eitaa logo
صالحین خراسان رضوی
1.5هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
241 فایل
شجره طیبه صالحين خراسان رضوی امام خميني(ره): #تربيت انسان از #حكومت و #انقلاب هم مهمتر است.
مشاهده در ایتا
دانلود
زن و شوهری 💑 💄یه روز خانمم حسابی تیپ زدو به خودش رسید،آبشار موهای طلاییش رو از شال بیرون گذاشت با آرایشی جذاب و پوششی جذاب‌تر 😍... رو کرد بهم و گفت : امیر ، حالا واقعاً زیباتر نیستم⁉️😉 💓گفتم :🌛ماه شدی🌜 ... _ پس چرا وقتی سر میکنم بیرون از خونه میگی تو خیلی زیباتری از بقیه؟! میدونم حجاب یه امر اعتقادیه... منم خب پایبندم بهش، ولی قبول کن که اینطوری بدون حجاب و با آرایش قشنگ ترم دیگه 🙄.... ♨️جوابش یکم سخت بود. چون در ظاهر داشت درست میگفت ولی یه واقعیتی رو نادیده گرفته بود... 💯گفتم بذار دو تا چای بریزم، بشینیم مفصل درباره ش حرف بزنیم ☕️😉☕️ _ببین عزیزم ، یه معنای عامه که خیلی چیزا رو شامل میشه. تو در عین حال که تو خونه پیش من بدون زیبایی، در عین حال بیرون از خونه با حجاب قشنگتری.😇 💟 تو خونه زیبایی های ظاهریت رو هم میبینم اما بیرون از خونه زیبایی وقار و نجابتت منو ذوق زده میکنه چون آرامش و امنیتت برام مهمه. 😊 😔یادته چقد تو روضه و هیئتا شنیدیم که بعد واقعه ی عاشورا حضرت زینب فرمودن : ما رأیت الّا جمیلاً... میبینی؟ گاهی زیبایی با چیزی که تو ذهن ماهست فرسنگها فاصله داره... ⬅️پس، زیبایی تو هر جا متناسب با اون شرایط به یک شکلیه لزوما زیبایی ظاهری نیس ... ادامه دارد... ➖➖➖➖➖ 🇮🇷 لشكر سايبري صالحين خراسان رضوي 🆔 @Salehin_razavi
صالحین خراسان رضوی
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_چهارم 💠 صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتر
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده: 💚 💚 🍃🌸🌸 🌸🌸🍃
صالحین خراسان رضوی
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_پنجم 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها
✍️ 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده:
صالحین خراسان رضوی
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_ششم 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را
✍️ 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟» هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر میشینم واسه با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!» 💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل هستند، اما این چه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟ باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟» 💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی ادامه داد :«یه برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار بودن.» سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...» 💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها مون رو دزدیدید!!!» سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!» 💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند. من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران و بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند. 💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "" را با صدای بلند می خواندند. اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند. 💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این دست و پایم را بند کرده بود. دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت. 💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...» هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت. 💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد. همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟ 💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای می رفت؟ بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم... ✍️نویسنده: ♥️ ♥️
🔻داستانِ برهنگی🔻 ✍ وقتی حضرت آدم و حوا در ساکن شدند، خدا به آنها فرمود: 👈 هر کار خواستید بکنید، ولی به این درختِ ممنوعه نزدیک نشید.🌳⛔️ 🕋 یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنتَ وَ زَوْجُکَ الْجَنَّةَ، فَکُلَا مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا، وَ لَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ (اعراف/۱۹) 💢 ای آدم! تو و همسرت در ساکن شوید! 💢 و از هر جا که خواستید، بخورید! 💢 امّا به این درخت نزدیک نشوید. ☝️ ولی شروع کرد به وسوسه کردنِ آدم و حوا.😈 چرا⁉️ 👈 تا آدم و حوا رو کنه.😱 🕋 فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُورِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْآتِهِمَا (اعراف/۲۰) 💢 سپس آن دو را وسوسه کرد، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود، آشکار سازد. 😈 بالاخره موفّق شد.. آدم و حوا فریب خوردند😔 و از میوه‌ی درختِ ممنوعه خوردند. در نتیجه:👇 🕋 فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَةَ، بَدَتْ لَهُمَا سَوْآتُهُمَا، وَ طَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ. (اعراف/۲۲) 💢 هنگامی که از آن درخت چشیدند، اندام و عورتشان بر آنها آشکار شد. 💢 و شروع کردند به قرار دادنِ برگهای درختانِ بهشتی بر خود، تا آن را بپوشانند. بنابراین، خدا اونها رو از بیرون کرد:👇 🕋 قَالَ اهْبِطُوا.. وَ لَکُمْ فِی الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ. فِیهَا تَحْیَوْنَ وَفِیهَا تَمُوتُونَ وَمِنْهَا تُخْرَجُونَ. (اعراف/۲۴ و ۲۵) 💢 خداوند فرمود: از مقام خویش فرود آیید.. که از این به بعد، قرارگاه و محلّ زندگی شما زمین است. 💢 در این زمین زنده می‌شوید. 💢 در این زمین می‌میرید. 💢 و در روز رستاخیز، از این زمین خارج خواهید شد. 💫 در پایانِ این داستانِ غم‌انگیز، وقتی آدم و حوا روی زمین اومدند، خدا براشون فرستاد تا نباشند:👇 🕋 یَا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَیْکُمْ لِبَاسًا یُوَارِی سَوْآتِکُمْ وَ رِیشًا (اعراف/۲۶) 💢 ای فرزندان آدم! لباسی برای شما فرستادیم که اندامِ شما را می‌پوشاند، و مایه‌ی زینتِ شماست. ✨✨✨✨✨ حالا وقتِ نتیجه‌گیری از این داستانِ غم‌انگیزه:👇 برادرم❗️ خواهرم❗️ ✅️ و پوشاندن، کارِ خداست.. ❌ ولی و کارِ است. ✅️ ، نعمتِ الهی است.. ❌ ولی و خلعِ لباس، کیفرِ . ✅️ خدا آدم و حوا رو بخاطر اینکه شدند از بیرون کرد.. ⁉️ حالا ما چطور توقّع داریم که بشیم و رو رعایت نکنیم... و به هم بریم!!🤔 👈 بعد هم بگیم: آدم باید دلش پاک باشه. 😇 خوشبحال اون آقا پسر و دختر خانمی که پوشش خدایی دارند، نه پوشش شیطانی.❤️ مخصوصاً دختر خانومها..👌 ❌ به معنیِ چادر نیست❌ 👈به معنای پوشیدنِ سالمه. 🌹خواهرم! مدافعِ فاطمه باش‌. 🇮🇷 لشكر سايبري خراسان رضوي 🆔 @Salehin_razavi
اصلا طبیعت این است که قشنگترش میکند. تقصیر خودش که نیست نه دستی در چهره اش برده و نه خواسته که خودش را بیاراید حیا در حد اعلی نه در در فیس و افاده طبیعتِ این قطعه پارچه این است که چهره دخترک را چنان عیار می‌بخشد که نه فقط بابا و داداش و عمو و دایی دوست دارند قربان صدقه اش بروند، بلکه بقیه هم... زیاد دیدم و شنیدم که مردم وقتی با چنان تکه های ماهی مواجه می‌شوند ناخودآگاه لا حول و لا قوه الا بالله می‌گویند. چادر و حجاب در اطراف وجود آنهاست که چنان می‌آرایدشان که زبان به حمد و ثنا میگشایند به قول یکی دیوانه تر از خودم؛ قشنگ تر شده ای با و دست تو نیست گناه اگـر بنویـسند پـای اسـلام است... الهی چادر را حفظ کن الهی چادری ها را حفظ کن الهی چادری ها با چادرشان پای هم پیر شوند. ➖➖➖➖ 🇮🇷 لشكر سايبري خراسان رضوي 🆔 @Salehin_razavi 🌼🌸🌺 🍃🍃 🗑
❇️هویکه پوشش زنان آلمانی🇩🇪 🔶 یا از حدود هفتصد سال پیش در این کشور رایج شد. ریشه‌ی این چادر احتمالا به مسلمانان شمال آفریقا برمی‌گردد و گفته می‌شود از فرانسه و کشورهای مدیترانه که از حدود یک قرن قبل آن را می‌پوشیدند به آلمان رسیده است. 🔸هویکه عموما در نیمه‌ی شمالی آلمان رایج بود و در شهرهایی مانند پوشیده می‌شد. 🔶این را روی سر یا شانه می‌انداختند و نوع هر روزه‌ی آن با چادری که یکشنبه‌ها پوشیده می‌شد تفاوت داشت. 🔸نوعی از هویکه با به نام به کمک کلاهی روی سر ثابت می‌ماند. اندازه‌ی چادرها متفاوت بود و در روی زمین کشیده می‌شد. هویکه بسته به طبقه‌ی اجتماعی از جنس‌های متفاوتی دوخته می‌شد. 🔶چادر این زنان به نوعی از ایتالیایی () شباهت دارد. 📝منبع: Instagram.com/hijabarbaeen2 | (علیه السلام ) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 لشكر سايبري خراسان رضوي 🆔 @Salehin_razavi 🌼🌸🌺 🍃🍃 🗑
🇪🇸سایاای‌مانتو ؛ پوشش زنان اسپانیایی 🌸حجاب اسپانیایی استان ، نماد شهر است. این چادر با حدود سه قرن قدمت، اصطلاحا نامیده می‌شود. زنان شهر را طوری می‌پوشند که تنها یک چشمشان پیداست. 🌼 بخش بیرونی چادر از مخمل یا پشم سیاه و بخش درونی از ساتن سفید است. 🌸 از سال ۱۹۳۶ این پوشش ممنوع شد، اما سرانجام بانوان مجوز پوشیدن دوباره آنرا دریافت کردند و اکنون با افتخار در مراسم سنتی به تن می‌کنند. 🌼 این حجاب به کشور در نیز راه یافته بود و زنان در برابر کشف حجاب مقاومت زیادی نشان دادند اما سرانجام استعمارگران با مدهای فرانسوی بر آن‌ها غلبه کردند. 📝منبع: Instagram.com/hijabarbaeen2 | (علیه السلام ) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 لشكر سايبري خراسان رضوي 🆔 @Salehin_razavi 🌼🌸🌺 🍃🍃 🗑
🌸🍃﷽🍃🌸 🔻جزئیاتِ حجاب در قرآن🔻 خیلی عجیبه🙄 ✍ بسیاری از مسائلِ دینی، حتّی مسئله مهمّی مثل ، با اونهمه اهمّیت، جزئیاتش تو قرآن بیان نشده. 🤔 مثلاً تو قرآن نیومده که: ⁉️ نمازِ صبح چند رکعته؟ ⁉️ یا نماز ظهر چند رکعته؟ ⁉️ یا برای شکّیات نماز چکار باید کرد؟ و خیلی جزئیات دیگه... ☝️ امّا در مورد مسائلِ خانوادگی و تربیتی، مثل ، حتّی ریزترین جزئیات هم بیان شده.🙄 به آیه ۳۱ سوره‌ی نور توجّه کنید:👇 🕋۱_«قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصٰارِهِنَّ» 💢 به زنانِ با ایمان بگو: از برخی نگاه‌ها چشم پوشی کنند. 👈 یعنی ، فقط برای مردها نیست.👀 زن‌ هم نباید از روی شهوت و هوس، به مردای نامحرم نگاه کنه.😳 🕋۲_ «وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ» 💢 و دامن‌های خود را حفظ کنند. 👈 یعنی پاکدامن و عفیف باشند.☺️ 🕋۳_ «وَ لاٰ یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلاّٰ مٰا ظَهَرَ مِنْهٰا» 💢 و زینت‌های خود را آشکار نکنند، مگر آن مقدار که به طور طبیعی ظاهر و پیداست، مثل دست و صورت. 👈 منظور اینکه جلوه گریِ زن در جامعه ممنوعه. 👩‍🎤 اینکه زن با هفت قلم آرایش💄💅، بیاد تو کوچه و خیابون صحیح نیست. 🕋۴_ «وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلیٰ جُیُوبِهِن» 💢 و روسری‌های خود را بر روی سینه‌ی خود بیفکنند. 👈 یعنی یا یا فقط برای پوشوندن موِ نیست. ✔ علاوه بر سر و مو، باید گردن و سینه‌ رو هم بپوشونه، طوری که زینتهای پنهان مثل گوشواره و گردنبند و لباس و... معلوم نشه.🧕 🕋۵_ «وَ لاٰ یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلاّٰ لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ...» 💢 و زینتِ خود را آشکار نکنند، مگر برای شوهران یا مَحارِم خود. 👈 این قسمتِ آیه نشون میده که زن نباید همون جوری که تو محیطِ خونه، جلوی شوهر و بچه‌هاش میگرده، همونطوری بیاد تو جامعه. 😳 آخه بعضی‌ خانومها لباسهای خونه و بیرونشون یکیه. زیادی آزاد میگردن. 😱 بعضی‌ها که کوچه و خیابون رو با تالار عروسی اشتباه گرفتند.💃 استغفرالله... 🕋۶_ «وَ لاٰ یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مٰا یُخْفِینَ مِنْ زِینَتِهِن» 💢 و هنگام راه رفتن، پای خود را به گونه‌ای به زمین نکوبند که آنچه از زیورِ مخفی دارند، آشکار شود. 👈 بنابراین پوشیدن هرگونه کفش و لباسی که موقع راه رفتن، موجب آشکار شدنِ زیور و زیبایی‌هایِ زن بشه، جایز نیست.👡👢👠 👈 مثلاً برخی کفشهای پاشنه ‌بلند 👠 که موقع راه رفتن جلب توجّه میکنه، میتونه یکی از مصادیقِ این بخش از آیه باشه. ⛔️ خلاصه اینکه، هرکاری که زینتِ زن رو آشکار کنه، یا دیگران رو از اون آگاه کنه، ممنوعه. 📣📣... حالا نکته‌ی مهم اینجاست... ⁉️ آیا بیانِ اینهمه جزئیات تو قرآن درباره ، نشانه‌ی اهمیت فوق‌العاده‌ی این مسئله نیست؟؟؟!!🤔🤔 💯 حتماً این مسئله خیلی مهم بوده که قرآن انقدر با جزئیات بیانش کرده.👌 ☝️ تازه این فقط یکی از آیاتِ مربوط به بود، که دیدیم. تو آیاتِ دیگه‌ی قرآن، جزئیات دیگه‌ای هم بیان شده.✔ ♻️التماس کمی تفکر لطفاً♻️ ، ، ، ، ، ، ، ، ، 🌷
⁉️بعضی‌ها میگن چادر پوشیدن، و مقنعه و روسری سر کردن، کجای قرآن اومده؟! 🙁 ‼️با دقت بخون👇 ، آیه ۵۹🌷 یٰا أَیُّهَا النَّبِیُّ، قُلْ لِأَزْوٰاجِکَ وَ بَنٰاتِکَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذٰلِکَ أَدْنیٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلاٰ یُؤْذَیْنَ. 🌟 ای پیامبر! به همسران و دخترانت، و زنان مؤمنان بگو: "چادرهای بلند بر خود بیفکنند، این عمل مناسب‌تر است، تا به عفّت و پاکدامنی شناخته شوند، و مورد آزار قرار نگیرند". 🤔میدونی «جَلابیب» یعنی چی؟ «جَلابیب» جمع «جَلباب»، به معنای پارچه‌ی بلندی است، که تمامِ بدن و سر و گردن رو می‌پوشونه، که میشه همون ☘ 🌻خوب! چادر پوشیدن که تو قرآن اومده بود 🤗👆 🤔حالا مقنعه و روسری و شال چی؟؟ ، آیه ۳۱ 🎀 قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ... وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلیٰ جُیُوبِهِنَّ وَ لَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ. 💎 ای پیامبر! به زنان مؤمن بگو... روسری‌ها و مقنعه‌های خود را بر سینه خود افکنند، تا گردن و سینه آنها پوشانده شود، و زینت خود را آشکار نسازند. ♨️ «خُمُر» جمع «خِمار» به معنی روسری و مقنعه است. و «جُیوب» جمع «جَیب» به معنی گردن و سینه است. 📖قرآن میگه باید روسری و شالِت رو، طوری رو سینه‌ات بندازی، که سر و گردن و سینه‌ات رو بپوشونه، و زینتهای زیرش، مثل گردنبند و گوشواره و لباس و ... هم معلوم نشه🔮 🧕دختر خانوما تمام جنگ‌ها سَر همین 🙃 اگر میگن آزادی... ⭕️قصدشون اینه که حجابِ تو رو بردارند⭕️ 💢جنگِ امروز اسلحه نمیخواهد، میخواهد 🌿حضرت زهرا (س) راضی نشد جلوی فقیرِ نابینا، حتّی لحظه‌ای بی‌حجاب حاضر بشه. 😇اگه الگوت فاطمه زهراست، ... 🌸