجی♥️ خاطرات نسرین باقرزاده همسر شهید بهمن باقری خاطرات جالب و خواندنی از این شهید و همسرش🖤 《♥️@salammfarmande♥️》
دخـتـࢪان مـھـ³¹³ـدو؎•
#رمان #فدایی_عشق💔🕊 قسمت سی و یکم1⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان
💔🕊 قسمت سی و دوم2⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ یکی از اون پسرها که لباس مشکی تنش بود دستش رو آورد سمتم و میخواست منو بکشه سمت خودش. رفتم عقب و با جیغ گفتم:به من دست بزنی هاا!تیکه تیکت میکنم..فقط جرات داری نزدیک شو عوضی😡 تا اومد حرکتی انجام بده دو نفر از بالای دیوار پریدن پایین .هم مسلح بودن هم چهرشون پوشیده! یکیشون بند کیفم رو کشید و گفت: برو سعی کن از کوچه خارج شی..د برو دیگه اون یکی ام اسلحه گرفته بود روبه روی اونا و فریاد میزد:چیکارش داشتین؟فکر کردین شهر هرته؟😡 و از این جور چیز ها. منم حیرون با گریه اونارو نگاه میکردم😭. تا اومدن فرار کنن سه نفر هم از پشت سر اونها رو محاصره کردن. صداهاشون خیلی برام آشنا بود. یکیشون هولم داد و گفت:منتظر چی ای؟سریال اکشنه؟بحث جونته دختر..چرا نمیری بیرون؟😡 از صداش فهمیدم علیه..یهو آروم شدم ولی بازم ته دلم آشوب بود😨 تا اومدم برم صدای شلیک چند گلوله اومد و تا مغزستون فقراتم سووختم!آتیش گرفتم..آروم برگشتم دیدم چندتا تیر زده به بازوم😓یکی از اون دوتایی که دنبالم کردن اومد سمتمو اسلحشو گذاشت روسرم.منم بی حال و بی جون.فریاد کشید:نزدیک بشین زدمش.میزنمشا؟جلونیاین! به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
💔🕊 قسمت سی و سوم3⃣3⃣ ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ 🌸کپی تمامی پیام های کانال آزاده ولی کپی رمان و خواندن رمان بدون عضویت در کانال رو راضی نیستم🌸 امیدوارم لذت ببرید❤️ ‌‌╰━━━⊰•‌‌🍃⃟🕊‌•⊱━━━╯ چادرم سر خورد و از سرم افتاد. خواستم با تمام بی حالی چادرم رو بردارم ولی با پاش چادر رو خاکی کرد و زد اونور. یواش یواش صداها و تصاویر برام تار و مات می شد. صداها تو سرم اکو می شد. خون زیادی ازم میرفت. یه لحظه احساس کردم تلپی افتادم زمین. خیلی دقت کردم تا تونستم بفهمم که برای نجات جونش منو رها کرده.همون موقع صدای آژیر ماشین پلیس رو خیلی کمرنگ دیدم و شنیدم.یکی نزدیکم شد و گفت:کیمیا خوبی؟😰 علی بود. ولی نمیتونستم حرف بزنم.علی گفت: زنگ بزنید آمبولانسی چیزی!چرا وایسادین بروبر من نگاه میکنید؟یه کاری بکنید توروخدا😭 یکیشون انگار داشت با تلفن حرف میزد: خانم مرادی شما برین. برنامه منتفی شد. سریع برگردین محل قبلی اونجا مستقر شید.فقط مراقب باشین کسی دنبالتون نباشه.اگر احساس خطر کردین به مجید زنگ بزنید. این آخرین چیزی بود که شنیدم و تماام❌ *** چیز خاصی یادم نمیومد.فقط توی یه اتاق سفید بودم و کلی دستگاه بهم وصل بود.سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم.برگشتم سمت شیشه.مامان پشت شیشه گریه میکرد.به زور یه لبخند جراحی لبم کردم.ولی ازشدت درد سریع ناپدید شد.رفتم تو فکر... آره..تازه داره یادم میاد.اون کوچه و دوتا پسر...تیر خوردنم!...یه لحظه صبر کن!من تیر خوردم؟!! همون موقع سوزشی رو از ناحیه بازوم حس کردم.چهرم مچاله شد توهم😣😖 به قلم:خادم الزهرا ادامه دارد.... 《♥️@salammfarmande♥️》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا